سلام دوستان عزیزم
بلاخره طلسم تایپیک نزدن من شکست. راستش امیدی نداشتم که با تایپیک زندگی من تغییری بکنه و وقتش رو هم نداشتم اما امروز سعی کردم قبل بیدار شدن پسرم کارامو بکنم و بیام اینجا ببینم از دید شما دوستان من چیکار باید بکنم
برای کسانی که منو نمیشناسن توضیحی از خودمو زندگیم میدم.
من 26 ساله و در حال انجام پایان نامه ارشد و همسرم 33 ساله و دانشجو دکتری. به طور کاملا سنتی سال 89 عقد کردیم و سال 91 به خونمون رفتیم. هردو خانواده تحصیل کرده هستن اما مادر من دیپلم و خانه دار هستن.
از دو خانواده کاملا متفاوت اما هر دو محترم و اصیل هستیم. من به طور کلی مشکل خاصی با خانواده همسرم هیچوقت نداشتم الحمدلله اما اغلب مسائل من و همسرم از مدل تربیتی خانواده هامون نشات میگیره. من دنبال تایید و رد و این حرفا نیستم فقط براتون فضای خانواده و زندگیمونو به تصویر میکشم تا بهتر کمکمون کنین. پیشاپیش از وقتی که میذارین متشکرم
خانواده من: بسیار سنتی و مذهبی. کم جمعیت. دو برادر دارم که بزرگی همش به جلسه و روضه میره. خانمش خیلی محکم رو میگیره جوریک صورتشم زیاد دیده نمیشه و اصلا جاییکه مرد باشه نمیا بشینه مثلا همسر من تو حال خونه مادرم نشستنريال عروس ما نمیاد بشینه و میره اون سمت میشینه. سرش همیشه پایینه و ابدا به مرد نگاه نمیکنه... (اینا همه از دلایل تنفر همسرم از برادرم و خانمش شده).
خانواده همسرم خیلی بازن با اینکه مادرشوهرم چادرین اما دخترشون بدون حجابه و حتی تو تابستون اغلب هفته ها شب جمعه باغ اجاره میکردن و شب تا صبح با دوستاشون میرقصیدن و خوش بودن (زن و مرد). کلا جو این دو خانواده زمین تا اسمون فرق داره. سبک تربیتی مادر من این بوده که کلا بچه داری و خونه داری و کلاس های مذهبی بره. مادرشوهر من صبح تا عصر سر کار بودن و بچه هارو اوایل مادرشون و بعد هم پرستار نگه میداشته جوری که سر خواهر شوهرم با اینکه دو ماه از زایمانش گذشته بوده به خاطر کار سنگینش بچشو میبره خونه مادرش که شهرستانی با دو ساعت راه بوده و فقط پنجشنبه جمعه میرفته پیش دخترش! نوزاد دو ماهه! و تا حدود یک سال همین وضع بوده
حالا من از مادرم فقط برای مدرسه رفتن جدا میشدم! طبیعتا همسر من از یک مادر نمونه مادری مثل خودش انتظار داره و منم مادر خودمو مادر خوب میدونم و این سر آغاز اختلافات ما با ورود بچه شد.
از اوایل به دنیا اومدنش مشکل شیر دادن برامون پیش اومد. همسرم دلش میخواست هروقت اون میگه من شیر بدم و هروقت که کارم داره یا من کار خونه باید انجام بدم شیر خشک با شیشه بدیم. کافی بود کمی مریض باشم تا نذاره شیر بدم که نکنه بچه مریض شه. خلاصه من عملا صبح تا ظهر که همسرم نبود شیر میدادم و همین شد که هم شیرم کم شد و هم بچه مزه راحتی شیشه رو چشید و از دو ماهگی دیگه شیر منو نخورد و مصرف کننده دائمی شیر خشک شد. و من مثل خیلی اوقات بدون هیچ اعتراضی از خواستم و علاقم گذشتم...
بعد شیر دادن که به خواست همسرم تموم شد مساله نگهداری بچه شروع شد. دلش میخواس چپ و راست بچر. بذاریم خونه مامان من (فقط مامان من، مامان خودش حتی یکم زیاد بچه بغلش باشه دائم میگه الهی شما خسته شدین بدینش به فلانی (من)!) و البته مادرشوهر منم ابدا اهل اینکه بچه پسرشو نگه داره نیستن و تاحالا چندبار هم ضمنی گفتن نورو باید مادر دختر فقط نگه داره.
خلاصه ما سر این جریان خیلی مشکلات داشتیم و داریم. مثال: تابستون میخواستیم بریم شمال با خانواده همسرم، برادر همسرم که بچش یک سالو نیمه بچشو گذاشت پیش مادرخانمش و نیاورد. همسر منم گیر داد ماهم نبریم (پسرم 3 ماهو نیمش بود)، حرفش این بود بچه الان چیزی نمیفهمه و بهترین موقعیته که نبریمش. خلاصه بلاخره راضی شد ببریمش اما اونجا با کوچکترین سختی با من دعوا میکرد که دیدی چقدر سخته؟ تو اصلا حرف گوش نمیدی. حالیت نیس اختیار بچه با پدرشه....
یا بارها جاهایی که اصلا بچه مشکلی ایجاد نمیکنه. مثل دیدنی خالم، گشتن تو خیابون با ماشینو... بود که همسرم گفت بچرو نبریم . مواردی که من ازش میخواستم که دلیلشو بگه سریع دعوا میشد و این شد که تا میگه نبریم من باید سریع بگم چشم وگرنه دعوا میشه. اما خودشم به خاطر قبلا که من میگفتم اخه چرا و میگفتم اون که کاری نمیکنه و این حرفا یا مامانم کار داشتن و نمیتونستن ، از من دلچرکینه.
از طرفی خیلی روی بچه حساسه. مثلا کافیه پوستش خشک باشه، کلاه سرش نباشه.... تا به من توهین کنه و سرم داد بزنه. جوریکه من حس میکنم حاضر من بمیرم اما یک خار توی پای پسرمون نره.
حالا با این توضیفات ماجرای دوشب قبل که از همون زمان قلبم گرفته رو تعریف میکنم.
همون برادرم که ازش بدش میاد از کربلا اومده بودن. بماند که برای خانواده من هیچوقت فرودگاه نمیره (البته در 4سال اخیر، اوایل ازدواج میرفت) و برای خانواده خودش در هر شرایطی باشیم میره.
فردای روزی که برادرم اومد ما خواستیم بریم دیدنیش به پیشنهاد من البته.. مکالممونو حدودا میگم
همسرم: از کربلا اومدن باید شام بدن یعنی چی بریم عصر دیدنشون.
من: هر سه تاشون شدید مریضن (بچه کوچیک دارن)
همسر: نگفتم بپزن ببرنمون رستوران یا غذا از بیرون بگیرن
من: خب اینکارو خودشون نکردن. میخوای زنگ بزنم بگم ما شام میایم؟
همسرم با قیافه گرفته دیگه جواب نداد
ما حاضر شدیم تا منو بذاره خونه مامانم و خودش بره جایی کار داشت که دیدم داره مسیر خودشو میره بدون اینکه حتی به من بگه و گفتم کجا میریم گفت شما تو ماشین باشین تا من کارمو بکنم. میدونس پسرم از صبح نخوابیده و بی قراره و خودمم خستم اما حتی نذاشت لاااقل خونه بمونم تا اینقد اذیت نشم. منم از ترس اینکه دعوا نشه فقط یک جمله گفتم حداقل میگفتی ما تو ماشینیم که اینقدر لباس گرم نپوشم.
نه اون معذرتی خواست نه من هیچی گفتم اما خیلییییییی دلم شکست ازینکه من ظهر سه ساعت بچرو نگه داشتم تا اقا بخوابن اما اون ذره ای به فکر راحتی من نیس.
بعد تموم شدن کارش که من کتفم خیلی درد گرفت از بس پسرمونو بغل کرده بودم چون خیلی نااروم بود.
رفتیم خونه برادرم. از شانسمون تا میخواستیم بلند شیم یک نفر جدید میومد و دو ساعت موندنمون اونجا طول کشید و همسرم خیلی عصبانی شده بود.
تو برگشت بهم گفت بریم خرید (قرار همین بود) و من میخواستم بگم مارو بذاره خونه (خونه سر راه بود) چون هم حالم بد بود از صبح زود بیدار بودم و هم پسرم از صبح نخوابیده بود و بی قرار بود اما چون همسرم عصبی بود ترسیدم بگم.
خلاصه ببخشید اینقد دقیق میگم میخوام شرایطو کامل ببینین و کمکم کنین
پیاده شدیم شروع کرد به سر صدا که تو اصلا مغز نداری ساک به این گنده ای اوردی ده بار گغتم یک کیف کوچیک بردار با خودت . منم گفتم اخه از عصر بیرون بودیم اینا همش لازم میشد ولی باید یک کیف کوچیک هم میاوردم برای الان که اشتباه کردم نیاوردم.
اونم همچنان به غر زدن ادامه میداد و کالسکه رو از صندوق عقب در اورد و باز شروع کرد ما چقدر بدبخت و بی کسیم یه خرید هم باید بچه ببریم. برم بذارمش پرورشگاه ما که ککسی نداریم نگهش داره... منم کلا سکوت با اینکه از ماجرای قبلی ناراحت بودم. اما این سری نگفت بزاریمش خونه مامانم و خودمم واقعا به عقلم نرسید بگم.
خلاصه بچرو با عصبانیت ازم گرفت و گذاشت تو کالسکه.
متاسفانه باید از سه تا پله کالسکرو میبردیم بالا.
بدون اینکه به من بگه میخواد چیکار کنه یک دفه کالسرو عمود کرد از پله ببره بالا من همون جا گفتم چیکار میکنی الان میفته و همونجا بچه افتاد کف زمین.....
دیگه قیامت شد ازینور جیغ های پسرم ازینور فریادهای همسرم.... همه مارو نگاه میکردن. همسرم بی امام داد میزد کوری داره میفته مثل ماست وایسادی خب بگیرش..... منم سکوت....
فقط از بین اینهمه توهین یک جمله گفتم خوبه تو انداختیش زمین و اینهمه سر من داد میزنی که درر جواب گفت از نفهمی توس که بچه اوردیم با خودمون
خلاصه تو فروشگاه هم دائم داشت غر میزد و تلخی میکرد و نگران بود که نکنه پسرمون توریش شده باشه و هر چی از دهنش درومد بهم گفت
بعدش هم هردو سنگین بودیم باهم و هیچ حرفی زده نشد
حالم خیلی بده دوستان. سعی میکنم ارامش خونرو حفظ کنم اما نمیتونم بلد نیستم دیگه نمیتونم. خسته شدم
همسرم دوسم ندارم همش دنبال بهانس تا تحقیرم کنه. خیلی اختلاف نظر داریم
تو 6سال زندگیمون به خدا یکبار ازم معذرت نخواسته و من همیشه هرکاری که ناراحتش میکنه میکنم ازش معذرت میخوام که اگه نخوام قیامت به پا میکنه
من موندم چه رفتاری درسته؟ ازون شب دلم اروم نمیشه. با خودم میگم پسرم بزرگتر بشه اینارو میبینه چه اثری روش داره؟ من باید چیکار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)