سلام دوستای خوبم
قبلا هر وقت که دلم میگرفت میومدم اینجا و یه چرخی میزدم کلی دلم باز میشد. اما امروز دلم باز نشد. شاید چون هر دفعه فقط مشکلمو فراموش کردم.
دوستان عزیز من 25 سالمه. 3 سال پیش با یکی از همکلاسیهام عقد کردم و 9 ماهه که ازدواج کردیم. من الان فوق لیسانس میخونم . هم کار میکنم هم درس میخونم. خرج زندگی هم که میدونید چقدر بالاست. خودم شبانه میخونم و هرترم کلی شهریه میدم. خانمم هم شبانه قبول شده و شهریه دانشگاه اون هم اضافه شده. کرایه خونه هم هست. اینارو نگفتم که دلتون برام بسوزه. خوب کار میکنم و شکر خدا دخل و خرجمون میخونه. پول برام ارزش زیادی نداره. چیزی که منو اذیت میکنه رفتار همسرم در زندگیه.
متاسفانه با اخلاق و رفتار اون خیلی مشکل دارم. اصلا هم انتقاد پذیر نیست . یعنی هر وقت خواستم بگم من با این رفتارت مشکل دارم اول که شاکی میشه بعدش منکر میشه و درنهایت منو محکوم میکنه که تو خیلی ایراد گیری و همش از زندگی ناراضی هستی. منم نمیخوام کسی تو زندگیمون دخالت کنه برا همین فقط دارم تحمل میکنم. واین باعث شده کم کم ارامشم رو از دست بدم و عصبی بشم.
راستش اون در برخورد با دیگران خیلی خوبه و طوری نشون میده که همه فکر میکنن خوش اخلاق ترین ادم دنیاست. اما در منزل اینطور نیست. خیلی زود عصبی میشه. در مقابل کوچکترین حرف بی اهمیت جبهه میگیره و جنگ و دعوا راه میفته. من میدونم که بخش زیادی از مشکلات من تقصیر خودمه. اون زمان که عاشقش بودم چشممو روی خیلی چیزا میبستم. اما الان دیگه عشقی نمونده. من دوست ندارم دعوامون طولانی بشه برا هیمن باهاش قرار گذاشتم هر وقت دعوا می کنیم ا همون روز قبل از خواب تموم بشه و به فردا نکشه. ظاهرا قبول کرد. اما کم کم فهمیدم برای رسیدن به این مقصود این منم که همیشه تو دعواها دارم کوتاه میام. برا هیمن چند باری سعی کردم کوتاه نیام. که نتیجش یه دعوای طولانی چند روزی بود که بازم دیدم اگه من کوتاه بیام تموم میشه. من با کوتاه اومدن تو دعوا مشکلی ندارم چون معتقدم هر کاری بکنم که زندگی بهتر بشه در واقع برا خودم کردم. اما خوب اون هر روز پر رو تر میشه.
از نظر اون زندگی زناشویی یه میدان مبارزه است. اگه نکشی کشته میشی. خیلی بهش گفتم این تفکر غلطه اما میگه من اینجوری فکر نمیکنم. انگار همیشه اماده دعواست. جدیدا هم که در دعواهامون کتک کاری داره باب میشه. من از اینکه دستمو روی زن بلند کنم خجالت میکشم. اما اون یهو میپره. و با ناخن هاش حسابی به من حال میده. منم چاره ای ندارم جز اینکه دستو پاشو بگیرم تا منو خونین نکنه. البته بعضی مواقع یکی بهش میزنم. چون پدرش فوت شده دوست ندارم احساس کنه چون یتیمه من دارم بش زور میگم.
خلاصه اینکه دیگه بریدم. الان 2 روزه که دعوا کردیم. و تصمیم گرفتم جلو نرم تا ببینم چی میشه. بالاخره یه روزی باید جلوی این رفتارو گرفنت. اما خانم شاکین که حالا مگه چی شده ؟
جالبه که داره فوق لیسانس روانشناسی هم میخونه.
تو خونه به همه چیز توجه میکنه جز من. مخصوصا که اگه مشغول کاری باشه که دیگه هیچی. اگه مامانشو ببینه که دیگه خداحافظ تا چند روز. هرچی میگم بابا جون این چند ساعتی که من خونم لااقل به منم توجه کن. میگه تو مشکل کمبود محبت داری. مامانت زیادی قربون صدقت رفته عادت کردی ! نمیدونم اتظار بی جاییه ؟منظور من از توجه فقط صحبت کردن و محبت و نوازشه. نمیدونم شاید دعوا تو خون و پوستشه. چون خواهرش هم دقیقا همین وضعیت رو داره. از فامیل های خودشون شنیدم که پدر خدا بیامرزش با مادرش به همین صورت دعوا زیادی داشتن.
فوق العاده هم حساسه. یادم میاد یه روز که هنوز عقد نکرده بودیم بهش گفتم این دختره چقدر شبیه توئه. قهر کرد. و من تا الان هم نتونستم بفهمم علت قهرش چی بود. فقط میدونم ازش معذرت خواهی کردم تا اشتی کرد. از این نمونه ها زیاد دارم که بگم.
من اهل دروغ نیستم و از اولش با اون صادق بودم. حتی یه دروغ هم به اون نگفتم. همه زیروبم زندگیه خودم و خانوده ام رو میدونه. قبل از اون هم با کسی نبودم. اما اون صداقت لازمه رو نداره. علی رغم اینکه خیلی هم مذهبیه . هم خودش هم خانوادش. اما یکمی در صداقت خورده شیشه دارن و پنهان کاری میکنن. و فقط چیزایی که لازمه رو میگن. نه همه چیو. من چیزای زیادی بعد از ازدواج فهمیدم که لازم بود قبل از ازدواج گفته میشد . هرچند که تاثیری در تصمیم من نمیذاشت. اما اینکه میبینیم اینارو نمیدونستم اذیتم میکنه.
اگه حرفی بزنی یا قولی بدی دیگه بیچارت میکنه. خوب یه موقع آدم شاید نتونه قولی رو که داده اون لحظه عملی کنه. برا همین دیگه هیچ قولی بش نمیدم. بهش هم گفتم. حتی برا سینمای هفته آخر هفته هم نمیتونم بش قول بدم.
از نظر فرهنگی تقریبا در یه سطحیم. شاید خیلی کم خانواده اون بالاتر باشن. از نظر اعتقادی هم در یه سطحیم.
من دوست ندارم از مشکلات فرار کنم اصلا جرات نمیکنم کلمه طلاق رو به ذهنم راه بدم. اما اون از گفتن این کلمه هیچ ترسی نداره. و این خیلی بده. بعضی مواقع فکر میکنم من براش یه ابزارم برا رسیدن به موفقیت و همین که رسید منو میذاره کنار. مخصوصا اینکه تو حرفاش مدام میخواد منو تشویق به خارج رفتن کنه. که البته این آرزوی دیرینه اون هست. و چون من مخالفت میکنم میگه خوب نیا من تنها میرم.
میدونم که خیلی حرف زدم و حوصلتونو سر بردم اما میخواستم کامل تر توضیح بدم تا بتونین منو راهنمایی کنین. خوشحال میشم نظرات شمارو بدونم.
آخی یکمی سبک شدم. داشتم میترکیدم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)