سلام
من به شدت به کمک همگی نیاز دارم اونو از من دریغ نکنین
من پارسال در چنین روزهایی در اوج افسردگی و در زمانی که مششکلاتی در خانمان ایجاد شده بود از طریق نت با پسری اشنا شدم
حدود 4 ماه فقط تلفنی با هم تماس داشتم و بعد ایشان به شهر ما امدن برای دیدن همدیگه (فاصله شهرهای ما از هم زیاده)البته ناگفته نماند که من خانواده ام را از همان اوایل در جریان گذاشتم خلاصه ایشان منو دید و علاقه ای که بین ما ایجاد شده بود شدیدتر شد
ایشان حتی تنهایی خودش به خانمان هم امد تا اشنایی با خانواده ام داشته باشد من در این مدت کوتاه که دیدمش متوجه چیزای مشکوکی ازش شدم اینکه ایشان با دخترهای دیگه ای هم در ارتباطن که خودش اشاره داشت که ابطه او با اینها مثل همون اصطلاحی که همه به کار میبرن خواهر و برادری هست . خلاصه پدرم هم پس از این که دیدن ماجرا جدی میشود با خانواده ایشان تماس میگیرن که میفهمیم ایشان مدرک تحصیلی خود را هم دروغ گفته است .من به شدت به هم ریختم و داغون شدم .ایشان گاهی حرفهای عجیب غریبی هم میزد که ان را هم بعدها فهمیدم به دلیل مصرف گاه و بیگاه مواد مخدر است
خلاصه که بعد از 4 روز ایشان از شهر ما میرن و من با تلفن بهش گفتم که چرا دروغ گفتی و ایشان ابتدا زیر بار نمیرفت اما بعدش درگیری بین ما بوجود امد ومن دیگه جواب هیچکدام از تلفنهاشو ندادم با اینکه به شدت دوسش داشتم اما میدانستم که او گزینه مناسبی برای ازدواج نیست
از نظر روحی به شدت داغون شدم به طوری که به شکل جدی به خودکشی و مرگ فکر میکردم اما تحمل کردم و به خدا پناه بردم حالا که به گذشته مینگرم روزهای وحشتناکی رو تحمل کردم جواب تلفن کسی را نمیدادم که با همه بدیهایش دوسش داشتم خلاصه این فشارو تحمل کردم اونم دیگه زیاد تلفن نمیکرد مثلا 2 هفته ای یک بار که من جواب نمیدادم یک بار هم به شدت تهدیدم کرد که حالا که منو نمیخوای دیگه نباید با هیچ کس ازدواج کنی ولی من جوابشو ندادم
تو این چند ماهه فقط 2 بار حرف زدیم خیلی کوتاه اون میگفت فقط منو ببخش حالا دوباره دیشب بهم زنگ زد من که فکر میکردم یکی از دوستامه که قراربود دیشب با شماره باباش بهم زنگ بزنه اشتباهی گوشی رو برداشتم که دیدم اونه و خیلی راحت ازم میخواد فراموش کنم گذشته رو و دوباره باهاش باشم
حالا من حرفم اینه دوستان خوبم من فشاز کمی رو برای فراموش کردنش تحمل نکردم که دوباره بخواد همه چیز شروع شه
من هنوز دوسش دارم اما با توجه به مقالات زیادی که خوندم میدونم اون مناسب ازدواج نیست
چیکار کنم اون منو فراموش کنه و از من بدش بیاد راستش گاهی از حرفاش میترسم از اینکه بخواد زندگیمو خراب کنه
خانواده ام هم منو میترسونن و تو دلمو خالی میکنن که اگه اتفاقی بیفته چی مثلا مدام مامانم داستانهای مجله ها رو واسم میخونه ومن میترسونه
باید بگم خانواده ام هم کاملا مخالفن
علاقه مندی ها (Bookmarks)