سلام امیدوارم بتونید کمکم کنید چون نمیدونم دقیقا باید چه تصمیمی بگیرم ممنون از اینکه مشکل من رو میخونید.
من 23 سالمه و حدود 6 سال پیش با پسری آشنا شدم و بهم علاقه مند شدیم خانواده هارو در جریان گذاشتیم خانواده اون آقا موافق به ادامه ی این رابطه بودن اما مادر من به شدت مخالفت کرد برادرمم همین طور مادر من و مادر و خواهر ایشون باهم قرار گذاشتن که باهم صحبت کنن اما اصلا خوب پیش نرفت باعث دلخوری طرفین شد و مادرم هم گفت دخنر من کوچیکه هنوز نمیتونه انتخاب کنه هروقت درسش تموم شد و به سن ازدواج رسید اون وقت میتونه انتخاب کنه.و وقتی هم که برگشت خونه گوشی منو گرفت و من دو سال زندانی بودم یا خودش منو میبرد مدرسه یا بردارم یا پدرم .روزهایی که داشتم همش با قهر و دعوا و کتک و عذاب گذشت شبایی که در اتاق روم قفل میشد یا بردارم به قصد کشت منو میزد. اما هرجور بود ما رابطمونو حفظ کردیم چون همو خیلی دوست داشتیم من با گوشی دوستام یا با فرستادن نامه و ایمیل و این چیزا ازش خبر داشتم حتی تو اون اوضاع بعضی اوقات میرفتم و میدیدمش.من دانشگاه قبول شدم و دوران سختم گذشت گوشی خریدم و آزادیمو به دست آوردم .خانوادمم نمیدونستن که ما هنوز باهم در ارتباطیم.تو این 4 سال دانشگاه دائم باهم بیرون بودیم من با کل خانوادش آشنا شدم و قرار شد با مادرم دوباره حرف بزنم و بگم که بیان برای خواستگاری بالاخره مادرمو راضی کردم برادرمم به وسیله ی خانومش راضی کردم همه چیز داشت خوب پیش میرفت حتی مامانم سالن نامزدی هم انتخاب کرده بود.فقط قرار بود بابامم در جریان بذاره اینم بگم که بابام از هیچیه این موضوع و اتفاقایی که افتاد اصلا خبر نداره. تا اینکه اصرارای کسی که دوسش دارم زیاد شد که اگه تا برج 6 قبل از محرم صفر نشه من این رابطه رو تموم میکنم و تا الان خیلی صبر کردم و سرکوفت خانوادمو زد که خانواده ی تو سنتی ان ،همه از هم همه چیو پنهون میکنن مادرت اذیتمون کرد و این چیزا ما تا حالا رابطمون انقدر خراب نشده بود. این 6 ماه آخری همش دعوا داشتیم و حتی وقتی مادرش عمل کرده بود برای عیادت مادرش رفته بودم جلوی همه ی اعضای خانوادش کتکم زد منم خیلی ناراحت بودم چون جلوی دامادشون زن داداشش و همه منو کتک زد من تصمیم گرفتم جداشم ولی با پادر میونی خانوادش بعد از چند روز درست شد و آشتی کردیم.رفتارای بدش بیشتر شده بود مثلا دائم منو چک میکرد یا بعضی اوقات بهم شک میکرد حرفای رکیک میزد یا مثلا از رفتن به خیلی جاها منو منع میکرد دعواهامون زیاد شده بود خیلی زیاد. این چیزا رو اصلا نذاشتم خانوادم بفهمن و من همیشه پیش اونا خودمو شاد نشون میدادم.یه دفعه دعوامون شد و گفت زنگ میزنم خونتون به مادرت فش میدم بابامو داداشمم خونمون بودن اون هی تک زنگ میزد و قطع میکرد مامانم متوجه شد که اونه زنگ میزنه.یه دفعه هم سر کوچمون داشتم برمیگشتم خونمون منو جلوی همسایه ها کتک زد و فش به پدر مادرم داد.همسایه مون به مامانم گفت اما من گفتم نه من نبودم.اما مامانم شک کرد همین چیزا باعث شد مامانم مخالف شه البته بگم دقیق اینا رو نمیدونست فقط میفهمید که من دارم اذیت میشم.و مخالف شد من خودم با پدرم حرف زدم و پدرم گفت سنت کمه اصلا فعلا حرف ازدواجو نزن و مامانمم همینو گفت.اینم بگم این آقا به شدت منو دوست داره هر بار که این کارارو میکرد پشیمون میشد و میگفت فشار روحی زیادی روشه.منم اینو میدونستم و هر بار میبخشیدمش چون واقعا دوسش داشتم.تا اینکه به من گفت فرار کنیم منم قبول کردم اما بعدش پشیمون شدم و بازهم دعوا ها شروع شد و به من همش میگفت تو پشتم نبودی پشت منو خالی کردی خانوادتو به من ترجیح دادی انتخابت اونا هستن نه من.اون اصلا از نظر مالی کم نداشت از نظر ظاهری هم همین طور این 6 سال خیلی زحمت کشید به پام موند و کمک کرد که سختی هامو پشت سر بذارم اما آخرش خیلی خراب کرد عوض شد خیلی بد شد میدونم فشار روش بود چون ما خیلی سختی کشیدیم این اتفاقا و دعوا ها باعث شد کلی از درس و دانشگاه عقب بمونم به خانوادم دروغ گفتم که 14 15 واحدم بیشتر نمونده تا اجازه بدن نامزد کنیم اما خیلی بیشتر مونده و این ترمم درس برنداشتم.اون دوسم داشت میدونم ولی نمیدونم چرا بعضی اوقات انقدر بد میشد بد دل میشد اصلا دست رو من بلند نمیکرد ولی نمیدونم چی شد
همش بهم گفت برام کم گذاشتی جلوی خانوادت واینستادی باید دعوا میکردی داد میزدی خونرو ترک میکردی فرار میکردی.مطمئنم با گذشت زمان حل میشد مشکل خانواده ی من این بود از رفتارش اطمینان نداشتن و متوجه میشدن اذیتم میکنه بهش اینارو گفتم و به من گفت سعی نکن منو پشیمون کنی حقت بود هرکاری باهات کردم.و 6 سال صبر کردم دیگه باید خانوادتو خودت راضی کنی .از یه طرف شبا میاد پشت در خونمون گریه میکنه دلم براش میسوزه میشناسم ذاتش آدم خوبیه اما نمیدونم چرا این طوری شد. من جلوش محکم وایسادم و گفتم این رابطه تموم شه چون از تیکه ها و سرکوفتات و از بد دل بازیات خسته شدم اونم ازم رنجید و خطاشو شکوند و قسم خورد که تموم شده. من هیچ وقت فکر نمیکردم رابطمون این طوری شه ما خیلی عاشق بودیم از دستم دلخوره میگه براش کم گذاشتم و باید با خانوادم دعوا کنم و ازشون کلا ببرم .اما من گفتم صبر کن با صبر درست میشه اونم میگه نباید با خانوادت حرف بزنی نشون بده که ناراحتی منم نظرم این بود با این بچه بازیا درست نمیشه ما باید با رفتارمون نشون بدیم باهم خوش بختیم و خودمونو ثابت کنیم. نمیدونم باید چی کار کنم بدون اون با این شکست چی کار کنم ؟خیلی داغونم این همه سختی و تلاش آخرش خراب شد کمکم کنید.ببخشید زیاد نوشتم باور کنید سختی هایی که کشیدم خیلی بیشتر از چند خطه ممنونم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)