سلام و درود
من متولد سال 69 و نامزدم متولد سال 75 – خانواده هر دو ما از اقلیت دینی هستند و ازدواج با غیر خودمان نداریم – طریقه آشنای ما به پیشنهاد مادر من بود – بعد از جلسه ای که برای آشنای منزل آنها رفتیم حدودا 50 ساعتی توی 10 روز با هم حضوری و جدی صحبت کردیم توی این مدت خیلی علاقه به من پیدا کرده بود و من از این ماجرا متعجب شده بودم و خیلی برام تکرار میکرد که تا به حال دست کسی رو نگرفته تا به حال بغل کسی نبوده تا به حال کسی رو نبوسیده و واقعا برای من هیچ اهمیتی نداشت گفتن این ها ولی با تکرارش حس بدی داشتم – من روی ارتباطات های داخل فضای مجازی نظرات خاص خودم رو دارم توی این مدت متوجه شدم که دو یا سه حساب کاربری در اینستاگرام داره و روی تلفن همراهش دو تلگرام هم داره که وقتی ازش سوال پرسیدم یا گفت برای خودم نیست یا گفت برا قبلا هست و پسوردش یادش رفته – نزدیک محرم بود به اصرار خانواده آنها که زشت میشود و عمو دختر خانوم مارو دیده و... من خواستگاری رفتم – بعد از خواستگاری مشکلات ما بیشتر و بیشتر شد و از جای شروع شد که من برای تولدش روز تولد با هدیه ای خاص دانشگاهش رفتم و طبق صحبت هامون کلاس بود و بعدش رفت به رستوران منم میخواستم سوپرایزش کنم که اصلا دانشگاه نبود و تا حدود 1 ساعت که بهش گفتم چرا نیستی امد و...
اینجا تا یه جای میشه نوشت منم خلاصه تر میگم که خیلی دروغ ها شنیدم خیلی حرفهای که ذهنم رو مشغول میکرد حتی چند مزاحم تلفنی ای که داشت که خطش هم عوض کردیم ... – به گذشته ایش که واقعا میگم برام اهمیت نداشت دوست پسر هاش و حتی دوستی طولانیش با یکیشون پی بردم خیلی مقاومت میکرد و منکر میشد و دروغ میگفت که مشکلم این بود و وقتی که خیلی دست ش رو میشد میگفت چون میترسیدم از دستت بدم .... چند بار داشت کاملا بهم میخورد ولی نمیدونم چی شد که رد شد و ما بعله برون گرفتیم و به اصرار شدید خانوادش که همیشه بود عقد کردیم و قبل تر از عقد حتی مشاوره هم رفتیم که گفت فعلا با هم ازدواج نکنید نامزدم به من گفت یا همه چیزو فراموش کن و بمون یا برو.... – اشتباه کردم اشتباه کردم چون هم کیش بودیم و ملاکشون پول نبود حس میکردم خانواده خیلی خوبی هستن و زیبا رو بود و یکی دو تا فاکتور دیگه فکر کردم همه چی درست میشه البته منم اصلا کم نبودم ماشین و تصمیم خونه خریدن و گفتم اعتمادم ساخته میشه و درست میشه.
3 ماه از عقدمون گذشت شب و روز با هم بودیم یه جور چسبندگی داشت البته منو اذیت نمیکرد مشکلاتمون هم کمتر شد تا اینکه روزی که من بدون هماهنگی مرخصی گرفته بودم روی گوشیش ای ام اسی امد : (امروز شنبه ست قرارمون جمعه بود) فقط همین که گفت نمیشناسه و حتما مزاحمه من نسبت به عقبه ای که داشتم دلم ریخت گفتم تماس بگیریم باهاش صحبت کن که مخالفت کرد پرخاشگری کرد بگذریم تا شب اعتماد منو جلب کرد تا اینکه شب من متوجه شدم توی چند جا همون شماره بلاک شده جر و بحث خیلی شدیدی داشتیم حتی چاقو برداشت گفت میخواد خودشو بکشه طرفو نمیشناسه پدرش و مادرش و برادرش امدند و هیچی نگفتند و با اونها رفت – گوشیش دست من موند و دو سه تا دروغ دیگه هم از توش دیدم – خیلی شکستم و تصمیم گرفتم جدا بشم 2 بار برادرام منزلشون رفتن برای صحبت که پدرش فقط با لحن بد و نا محترمانه صحبت میکرده و مسائل و مشکلاتی مطرح میکرده از من که همشون به دروغ بود در کل حاشیه میساخت – تا اینکه من از طریق برنامه ایرانسل من گزارش دوره ای از پیام ها و تماس ها گرفتم و دیدم هر روز صبح تا عصر به هم اس ام اس و زنگ داشتن و برای بار سوم که برادر برای صحبت رفتند و این گزارش رو نشون دادن دیگه نامزدم شرمنده شد – من با قاضی و وکیل های که میشناختم صحبت کرده بودم و نمیخواستم شکایت کنم مبنی بر رابطه نامشروع با هم قرار گذاشتیم براش مطرح کردم که میخوام ازت جدا بشم و توافقی جدا بشیم – و گفت بهت راشتشو میگم گفت 3 سال پیش دوستش از پسری ماشینی گرفته بوده و این رانندگی میکرده تصادف جزئی ای میکنه و ماجرا تموم میشه ولی الان حدود یک ساله که اون پسره مزاحمش میشه و تهدید میکنه که زندگیشو خراب میکنه اینم از ترس سرزنش و از دست دادن هیچی به کسی نگفته و همه اون اس ام اس ها و تماس ها خواهش و التماسه و میگه برو شکایت کن تا متن اس ام اس ها دربیاد – همه توضیح هاش چرت و پرته منم میخوام جدا بشم هیچ حرمتی هم نمونده ولی دوبار باهاش ملاقات کردم تازگی همش التماس میکنه و گریه میکنه میگه بدون تو میمیرم نمیدونم چطوری راضیش کنم – بهش گفتم بره پیش مشاور کمک بگیره تا یکم از خواهش کردن دست بکشه ولی هیچ قولی بهش ندادم – من این زندگی رونمیخوام ولی راضی نمیشه و همش میگه بدون من میمیره خیلی اذیت دارم میشم... چی کار کنم؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)