به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 25
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 بهمن 99 [ 14:20]
    تاریخ عضویت
    1399-4-26
    نوشته ها
    449
    امتیاز
    6,953
    سطح
    55
    Points: 6,953, Level: 55
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 197
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    195

    تشکرشده 435 در 224 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    70
    Array

    سه دقیقه در قیامت « تجربه ای نزدیک به مرگ »

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سه دقیقه در قیامت ( تجربه ای نزدیک به مرگ )

    انتشارات شهید ابراهیم هادی

    مقدمه

    یکی از بزرگ ترین راز ها و ناشناخته ترین پدیده ها مرگ است. مرگ واقعیتی است غیرقابل انکار و آدمی از اولین روزهای حیات فکری خویش به تأمل در ماهیت مرگ پرداخته و این کاوش همچنان ادامه دارد و ادیان به طرق مختلف سعی کرده‌اند که این پدیده را برای انسان ها روشن تر سازند. اما برای دانشمندان هنوز مرگ عرصه ای اسرار آمیز است ولی برای برخی انسانها اتفاقاتی رخ می‌دهد که اصطلاحاً به آن اتفاق تجربه نزدیک به مرگ می گویند
    یعنی خروج روح از کالبد مادی و گشت و گذار در عالم معنی.

    آن چه در این تجربه ها روی می‌دهد سست شدن ارتباط روح و بدن مادی است که در پی ضعف این رابطه ، روح ، آزادی می‌یابد و مشاهداتی نائل می‌شود که پیش از آن برایش میسر نبوده . در سال‌های اخیر نظر دانشمندان به خصوص در کشورهای غربی به بررسی پدیده ای به نام تجربه‌ های نزدیک به مرگ جلب شده است
    حتماً شما داستان‌ هایی را از کسانی که از آستانه مرگ به زندگی برگشته‌اند شنیده یا خوانده اید مثلا برخی افراد دچار ایست قلبی شده و روحشان از بدنشان خارج گردیده و سپس در اثر یک اتفاق یا شوک روح دوباه به بدن برگردد.

    این سوالی است که برای بسیاری مطرح است!
    تجربه‌های نزدیک به مرگ چیست؟ برخی کارشناسان این تجربه ها را زائیده فعالیت های غیر طبیعی مغز در نقاط بحرانی دانسته و آن را نتیجه نرسیدن اکسیژن به مغز بر اثر ایست قلبی و به‌ هم‌ ریختگی شیمیایی مغز خواندند!

    در پاسخ به این گروه باید به این واقعیت اشاره کرد که از نظر دانش پزشکی مقدار فعالیت مغزی افراد را در هر لحظه می توان با نوار مغزی (ای ای جی) اندازه‌گیری کرد بسیاری افراد در حالی تجربه نزدیک به مرگ داشته‌اند که نوار مغزی آنها یک خط صاف را نشان می‌داده از نظر پزشکی این هنگامی اتفاق می افتد که سلول های مغزی هیچ فعالیت الکتریکی ندارد در چنین شرایطی مغز توانایی تشکیل فکر و ایجاد تصور و تجسم را نخواهد داشت.

    تعداد زیادی گزارش وجود دارد که در آن ، تجربه کننده در حالی که فاقد هر گونه علائم حیات بوده ، توانسته اتفاقاتی که در دنیای فیزیکی رخ می داده ، مثلا فعالیت های پزشکان در اتاق بیمارستان بر روی بدن او یا حرف های اطرافیان را به طور دقیق ، دیده و شنیدن و بعد از احیاء آن ها را با ذکر جزئیات بازگو کند!
    حتی کسانی که کور مادرزاد بودند توانسته اند در حین تجربه ی خود به راحتی پیرامون خود را ببینند

    تجربیات نزدیک به مرگ ، در بسیاری از افراد ، تأثیرات و تغییرات عمیقی داشته است. این تجربه ها اثرات عمیق روی شخصیت و جهان بینی افراد تجربه کننده می گذارد.
    شخصی پس از چاپ اول این کتاب تماس گرفت و گفت : من در شهر کوچک مان ، در یک فروشگاه خدمات نرم افزاری کار می کردم .
    با این که به نماز و مسائل دینی توجه داشتم اما این اواخر بیشتر کارم فروش فیلم های مستهجن شده بود !

    تا این که ماجرایی نزدیک به مرگ برایم پیش آمد ، من مشاهده کردم تمام افرادی که به آن ها فیلم فروختم ، به چه مشکلات اخلاقی و... دچار شدند.
    من دیدم که هر یک نفر که از من فیلم می خرید ، بار سنگینی را بر دوش من می نهاد!
    باری به سنگینی یک بلوک سیمانی ! کمرم طاقت نداشت. داشتم از بار سنگینی که بر دوشم بود ، از پا در می آمدم که یک باره اجازه بازگشت دادند. من از روز بعد به دنبال افرادی راه افتادم که به آن ها فیلم فروخته بودم. به هر سختی بود آن ها را راضی می کردم که دیگر سراغ این مسائل نروند...

    تغییرات این افراد همیشه در جهت مثبت بوده ، مانند احساس هدف دار بودن آفرینش ، احساس مسئولیت ، تغییر شغل و نحوه ی زندگی و‌گاهی وقف کردن زندگی خود به امور خیریه ، مهربان تر و‌صبور تر شدن ، ترک‌اعتیاد و...حتی در غرب که همه چیز بر اساس مادیات تعریف می شود این تجربه کنندگان بسیار معنوی می شوند.

    با بیان این مقدمه سراغ یکی از کسانی می رویم که تجربه ای خاص داشته است. کسی که برای چند دقیقه از دنیای مادی خارج می شود و با التماس به این دنیا بر می گردد ! خاطرات زیبای او در نوع خود بی بدیل است.

    این کتاب در مورد فردی است که جانباز و از مدافعین حرم است . او در جریان یک عمل جراحی برای مدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل ، دوباره به زندگی بر می گردد. اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی سخت است !

    ادامه دارد...
    «کتابخانه الکترونیکی طاقچه»

    پ.ن : لطفا در این تاپیک‌ پستی ارسال نکنید تا نظم تاپیک حفظ بشه . سپاس گذارم
    ویرایش توسط سحر بهاری : سه شنبه 28 مرداد 99 در ساعت 06:52 دلیل: درخواست ترنم آرامش برای اضافه کردن بخشی به متن

  2. 4 کاربر از پست مفید تبسم آسمانی تشکرکرده اند .

    miss seven (چهارشنبه 22 مرداد 99), Mvaz (چهارشنبه 22 مرداد 99), باغبان (چهارشنبه 22 مرداد 99), سحر بهاری (چهارشنبه 22 مرداد 99)

  3. #2
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 بهمن 99 [ 14:20]
    تاریخ عضویت
    1399-4-26
    نوشته ها
    449
    امتیاز
    6,953
    سطح
    55
    Points: 6,953, Level: 55
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 197
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    195

    تشکرشده 435 در 224 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    70
    Array
    گذر ایام

    پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. در دوران مدرسه و سال های پایانی دفاع مقدس ، شب و روز ما حضور در مسجد بود.
    سال های آخر دفاع مقدس ، با اصرار و التماس و ناله به درگاه خداوند ، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه ، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم.

    راستی ، من در آن زمان در یکی از شهرستان های کوچک استان اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه و‌جهاد برای من خیلی زود تمام شد و‌حسرت شهادت بر دل من ماند.

    اما از آن روز ، تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام می دادم. می دانستم که شهدا ، قبل از جهاد اصغر ، در جهاد اکبر موفق بودند ، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم.

    وقتی به مسجد می رفتم ، سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
    یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتی ها و گناهان نشوم .

    بعد با التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساند.
    گفتم : من نمی خواهم باطن آلوده داشته باشم. من می ترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم.
    لذا به حضرت عزرائیل التماس می کردم که زودتر به سراغم بیاید!
    چند روز بعد ، با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم .
    با سختی فراوان کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد ، قبل از ظهر پنج شنبه ، کاروان ما حرکت کند . روز چهارشنبه ، با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم .

    قبل از خواب ، دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم.
    البته آن زمان سن من کم بود و فکر می کردم کار خوبی می کنم.
    نمی دانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین دعایی نکردند. آن ها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند.

    خسته بودم و سریع خوابم برد نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم ایشان فرمود با من چه کار داری چرا اینقدر طلب مرگ می کنی! هنوز نوبت شما نرسیده !

    فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است ترسیده بودم اما با خودم گفتم اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است پس چرا مردم از او می‌ترسند می‌خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند.

    التماس های من بی فایده بود با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم رأس ساعت ۱۲ ظهر بود و هوا هم روشن بود موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت در همان لحظات از خواب پریدم نیمه شب بود می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدنم شدیداً درد میکرد خواب از چشمانم رفت این چه رویایی بود واقعاً من حضرت عزرائیل را دیدم؟ ایشان چقدر زیبا بود!؟

    روز بعد از صبح زود دنبال کار سفر مشهد بودم . همه سوار اتوبوس ها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته‌اند سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم.

    در مسیر برگشت سر یک چهار راه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد کرد آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم

    نیمه چپ بدنم به شدت درد می کرد راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید می لرزید فکر کرد من حتماً مرده ام. یک لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائیل به سراغ ما هم آمد آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج می شود

    به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقه ۱۲ ظهر بود نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد یکباره یاد خواب دیشب افتادم با خودم گفتم این تعبیر خواب دیشب من است من سالم می مانم حضرت عزرائیل گفت که وقت رفتنم نرسیده.

    زائران امام رضا (ع) منتظرند. باید سریع بروم. از جا بلند شدم. راننده پیکان گفت: شما سالمی! گفتم: بله. موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم. با اینکه خیلی درد داشتم به سمت مسجد حرکت کردم.

    راننده پیکان داد زد: آهای ، مطمئنی سالمی ؟
    بعد با ماشین دنبال من آمد . او فکر می کرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم. کاروان زائران مشهد حرکت کردند . درد آن تصادف و‌کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت.

    بعد از آن فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد ، اما همیشه دعا می کردم که مرگ من با شهادت باشد.
    در آن ایام ، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم ، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه ، همان لباس یاران آخر الزمانی امام غائب از نظر است.

    تلاش های من بعد از چند سال محقق شد و پس از گذراندن دوره‌های آموزشی در اوایل دهه ۷۰ وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم این را هم باید اضافه کنم که من از نظر دوستان و همکارانم یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم یعنی سعی می‌کنم کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم اما همه رفقا می‌دانند که حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سرکار گذاشتن و ... هستم و می گفتند که هیچکس از هم نشینی با من خسته نمی شود.

    در مانورهای عملیاتی و در اردوهای آموزشی، همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش می رسید. مدتی بعد، ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدم.

    خلاصه اینکه روزگار ما مثل خیلی از مردم به روزمرگی دچار شد و طی می شد روزها محل کار بودم و معمولا شبها با خانواده برخی شبها نیز در مسجد و یا هیئت محل حضور داشتیم سال‌ها از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید سال ۱۳۹۰ بود مزدوران و تروریست‌ های وابسته به آمریکا در شمال غرب کشور و در حوالی پیرانشهر مردم مظلوم منطقه را به خاک و خون کشیده بودند آنها چندین ارتفاع مهم منطقه را تصرف کرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نیروهای نظامی حمله می‌کردند.

    هر بار که سپاه و نیروهای نظامی برای مقابله آماده می‌شدند نیروهای این گروهک تروریستی به شمال عراق فرار می کردند شهریور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان‌ نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه نیروهای ویژه به منطقه آمده و عملیات بزرگی را برای پاک‌سازی کل منطقه تدارک می دهند

    ادامه دارد...

  4. 3 کاربر از پست مفید تبسم آسمانی تشکرکرده اند .

    miss seven (چهارشنبه 22 مرداد 99), افسونگر (پنجشنبه 23 مرداد 99), سحر بهاری (چهارشنبه 22 مرداد 99)

  5. #3
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 بهمن 99 [ 14:20]
    تاریخ عضویت
    1399-4-26
    نوشته ها
    449
    امتیاز
    6,953
    سطح
    55
    Points: 6,953, Level: 55
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 197
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    195

    تشکرشده 435 در 224 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    70
    Array
    مجروح عملیات

    عملیات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نیروهای پاسدار ارتفاعات و کل منطقه مرزی از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد

    من در آن عملیات حضور داشتم از اینکه پس از سالها یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه می‌کردم حس خیلی خوبی داشتم آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم. اما با خودم می گفتم:ما کجا و شهادت ؟! دیگر آن روحیات دوران جوانی و عشق به شهادت در وجود ما کمرنگ شده

    در آن عملیات به خاطر گرد و غبار و آلودگی خاک منطقه و ... چشمان من عفونت کرد آلودگی محیط باعث سوزش چشمانم شده بود این سوزش حالت عادی نداشت پزشک واحد امداد قطره را در چشمان من ریخت و گفت: تا یک ساعت دیگه خوب می شوی.

    ساعتی گذشت اما همین طور درد چشم مرا اذیت می‌کرد چند ماه از آن ماجرا گذشت عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاک سازی شود نیروها به واحدهای خود برگشتند

    اما من هنوز درگیر چشم هایم بودم بیشتر چشم چپم اذیت می کرد حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم در این مدت ها صدها بار به دکترهای مختلف مراجعه کردم اما جواب درستی نگرفتم تا اینکه یک روز صبح احساس کردم که انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده درست بود در مقابل آینه قرار گرفتم دیدم چشم من از مکان خود خارج شده حالت عجیبی بود

    از طرفی درد شدیدی داشتم همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس می کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست کمیسیون پزشکی تشکیل شد عکس ها و آزمایش های متعدد از من گرفتند و در نهایت تیم پزشکی که متشکل از یک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص بود

    اعلام کردند یه غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده فشار این غده باعث جلو آمدن چشم گردیده به علت چسبندگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است و اگر عمل صورت بگیرد یا چشمان بیمار از بین می‌رود و یا مغز او آسیب خواهد دید. کمیسیون پزشکی خطر عمل جراحی را بالای ۶۰ درصد می‌دانست و موافق عمل نبود

    اما با اصرار من و با حضور یک جراح از تهران کمیسیون بار دیگر تشکیل و تصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من را شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم به سراغ غده در پشت چشم بروند عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ در یکی از بیمارستانهای اصفهان انجام شد عملی که شش ساعت به طول انجامید

    تیم پزشکی قبل از عمل بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد به علت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد برای همین احتمال موفقیت عمل کم است و فقط با اصرار بیمار عمل انجام می‌شود

    با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم با همسرم که باردار بود و در این سال‌ها سختی های بسیار کشیده بود وداع کردم از همه حلالیت طلبیدم و با توکل به خدا راهی بیمارستانی در اصفهان شدم وارد اتاق عمل شدم حس خاصی داشتم احساس می کردم که از این اتاق عمل دیگر برنمیگردم تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد من در همان اول کار بیهوش شدم

  6. کاربر روبرو از پست مفید تبسم آسمانی تشکرکرده است .

    افسونگر (پنجشنبه 23 مرداد 99)

  7. #4
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 بهمن 99 [ 14:20]
    تاریخ عضویت
    1399-4-26
    نوشته ها
    449
    امتیاز
    6,953
    سطح
    55
    Points: 6,953, Level: 55
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 197
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    195

    تشکرشده 435 در 224 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    70
    Array
    پایان عمل جراحی

    عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم با مشکل مواجه شد پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند برداشتن غده همانطور که پیش‌بینی می‌شد با مشکل جدی همراه شد آنها کار را ادامه دادند

    و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد احساس کردم آنها کار را به خوبی انجام دادند دیگر هیچ مشکلی نداشتم آرام و سبک شدم چقدر حس زیبایی بود درد از تمام بدنم جدا شد یکباره احساس راحتی کردم سبک شدم با خودم گفتم خدا را شکر از این همه درد چشم و سر درد راحت شدم

    چقدر عمل خوبی بود با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم از لحظه کودکی تا لحظه ای که وارد بیمارستان شدم برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت و چقدر حس و حال شیرینی داشتم .

    در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم! در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود نمی‌دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم

    او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند می زد محو چهره او بودم با خودم می گفتم چقدر چهره اش زیباست! چقدر آشناست. من او را کجا دیده ام ؟!

    سمت چپم را نگاه کردم عمو و پسر عمه ام ، آقا جان سید (پدربزرگم) و ... ایستاده بودند عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اینکه بعد از سالها آنها را می‌دیدم خیلی خوشحال شدم.

    زیر چشمی به جوان زیبارویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم من چقدر او را دوست دارم چقدر چهره اش برایم آشناست یکبار یادم آمد حدود ۲۵ سال پیش... شب قبل از سفر مشهد... عالم خواب... حضرت عزرائیل... با ادب سلام کردم. حضرت عزرائیل جواب دادند.

    محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند برویم ؟ با تعجب گفتم: کجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم دکتر جراح ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تیم جراحی گفت مریض از دست رفت. دیگه فایده نداره... بعد گفت: خسته نباشید. شما تلاش خودتون رو کردید ، اما بیمار نتونست تحمل کنه.

    یکی از پزشکان گفت دستگاه شوک رو بیارین... نگاهی به دستگاه‌ ها و مانیتور اتاق عمل کردم همه از حرکت ایستاده بودند!
    عجیب بود که دکتر جراح من ، پشت به من قرار داشت، اما من می‌توانستم صورتش را ببینم حتی می فهمیدم که در فکرش چه می گذرد

    من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد من پشت درب اتاق را می دیدم برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود کنار درب اتاق عمل و ذکر می گفت. خوب به یاد دارم که چه ذکری می گفت.

    اما از آن عجیب تر اینکه ذهن او را می‌توانستم بخوانم! او با خودش می گفت خدا کند که برادرم برگرده او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است و اگر اتفاقی برایش بیفتد ما با بچه‌هایش چه کنیم؟ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه‌های من چه کند!؟ کمی آن طرف‌تر داخل یکی از اتاق‌های بخش یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد! من او را هم می‌دیدم.

    داخل بخش آقایان، یک جانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا می‌کرد. او را می‌شناختم قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم این جانباز خالصانه می گفت : خدایا من را ببر اما او را شفا بده. اون زن و بچه دارد اما من نه. یک باره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه می‌شوم

    نیت ها و اعمال آن ها می بینم و... بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت برویم؟ از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده اما گفتم : نه !

    خیلی زود فهمیدم منظور ایشان مرگ من و انتقال به آن جهان است . مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم .من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم حالا اینجا و با این وضع بروم؟!

    اما انگار اصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم. بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظه‌ای بعد خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم !

    این را هم بگویم که زمان اصلا مانند اینجا نبود. من در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را می‌دیدم! آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده. اما احساس خیلی خوبی داشتم .

    از آن درد شدید چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود . در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند حالا داشتم این ملک را می دیدم چقدر چهره آنها زیبا و دوست داشتنی بود دوست داشتم همیشه با آنها باشم .

    ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی‌آب و علف حرکت می کردیم کمی جلوتر چیزی را دیدم! روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم !

    به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دور دست ها چیزی شبیه سراب دیده می‌شد اما آنچه می دیدم سراب نبود و شعله‌های آتش بود! حرارتش را از راه دور حس می‌کردم.

    به سمت راست خیره شدم در دور دستها یک باغ بزرگ و زیبا یا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود نسیم خنکی از آن سو احساس می‌کردم به شخص پشت میز سلام کردم با ادب جواب داد منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد

    این دو جوان که در کنار من بودند هیچ عکس العملی نشان ندادند حالا من بودم و همان دو‌جوان که در کنارم قرار داشتند جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!

  8. کاربر روبرو از پست مفید تبسم آسمانی تشکرکرده است .

    افسونگر (پنجشنبه 23 مرداد 99)

  9. #5
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 بهمن 99 [ 14:20]
    تاریخ عضویت
    1399-4-26
    نوشته ها
    449
    امتیاز
    6,953
    سطح
    55
    Points: 6,953, Level: 55
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 197
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    195

    تشکرشده 435 در 224 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    70
    Array
    حسابرسی

    جوان پشت میز ، به آن کتاب بزرگ اشاره کرد. وقتی تعجب من را دید ، گفت : کتاب خودت هست ، بخوان . امروز برای حسابرسی ، همین که خودت آن را ببینی کافی است.
    چقدر این جمله آشنا بود . در یکی از جلسات قرآن ، استاد ما این آیه را اشاره کرده بود « اقرا کتابک ، کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا » این جوان درست ترجمه همین آیه را به من گفت.
    نگاهی به اطرافیانم‌ کردم . کمی مکث کردم و‌ کتاب را باز کردم. بالای سمت چپ صفحه اول ، با خطی درشت نوشته شده بود : « 13 سال و 6 ماه و 4 روز »

    از آقایی که پشت میز بود پرسیدم : این عدد چیه ؟
    گفت : سن بلوغ شماست . شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدی. توی ذهنم بود که این تاریخ یکسال از پانزده سال قمری کمتر است . اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت : نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم.

    قبل از آن و در صفحه سمت راست ، اعمال خوب زیادی نوشته شده بود . از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیأت و احترام به والدین و... پرسیدم : این ها چیست ؟ گفت : این ها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام دادی. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده.

    قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم ، جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و‌گفت : نمازهایت خوب و‌مورد قبول است. برای همین وارد بقیه اعمال می شویم.

    یاد‌ حدیثی افتادم که پیامبر (ص) فرمودند : نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد ، نمازهای پنج گانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود ، نمازهای پنج گانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود نمازهای پنج گانه می باشد.

    من قبل از بلوغ ، نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدر و‌مادرم ، همیشه در مسجد حضور داشتم.
    کمتر روز پیش میامد که نماز صبحم قضا شود. اگر یک روز خدای ناکرده نماز صبحم قضا می شد ، تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم . این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم.

    وقتی آن ملک ، یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب این گونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه اعمال رفت ، یاد حدیثی افتادم که معصومین فرمودند : اولین چیزی که مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است . اگر نماز قبول شود ، بقیه اعمال قبول می شود . و اگر نماز رد شود.....

    خوشحال شدم . به صفحه اول کتابم نگاه کردم. از همان روز بلوغ ، تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود ،. کوچکترین کارها. حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند .

    تازه فهمیدم که « فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره » یعنی چه. هر چی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم ، آن ها جدی جدی نوشته بودن !
    در داخل این کتاب ، در کنار هر کدام از کارهای روزانه من ، چیزی شبیه یک تصویر کوچک‌ وجود داشت که وقتی به آن خیره می شدیم ، مثل فیلم به نمایش در می آمد. درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید ، فیلم آن ماجرا را مشاهده می کردیم. آن هم فیلم سه بعدی با تمام جزئیات! یعنی در مواجهه با دیگران حتی فکر افراد را هم می دیدیم. لذا نمی شد هیچ‌ کدام از آن کارها را انکار کرد.
    غیر از کارها حتی نیت های ما ثبت شده بود . آن ها همه چیز را دقیق نوشته بودند. جای هیچ‌ گونه اعتراضی نبود.
    تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمی شد بزنیم. اما خوشحال بودم که از کودکی ، همیشه همراه پدرم در مسجد و هیأت بودم . از این بابت به خودم افتخار می کردم و‌خودم را از همین حالت در بهترین درجات بهشت می دیدم.

    همین طور که به صفحه اول نگاه می کردم و به اعمال خوبم افتخار می کردم ، یک دفعه دیدم ، یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است !

    صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبدیل به کاغذ سفید شده بود !
    با عصبانیت به آقایی که پشت میز بود گفتم : چرا این ها محو شد مگه من این کارهای خوب رو‌ نکردم؟
    گفت : بله درسته ، اما همان روز غیبت یکی از دوستانت رو کردی . اعمال خوب شما به نامه عمل او‌ منتقل شد.

    با عصبانیت گفتم چرا ؟ چرا همه ی اعمال من ؟
    او هم غیر مستقیم اشاره کرد به‌حدیثی از پیامبر (ص) که می فرماید : سرعت نفوذ آتش در خوردن گیاه خشک به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات یک بنده نمی رسد.

    رفتم صفحه بعد . آن روز هم پر از اعمال خوب بود . نماز اول وقت ، مسجد ، بسیج ، هیأت و رضایت پدر و مادر و...

    فیلم تمام اعمال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود.
    تمام اعمال خوب مورد تأیید من بود. ان زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودن . خیلی از کارهای خوبی که فراموش‌کرده بودم تماما برای من یادآوری می شد.

    اما با تعجب دوباره مشاهده کردم که تمام اعمال من در حال محو شدن است!
    گفتم این دفعه چرا؟ من که در این روز غیبت نکردم! جوان گفت : یکی از رفقای مذهبی ات را مسخره کردی. این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد

    بعد بدون این که حرفی بزند ، آیه سی ام سوره یس برایم یادآوری شد : روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است « یا حسرة علی العباد ما یأتیهم من رسول الّا کانوا به یستهزؤن »
    خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد.
    من خیلی اهل شوخی و‌خنده و سر کار گذاشتن رفقا بودم . با خودم‌ گفتم : اگه این طور باشه که خیلی اوضاع من خرابه.

    رفتم صفحه بعد ، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم. اما کارهای خوب من پاک نشد. با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم، اما در این شوخی ها ، با رفقا گفتیم و‌ خندیدیم اما به کسی اهانت نکردیم . غیبت نکرده بودم ، هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود . برای همین شوخی ها و‌خنده های من به عنوان کار خوب ثبت شده بود . با خودم گفتم‌ خدا رو‌شکر . یاد حدیثی افتادم‌ که امام حسین (ع) می فرماید : برترین اعمال بعد از اقامه نماز ، شاد کردن دل مؤمن است ؛ البته از طریقی که گناه در آن نباشد

    خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، با تعجب دیدم‌که ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده ! به آقایی که پشت میز نشسته بود با لبخندی از سر تعجب گفتم حج؟ من در سنین نوجوانی مکه نرفتم!

    گفت : ثواب حج ثبت شده ، برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود . مثل اینکه از سر مهربانی به پدر و مادرت نگاه کنی. یا مثلا زیارت با معرفت امام رضا (ع) و...

    اما دوباره مشاهده‌ کردم که یکی یکی اعمال خوب من در حال پاک شدن است! دیگر نیاز به سؤال نبود . خودم مشاهده کردم که آخر شب با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم ،یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که می فرمود : « برخی اعمال باعث حبط (نابودی) اعمال (خوب انسان) می شود »

    به دو نفری که در کنارم بودند گفتم : شما یک کاری کنید ! همین طور اعمال خوب من نابود می شود! سری به نشانه ی نا امیدی و این‌که نمی توانند کاری انجام بدهند برایم تکان دادند.

    همین طور ورق می زدم و اعمال خوبی را می دیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم ، اما یکی یکی محو می شد. فشار روحی شدیدی داشتم. نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم‌ می دیدم. نمی دانستم چه‌ کنم.

    هر چه شوخی کرده بودم اینجا جدی جدی ثبت شده بود . اعمال خوب من همه از پرونده ام خارج می شد و به پرونده دیگران منتقل می شد.

    نکته دیگری که شاهد بودم اینکه هر چه به سنین بالاتر می رسیدم ، ثواب کمتری از نمازهای جماعت و هیأت ها در نامه عملم می دیدم ! به جوانی که پشت میز نشسته بود گفتم : این روزها من همگی نمازهایم را به جماعت خواندم . من در این شب ها هیأت رفته ام. چرا این ها در نامه عملم نیست ؟ رو به من کرد و گفت:
    خوب نگاه کن هر چه سن و سالت بیشتر می شد ریا و خودنمایی در اعمالت زیاد می شد . اوایل خالصانه به مسجد و هیأت می رفتی اما بعدها مسجد می رفتی تا تو را ببینند. هیأت می رفتی تا رفقایت نگویند چرا نیامدی ! اگر واقعا برای خدا بود چرا به فلان مسجد یا هیأت که دوستانت نبودند نمی رفتی ؟

  10. کاربر روبرو از پست مفید تبسم آسمانی تشکرکرده است .

    افسونگر (پنجشنبه 23 مرداد 99)

  11. #6
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 بهمن 99 [ 14:20]
    تاریخ عضویت
    1399-4-26
    نوشته ها
    449
    امتیاز
    6,953
    سطح
    55
    Points: 6,953, Level: 55
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 197
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    195

    تشکرشده 435 در 224 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    70
    Array
    نیت

    « و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده می شود پس گنهکاران را می بینی در حالی که از آنچه درآن است ترسان و هراسان هستند و می‌گویند : وای بر ما این چه کتاب است که هیچ عمل کوچک و بزرگ را کنار نگذاشته ، مگر اینکه ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر می‌بینند و پروردگارت به هیچکس ستم نمی‌کند » (کهف 49)

    صفحات را که ورق می زدم وقتی عملی بسیار ارزشمند بود آن عمل درشت در بالای صفحه نوشته شده بود در یکی از صفحات به صورت بسیار بزرگ نوشته شده بود کمک به یک خانواده فقیر !

    شرح جزئیات و فیلم آن موجود بود ، ولی راستش را بخواهید من هرچه فکر کردم به یاد نیاوردم که به آن خانواده کمک کرده باشم!
    یعنی دوست داشتم اما توان مالی نداشتم که به آنها کمک کنم. آن خانواده را می‌شناختم آنها در همسایگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند
    خیلی دلم می خواست به آنها کمک کنم برای همین یک روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم به دو نفر از اعضای فامیل که وضع مالی خوبی داشتند مراجعه کردم من شرح حال آن خانواده را گفتم و اینکه چقدر در مشکلات هستند اما آنها اعتنایی نکردند.

    حتی یکی از آنها به من گفت : بچه این کارا به تو نیومده این کار بزرگترهاست. آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشتم وقتی این برخورد را با من داشتند من هم دیگر پیگیری نکردم اما عجیب بود که در نامه عمل من کمک به آن خانواده فقیر ثبت شده بود.

    به جوان پشت میز گفتم من که کاری برای آنها نکردم. او هم گفت تو نیت این کار را داشتی و در این راه تلاش کردی اما به نتیجه نرسیدی برای همین نیت و حرکتی که کردی در نامه عملت ثبت شده.

    بعدها حدیث رسول گرامی اسلام در نهج الفصاحه (ص ۵۹۳ ) را دیدم « خدای والا می‌فرماید : وقتی بنده من کاری نیکی اراده کند و نکند یا نتواند انجام دهد آن را یک کار نیک برای وی ثبت می کنم» البته فکر و نیت کار خوب در بیشتر صفحات ثبت شده بود.

    هر جایی که دوست داشتم کار خوبی انجام دهم ولی امکانش را نداشتم اما برای اجرای آن قدم برداشته بودم در نامه عمل من ثبت شده بود.

    ولی خدا را شکر که نیت های گناه و نادرست ثبت نمی‌شد در صفحات بعدی و جای جای این کتاب مشاهده می‌کردم که چنین اتفاقی افتاده یعنی نیت‌های خوب من ثبت شده بود البته باز هم مشاهده کردم که اعمال خوبم با اشتباهات و گناهانی که هیچ منفعتی برایم نداشت از بین رفته و به قول معروف آش نخورده و دهان سوخته.

    هر چه جلو میرفتم نامه عملم بیشتر خالی می شد خیلی از این بابت ناراحت بودم از طرفی نمی دانستم چه کنم.

    ای کاش کسی بود که می‌توانستم گناهانم را به گردن او بیندازم و اعمال خوبش را بگیرم اما هر چی می گذشت بدتر می شد.

    جوان پشت میز ادامه داد وقتی اعمال شما بوی ریا بدهد پیش خدا ارزشی ندارد کاری که غیر خدا در آن شریک باشد به درد همان شریک می‌خورد .
    اعمال خالصت را نشان بده تا کار شما سریع حل شود مگر نشنیدی « الاعمال بالنیات. اعمال به نیت ها بستگی دارد »

  12. #7
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 بهمن 99 [ 14:20]
    تاریخ عضویت
    1399-4-26
    نوشته ها
    449
    امتیاز
    6,953
    سطح
    55
    Points: 6,953, Level: 55
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 197
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    195

    تشکرشده 435 در 224 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    70
    Array
    نجات یک انسان

    همینطور که با ناراحتی کتاب اعمالم را ورق می زدم و با اعمال نابود شده مواجه می شدم. یک باره دیدم بالای صفحه با خط درشت نوشته شده نجات یک انسان ! خوب به یاد داشتم که ماجرا چیست. این کار خالصانه برای خدا بود به خودم افتخار کردم و گفتم خدا را شکر این کار را واقعاً خالصانه برای خدا انجام دادم.

    ماجرا از این قرار بود که یک روز در دوران جوانی با دوستانم برای تفریح و شنا کردن به اطراف سد زاینده رود رفتیم رودخانه در آن دوران پر از آب بود و ما هم مشغول تفریح بودیم.

    یک بار صدای جیغ یک زن و فریادهای یک مرد همه را میخکوب کرد یک پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا میزد هیچکس هم جرأت نمی‌کرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد من شنا و غریق نجات بلد بودم آماده شدم که به داخل آب بروم اما رفقایم مانع شدند آنها می‌گفتند اینجا نزدیک سد است و ممکن است آب تو را به زیر بکشد و با خودش ببرد خطرناک است و ...

    اما یک لحظه با خودم گفتم فقط برای خدا و پریدم توی آب. خدا را شکر که توانستم این بچه را نجات بدهم هرطور بود او را به ساحل آوردم و با کمک رفقا بیرون آمدیم پدر و مادرش حسابی از من تشکر کردند خودم را خشک کردم و لباسم را عوض کردم.

    آماده رفتن شدیم خانواده این بچه شماره تماس و آدرس من را گرفتند این عمل خالصانه خیلی خوب در پیشگاه خدا ثبت شده بود من هم خوشحال بودم لااقل یک کار خوب با نیت الهی پیدا کردم می دانستم که گاهی وقت ها یک عمل خوب با نیت خالص یک انسان را در آن اوضاع نجات می‌دهد.

    از اینکه این عمل خیلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهمیدم کار مهمی کرده‌ام . اما یکباره مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم در حال پاک شدن است!

    با ناراحتی گفتم مگه نگفتی فقط کارهایی که خالصانه برای خدا باشه حفظ میشه خوب من این کار رو فقط برای خدا انجام دادم پس چرا داره پاک میشه؟ جوان پشت میز لبخندی زد و گفت درست میگی اما شما در مسیر برگشت به سمت خانه با خودت چه گفتی!؟

    یکباره فیلم آن لحظات را دیدم انگار نیت درونی من مشغول صحبت بود من با خودم گفتم خیلی کار مهمی کردم اگه جای پدر و مادر این بچه بودم به همه خبر می‌دادم که یک جوان به خاطر فرزندمان خودش را به خطر انداخت اگه من جای مسئولین استان بودم یک هدیه حسابی تهیه می‌کردم و مراسمی ویژه می‌گرفتم.

    اصلاً باید روزنامه‌ها و خبرگزاری‌ها با من مصاحبه کنند . من خیلی کار مهمی کردم. فردای آن روز تمام این اتفاقات افتاد! خبرگزاری‌ها و روزنامه‌ها با من مصاحبه کرده استاندار همراه با خانواده آن بچه به دیدنم آمد و یک هدیه حسابی برای من آوردند ...

    جوان پشت میز گفت ابتدا برای رضای خدا این کار را کردی اما بعد خرابش کردی آرزوی اجر دنیایی کردی و مزدت را هم گرفتی. درسته؟ گفتم راست میگی همه اینها درسته بعد هم با حسرت گفتم چیکار کنم؟ دستم خالیه جوان پشت میز گفت خیلی‌ها کارهاشون رو برای خدا انجام می‌دهند اما باید تلاش کنند تا آخر این اخلاص را حفظ کنند . بعضی ها کارهای خالصانه را در همان دنیا نابود می‌کنند .

  13. #8
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 بهمن 99 [ 14:20]
    تاریخ عضویت
    1399-4-26
    نوشته ها
    449
    امتیاز
    6,953
    سطح
    55
    Points: 6,953, Level: 55
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 197
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    195

    تشکرشده 435 در 224 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    70
    Array
    سفر کربلا

    حسابی به مشکل خورده بودم اعمال خوبم به خاطر شوخی‌های بیش از حد و صحبت‌های پشت سر مردم و غیبت‌ها و ... نابود می‌شد و اعمال زشت من باقی می ماند البته وقتی یک کار خالصانه انجام داده بودم همان عمل باعث پاک شدن کارهای زشت می شد چرا که در قرآن آمده بود « ان الحسنات یذهبن السیئات »

    زیارت های اهل بیت ، بسیار در نامه اعمال من تاثیر مثبت داشت البته زیارت های با معرفتی که با گناه آلوده نشده بود اما خیلی سخت بود هر روز ما دقیق بررسی و حسابرسی می‌شد.

    کوچکترین اعمال مورد بررسی قرار می‌گرفت. همینطور که اعمال روزانه ام بررسی می‌شد به یکی از روزهای دوران جوانی رسیدیم. اواسط دهه هشتاد. یک باره جوان پشت میز گفت : به دستور آقا اباعبدالله (ع) پنج سال از اعمال شما را بخشیدیم این ۵ سال بدون حساب طی می‌شود.

    با تعجب گفتم : یعنی چی گفت یعنی پنج سال گناهان شما بخشیده شده و اعمال خوب هم باقی می‌ماند نمیدانی چقدر خوشحال شدم اگر در آن شرایط بودید لذتی که من از شنیدن این خبر پیدا کردم را حس می کردید ۵ سال بدون حساب و کتاب! گفتم علت دستور آقا برای چی بود!؟ همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند .

    در دهه هشتاد و بعد از نابودی صدام بنده چندین بار توفیق یافتم که به سفر کربلا بروم در یکی از این سفرها یک پیرمرد کرو لال در کاروان ما بود مدیر کاروان به من گفت می‌توانی این پیرمرد را مراقبت کنی و همراه او باشی؟ من هم مثل خیلی‌های دیگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خودم خلوت داشته باشم ، اما با اکراه قبول کردم.

    کار از آنچه فکر می کردم سخت‌تر بود این پیرمرد هوش و حواس درست حسابی نداشت او را باید کاملاً مراقبت می‌کردم اگر لحظه ای او را رها می کردم گم می شد خلاصه تمام سفر کربلای ما تحت الشعاع حضور این پیرمرد شد این پیرمرد هر روز با من به حرم می آمد و بر می گشت.

    حضور قلب من کم شده بود چون باید مراقب این پیرمرد می بودم روز آخر قصد خرید یک لباس داشت فروشنده وقتی فهمید که او متوجه نمی شود قیمت را چند برابر گفت من جلو آمدم و گفتم چی داری میگی این آقا زائر مولاست چرا اینطوری قیمت میدین! لباس قیمتش خیلی کمتره خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزانتر برای این پیرمرد خریدم با هم از مغازه بیرون آمدیم من عصبانی و پیرمرد خوشحال بود با خودم گفتم عجب دردسری برای خودمون درست کردیم.
    این دفعه کربلا به ما حال نداد یک باره دیدم پیرمرد ایستاد رو به حرم کرد و با انگشت دست من را به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد جوان پشت میز گفت با دعای این پیرمرد آقا امام حسین (ع) شفاعت کردند و گناهان ۵ سال تو را بخشیدند.

    باید در آن شرایط قرار می گرفتید تا بفهمید چقدر از این اتفاق خوشحال شدم صدها برگه در کتاب اعمال من جلو رفت اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.

  14. #9
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 بهمن 99 [ 14:20]
    تاریخ عضویت
    1399-4-26
    نوشته ها
    449
    امتیاز
    6,953
    سطح
    55
    Points: 6,953, Level: 55
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 197
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    195

    تشکرشده 435 در 224 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    70
    Array
    آزار مؤمن

    در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم روزها و شبها با دوستانمان با هم بودیم شب های جمعه همگی در پایگاه بسیج دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن فعالیت های نظامی و گشت و بازرسی و ... داشتیم در پشت محل‌ پایگاه بسیج قبرستان شهرستان ما قرار داشت ما هم بعضی وقت ها دوستان خودمان را اذیت می کردیم البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم.

    برخی شب های جمعه تا صبح در پایگاه حضور داشتیم یک شب زمستانی برف سنگینی آمده بود یکی از رفقا گفت کی جرأت داره الان بره تا ته قبرستون و برگرده!؟ گفتم این که کاری نداره من الان میرم او هم به من گفت باید یک لباس سفید بپوشی من سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم .

    خس خس صدای پای من بر روی برف از دور هم شنیده می‌شد من به سمت انتهای قبرستان رفتم آخر قبرستان که رسیدم صوت قرآن شخصی را از دور شنیدم یک پیرمرد روحانی که از سادات بود شب های جمعه تا سحر در انتهای قبرستان و در داخل یک قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن می شد فهمیدم که رفقا می‌خواستند با این کار با سید شوخی کنند می‌خواستم برگردم

    اما با خودم گفتم اگه الان برگردم رفقا من را متهم به ترسیدن می کنند برای همین تا انتهای قبرستان رفتم هرچه صدای پای من نزدیکتر میشد صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد از لحن او فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم تا اینکه به بالای قبری رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود یکباره تا مرا دید فریادی زد و حسابی ترسید. من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم پیرمرد سید رد پایم را در داخل برف گرفت و دنبال من آمد

    وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی بود من هم ابتدا کتمان کردم اما بعد از او معذرت خواهی کردم او هم با ناراحتی بیرون رفت حالا چندین سال بعد از این ماجرا در نامه عملم حکایت آن شب را دیدم نمی دانید چه حالی بود ، وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عمل می‌دیدم خصوصاً وقتی که کسی را اذیت کرده بودم از درون عذاب می‌کشیدم

    از طرفی در این مواقع باد سوزان از سمت چپ وزیدن می گرفت به طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد وقتی چنین اعمالی را مشاهده می کردم به گونه ای آتش را در نزدیکی خودم می‌دیدم که چشمانم دیگر تحمل نداشت.

    همان موقع دیدم که آن پیرمرد سید که چند سال قبل مرحوم شده بود از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت سید به جوان گفت من از این مرد نمی گذرم او مرا اذیت کرد و مرا ترساند من هم گفتم به خدا من نمی دونستم که سید در داخل قبر داره عبادت میکنه جوان رو به من گفت اما وقتی نزدیک شدی فهمیدی که ایشون داره قرآن میخونه چرا همون موقع برنگشتی؟

    دیگه حرفی برای گفتن نداشتم خلاصه پس از التماسهای من ثواب دو سال عبادت های مرا برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود دو سال نمازی که بیشتر به جماعت بود دو سال عبادت را دادم به خاطر اذیت و آزار یک مؤمن اینجا بود که یاد حدیث امام صادق (ع) افتادم که فرمودند : «حرمت مؤمن از کعبه بالاتر است»

    در لا به لای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار برخوردم شخصی از دوستانم بود که خیلی با هم شوخی می‌کردیم و همدیگر را سر کار می‌گذاشتیم یکبار در یک جمع رسمی با او شوخی کردم و خیلی بد او را ضایع کردم خودم هم فهمیدم کار بدی کردم برای همین سریع از او معذرت خواهی کردم چیزی نگفت گذشت تا روز آخر که می خواستم برای عمل جراحی به بیمارستان بروم دوباره به همان دوست دوران جوانی زنگ زدم و گفتم فلانی من خیلی به تو بد کردم یک بار جلوی جمع تو را ضایع کردم خواهش می کنم من را حلال کن

    من ممکنه از این بیمارستان برنگردم بعد در مورد عمل جراحی گفتم و دوباره بهش التماس کردم تا اینکه گفت حلال کردم ان شاءالله که سالم و خوب برگردی آن روز در نامه عمل همه ماجرا را دیدم جوان پشت میز گفت این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد اگر رضایت او را نمی گرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را می دادی تا رضایتش را کسب کنی مگه شوخیه آبروی یک مؤمن را بردی

    بعدها مطلبی از رسول گرامی اسلام (ص) دیدم که تاثیرگذار بود روزی آن حضرت به کعبه نگاه کردند و فرمودند « ای کعبه ! خوشا به حال تو خداوند چقدر تو را بزرگ و حرمتت را گرامی داشته و به خدا قسم حرمت مؤمن از تو بیشتر است زیرا خداوند تنها یک چیز را از تو حرام کرده ولی از مؤمن سه چیز را حرام کرده مال، جان و آبرو تا کسی به او گمان بد نبرد »

  15. #10
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 بهمن 99 [ 14:20]
    تاریخ عضویت
    1399-4-26
    نوشته ها
    449
    امتیاز
    6,953
    سطح
    55
    Points: 6,953, Level: 55
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 197
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    195

    تشکرشده 435 در 224 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    70
    Array
    حسینیه

    می خواستم بنشینم و همان جا زار زار گریه کنم برای یک شوخی بی مورد دو سال عبادت هایم را دادم برای یه غیبت بی‌مورد بهترین اعمال من محو می شد! چقدر حساب خدا دقیق است! چقدر کارهای ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید افسوس بخوریم! در این زمان جوان پشت میز گفت شخصی اینجاست که چهار سال منتظر شماست

    این شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخی برود اما معطل شماست با تعجب گفتم از کی حرف می زنید یکی از پیرمردهای امنای مسجدمان را دیدم که در مقابلم و در کنار همان جوان ایستاده خیلی ابراز ارادت کرد

    و گفت کجایی چند ساله منتظر تو هستم بعد از کمی صحبت این پیرمرد ادامه داد زمانی که شما در مسجد و بسیج مشغول فعالیت فرهنگی بودید تهمتی را در جمع به شما زدم برای همین آمدم که حلالم کنید آن صحنه برایم یادآوری شد من مشغول فعالیت در مسجد بودم کارهای فرهنگی بسیج .

    این پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشه ای نشسته بودند بعد پشت سر من حرفی زد که واقعیت نداشت او به من تهمت بدی زد او نیت ما را زیر سوال برد عجیب تر اینکه زمانی این تهمت را به من زد که من ابتدای حضورم در بسیج بود و نوجوان بودم آدم خوبی بود اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود به جوان پشت میز گفتم درسته ایشان آدم خوبی بوده اما من همینطوری از ایشون نمیگذرم دست من خالیه هر چه می‌توانی ازش بگیر

    تازه معنای آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم « هر کسی در روز جزا برای خودش گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برایش بس است و مجال این نیست که به فکر کس دیگری باشد » جوان هم رو به من کرد و گفت این بنده خدا یک وقف انجام داده که خیلی با برکت بوده و ثواب زیادی برایش می آید او یک حسینیه را در شهرستان شما خالصانه برای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده می‌کنند

    اگر بخواهید ثواب کل حسینیه اش را از او می گیرم و در نامه عمل شما میگذارم تا او را ببخشید با خودم گفتم ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت ! خیلی خوبه . بنده خدا این پیرمرد خیلی ناراحت و افسرده شد اما چاره‌ای نداشت ثواب یک وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخی برای تهمت به یک نوجوان یک حسینیه را که با اخلاص وقف کرده بود داد و رفت اما تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر تهمت به یک نوجوان چنین خیراتی را از دست می‌دهد و ما که هر روز و هر شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن و حرف زدن هستیم چه عاقبتی خواهیم داشت !

    ما که به راحتی پشت سر دوستان و آشنایان خودمان هر چه میخواهیم می‌گوییم! باز جوان پشت میز به عظمت آبروی مومن اشاره کرد و آیه ۱۹ سوره نور را خواند « کسانی که دوست دارند زشتی ها در میان مردم با ایمان رواج یابد برای آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکی است »
    امام صادق (ع) در تفسیر آیه می فرماید هرکس آنچه را درباره مؤمنی ببیند یا بشنود برای دیگران بازگو کند از مصادیق این آیه است.


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 06:02 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.