سلام
یه غم تو دلمه که سه ماهه داره میسوزونتم
من عاشق نه... دیوونه ی پسر خالم بودم و هستم...
15 سالم بود و همه فکر و ذکرم درس خوندن بود اینکه با همکلاسیام رقابت درسی کنم برام خیلی مهم بود برعکس خیلی دخترهای توکلاسمون که تو فکر دوست پسر بودن من ابدا به این چیزا فکر نمیکردم دقیقا یادمه که توی حال خونمون نشسته بودم و تاریخ خوندم که تلفنمون زنگ خورد مامانم جواب داد و بعد از چند دقیقه گفت کدوم دخترمو میگید؟ دومی؟؟ اون نامزد پسر خالشه !!!
من سرجام میخکوب شدم !!! چرا مامانم من و نامزد پسرخالم معرفی کرد اصلا چرا!!!
تلفن که تموم شد مامانم گفت برات خواستگار پیدا شده ردش کردم گفتم جریان پسرخاله چیه که اومد و کنارم نشست و گفت سعید پسرخالت خیلی دوستت داره به خاله ات گفته ارشیدا خوشکل ترین و قد بلندترین دختر فامیله خاله ات هم گفته سعید که لیسانسش تموم شه و ارشیدا هم که دیپلمشو بگیره ترتیب ازدواجشونو میدیم...
من 15 سالم بود و قند تو دلم اب شد سعید 5 سال ازم بزرگتر بود و شهر دور درس میخوند کی بدش میاد بفهمه کسی عاشقشه و ازش تعریف می کنن... من یه دختر مغرور بودم فقط خونه پدر بزرگ که می رفتیم از دور سعید و می دیدم و بهش لبخند می زدم روم نمیشد خیلی باهاش حرف بزنم فقط سلام و احوالپرسی و یه صحبت کوتاه...
عاشورا 21 ماه رمضون 28 صفر و... نذری ها مهمونی ها من فقط لحظه شماری میکردم برم و سعید و ببیینم من توی 15 سالگی عاشق شدم و مادرم جرقه اش و زد اما یکسال بعد شنیدم سعید عاشق یه دختر شمالی شده و چون ما سمت جنوب بودیم خانوادش مخالفت کردن کمی بعد عاشق یه دختر کرد شد و بعدها فهمیدم دوست دختراش بودن ... من خیلی عذاب می کشیدم اما دیوانه وار عاشق سعید بودم فکر میکردم دیپلم که بگیرم به هم می رسیم من شاعر بودم و غمم و توی شعرم می نوشتم شعرام همه غم انگیز بودن و همه رو از عشق سعید نوشتم ...18 سالم شد که از سعید خواستم تو انتخاب رشته کمکم کنه اونم بهم گفت بچه ننه ای نمیتونی یه استان دور بری!!!منم برای اثبات خودم انتخاب اولمو زدم یه استان دیگه و قبول شدم شاید باورتون نشه من عاشق اون گوشه خونمونم که با سعید نشسته بودیم و انتخاب رشته میکردیم... احساس میکنم بوی سعید و میده...
لیسانسمو توی غربت گرفتم 23 سالم بود و یه دختر هرزه خودشو به سعید چسبونده بود خالم و شوهر خالم بارها گفته بودن میخایم ارشیدارو واسش بگیریم منم تمام دلخوشیم این بود که بالاخره اصرار خاله وشوهر خالم اثر میکنه و سعید اون دختر هرزه رو ول میکنه من به پای سعید نشستم ...ارشدم و زدم شهری که خونه خالم اونجا بود تا حداقل از زندگی توی شهری که سعید توشه احساس ارامش کنم ارشدم روبه پایان بود که مامانم گفت بالاخره خاله ات راضی شد برن اون دختره رو برای سعید بگیرن... 7سال بغضی که پنهان کرده بودم شکست 7 سال بود به مامانم میگفتم حالا که سعید کس دیگه ای و انتخاب کرده منم بیخیالش شدم اما دروغ بود من دیوونه ی پسر خاله ام بودم و تمام خواستارامو رد کردم تا به سعید برسم هر وقت اسم سعید میومد حرف و عوض میکردم اما نیمه های شب توی تختم بالشمو روی دهنم میذاشتم و بی صدا اشک می ریختم...3ماه پیش بود که سعید با اون دختر عقد کردن و من توی مراسمشون نرفتم چون میدونستم اشکام امون نمیدن و رسوا میشم ... با خودم میگم شاید اگه حرفای خاله زنکی مامان و خالم 11سال پیش وجود نداشت
اگه سعید که توی 20 سالگی از سر هوا و هوسش نظرش به من جلب شده بود وقتی همه ی فامیل مارا نامزد هم میدونستن اعتراض کرده بود منم اینجور مجنون نمیشدم من سه ماهه از سعید فراریم هرجا اسمی از سعید هست پا نمیذارم 3ماه بود ندیدمش که رفتیم خاونه پدربزگم اونجا سعید و نامزدشو دیدم سعید مثل همیشه صمیمی بود مث همیشه دست دادیم اما طبق معمول از اتش درون سوختم ...تو این یازده سال صد نه هزار بار خواستم فراموشش کنم نتونستم ای کاش پسر خاله ام نبود تا هرگز نمی دیدمش...
کمک میخام
علاقه مندی ها (Bookmarks)