سلام به همه ی کاربران همدردی
ازتون خواهش میکنم این تاپیک رو بخونین ، شاید کمکی ازتون بر بیاد چون به شدت به کمکتون احتیاج دارم
سعی میکنم خلاصه بگم :
من متولد 72 هستم. 5 سال پیش با خانومم داخل دانشگاه آشنا شدم ، رابطمون کم کم شکل گرفت و عاشق هم شدیم و 3 سال باهم دوست بودیم. من شرایط ازدواج رو نداشتم به دلیل مشکلات مالی ، چون 7-8 سال بود که پدرم به خاطر خیرخواهی و کمک به یکی از اعضای فامیل ورشکست شده بود و علی رغم اینکه قبلا اوضاع مالی خوبی داشتیم اما الان تنهای چیزی که واسمون مونده بود بیشتر از 100 میلیون تومن بدهی بود
از طرفی توقعات خانوم بنده و خانواده اش بالا بود.من هم آدم بلندپروازی بودم و هدفم شده بود پاس کردن چک های بابام و تسویه بدهیاش که زندگیمون به حالت قبل برگرده و همچنین آماده کردن شرایط ازدواج.
خلاصه بگم بعد از کلی تلاش تونستم شرایط ازدواج رو تا حدی مهیا کنم و ما 2 سال پیش عقد کردیم.توقعات مادر خانوم بنده بسیار زیاد بود و به صورت ناخودآگاه روی خانوم بنده هم تاثیر گذاشته اما با این حال خانومم تا جایی که میتونه همیشه کوتاه میاد و واقعا دوستش دارم و اونم منو دوست داره.
حالا بعد از گذشت 2 سال قراره مراسم عروسی بگیریم.خداروشکر همونطور که انتظار داشتم کارام خوب پیش رفته و درآمد ماهیانه بیشتر از 20 میلیون تومن دارم و هم قدم به قدم مخارج عروسی رو دارم تامین میکنم و هم برای تسویه بدهی های پدرم برنامه ریزی میکنم.
اما مشکل کجاست :
ازدواج منو محدود کرده.آرزوهامو ازم گرفته.رویاهامو داره نابود میکنه.شده بزرگترین مانع زندگیم.توقعات مسخره و چشم و هم چشمی های خانواده خانومم داره روانیم میکنه.تو 25 سالگی کلی از موهام سفید شده در حالی که ارثی نیست.هیچ لذتی از زندگیم نمیبرم.از تفریحات تا طرز لباس پوشیدنم دیگه چیزی که دوست دارم نیست.5 ساله دارم کار میکنم جون میکنم بدون هیچ سرمایه ای زندگیمو از صفر ساختم اما بخاطر توقعات مسخره مادرخانومم که جلوی دوست و همکارانش کلاس بذاره و بهترین باشه مجبورم هرچی جون کندم و زحمت کشیدم خرج عروسی و وسایل جهزیه ای که با داماده بکنم. با این درآمد حتی هنوز 1 ماشین هم برای خودم ندارم و تمام زندگیم شده حمالی کردن برای اینکه جلوی بقیه فامیل و دوستان خانواده خانومم بهترین باشیم.خانومم خیلی جاها راه میاد باهام و از 5 سال پیش که هیچی نداشتم و زیر صفر بودم باهام بوده ولی بالاخره اونم تو ناخودآگاهش این مسائل از بچگی شکل گرفته. من برای پدر و مادرم هم خیلی خرج میکنم و خانومم هم چیزی نمیگه اما میترسم بالاخره با این موضوع مشکل پیدا کنه و بگه چرا میخوای از خرجای زندگی خودمون بزنی.
حالا این مراسم عروسی و خرج هاشم میگذره و وسایل خونه هم خریده میشه اما نگرانی من از بعدشه.وقتی مادرخانومم بیاد خونون و بگه فلان چیز چرا اینجوریه فلان چیز اونجوریه
از مهمونیاشون بدم میاد
از فامیلاشون بدم میاد
از عقاید مسخره و چشم و همچشمی هاشون بدم میاد
همچین چیزی هیچوقت تو فامیل ما نبوده
هیچ امیدی به ادامه زندگی ندارم ، دارم به این نتیجه میرسم که تمام آرزوهایی که داشتم قراره نابود بشه
حتی لباس هایی که خودم دوست دارم نمیتونم بخرم چون از نظر اینا مرد فقط باید پیراهن بپوشه :|
سوالم این شده :
دارم برای چی تلاش میکنم؟
چی دارم از دست میدم چی بدست میارم؟
خوب که چی؟
پس کی میتونم برای خودم چیزایی که دوست دارم بخرم؟
تا کی باید جون بکنم که زندگیمون طبق قواعد مادخانومم باشه؟
یک مثال ساده (فقط مثاله و فکر نکنین مشکلات انقدر کوچیکه) :
من مبل راحتی دوست دارم
خانومم مبل راحتی دوست داره
میخوایم بریم سرویس چوب بخریم
مادرخانومم نظر میدن که مبل باید استیل باشه که برای مهمون خوب باشه
حالا من نظرم اینه اگه آدم خونش بزرگ باشه باید مبل راحتی + مبل استیل داشته باشه اما وقتی خونش کوچیکه و باید یک نوع رو داشته باشه راختی بهتره
اما کلا باید بریم دنبال مبل استیل :|
چون مبل راحتی کلاس نداره
خانومم هم کافیه یک بار مامانش یه چیزی بگه دیگه کلا همونو قبول داره فقط
ببخشید خیلی طولانی شد
علاقه مندی ها (Bookmarks)