سلام و خسته نباشيد،
تاپيك قبليم ك كلا هيچ نتيجه اى نداشت، با عنوان "درمان ترس از مسافرت همسرم".
اين تاپيكم تقريبا تو همين مساله س، بچه ها اگه يادتون بياد من يه مشكلى داشتم ك شوهزم فوق العاده رفيق باز بود و با خونوادم قطع رابطه و ... ك همون موقع عا پدرش فوت شد و اوضا انقد بد سد و شوهرم بد رفتارى ميكرد با ترجيه اينكخ پدر ندارم اعصاب ندارم ، من از خونه وفتم و تصميم قطعى گرفتم براى حدايى.
بعد ازينكه ديد تصميمم جديه قول داد همه اين رفتاراش اصلاح بشه و عوضش منم قبول كنم ازين به بعد دو تا زن داره و يكى مادرش و يكى من.... منم واقعا فك نميكردم انقد اين قضيه رو اهصاب باشه و قبول كردم،
الان اصلا باهم دعوابى نداريم ، چون شوهزم راه دعرا نكردنو ياد گرفته و هزچى ميگم حتى جواب منو نميده، فقط كارشو ميكنه.١- هيج مسافرتى نميتونيم بريم، با اينكه خواهر شوهرم با مادوش زندگى ميكنه، هرجا ميخوابك بريم يا بايد با مادرشوهرم بريم يا اصلا نميريم چون ايشون تنهاس. بعد ٧ سال فقط منو شوهرم يه استانبول رفتيم، اونم بعد فضيه جدايى، كه بعدش صدبار گفت به من خوش نگذشت، اونجام يه سره گوشى به دست با ملدرش حرف ميزد و مادرشم پيغام ميداد روزاي سختى داره بدون پسرش
٢-واقعا دوس دارم يه چيزاى خاصى بين من و شوهرم باشه، كه هيچى نيس، الان سه ساله خونمونيم هنوز روزى نشده نره خونه مادرش، مغازه ش زير خونه مادرشه و روزى ١٢ ساعت با اونه ٤ ساعت با من، دايم ميبينم سوار ماشبن شوهرمه دارن ميرن جايى يا ميرن خريد يا چميدونم.... اينا در حدى وظيفه شده ك اگه مادرشوهرم جايى تنها بره شب يا خودش از عداب وجدان گريه ميكنه يا مادرش. و مادرش ترقع داره هركار واسه من ميكنه برا اونم بكنه.
٣-شايد به نظر شما وابطه مادر و پسرى باشه، اما من واقعا ديگخ حساس شدم ب اين همه صمبميت، شايدم حسىدبم ميشه ارين همه توجه شرهرم ب مادرش و كم لطفيش به من، ثب تا شب اونحاس، شبم ك مياد خونه باز به هم پى ام ميزنن.
٤/- جدأ حس ميكنم زن مردى هستم ك دو تازن داره و اون يكى رو بيشتر دوس داره و بيشتر بهش خرجى ميده و بيشتر نگرانشه و همه چى
٥- حالم بد ميشه ازينكه مادرش هرجا ميشينه با وابطه خوبش با شوهرم پز ميده و افتحار ميكنه پسرى داره ك يه ثانيه نذاشت نبود شوهرش حس بشه، يعنى خودش نميدونه اين همه واسه اون وقت ميذاره من ناراحت ميشم؟! جالب اينجاس پدر شوهرم وقتى زنده بود، مادر تنهايى داشت ك همين مادر شوهر بنده احازه نميداد شوهرش تنخا ب مادرش سر بزنه، و هميشه پز اينو ميداد خمسر من بدون من يا اجازه م نميره خونه مادرش.
من اغلب خودمو كنترل ميكنم و رابطه مو كم كردم كه نرم نيام و حرص نخورم، روزا ك شوهرم ميره مغازه واقعا فك ميكنم مغازه س( هرچند هميشه تعطيله و بالاست)، اما ماهى يكبار ك ميرم مبينم چه جاها رفتن باهم، چ كارا كرده براى مامانش، باز ناراحت ميشم، ديشب مثلا تولد همسرم بود، شب رفتيم بيرون ساعت ١١:٣٠ شب ميگه مبشه بريم خونه مامانم؟ امروز خوب نديدمش!!! ميگم يعنى چى؟! تو ك از صب منو خونه تنها گذاشتى روز حمعه و مغازه اى! ميگه نشد خوب ببينمش، ( خيلى ميخوايتم بگم ٦ ساعت بخراب صب زود دوباره ميرى دست بوسش) اما گفتم بريم، باز طاقت مياوردم گفتم مگه هرروز بايد ببينش؟! خب ي روز كار داشتى نديديش، منم بعضى وفتا كار دارم نميرم خونه مامانم با اينكه تنهاس.جوابمو نداد حتى و خيلى شيك رفت سمت خونه مامانش...
منم ميدونم كار درستى نكردم چون تولدش بود اما ديگه تحويلش نكرفتم و باهاش حرف نزدم.اخه صبر منم حدى داره، هميشه كرنميشه بگم و بخندم ، بارها شده منو حاضر ميكنه بريم مسافرت، اما چون مادرش برنامه ش جور نميشه بايد ساكمو بذارم زمين و نرم. و به من صدتا دروغ تحويل ميده ك نميريم به اين دلايل، منم هيچى نميكم، اما ميفهمم.
واقعا حرفمو چطور بايد بهش بگم؟! چطور بگم دلم ميخواد بعضى وقتا فقط شوهر من باشى؟؟ چرا زندگى هميشه يه بازى جديد داره؟!
مگه نميگن با هردست بدى از همون دست ميگيرى؟! پس مادر شوهر من چرا بايد الان پسرى داشته باشه اينهمه به فكرشخ و هواشو داره و از زندگيش ميزنه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)