من همون کسی هستم که سال پیش یه همچنین موقعی از شدت خوشبختی و آرامش زبان زد خاص و عام بودم شغل خوب خانواده مهربون یه نامزد دوست داشتنی یه خانواده شوهر که جونشون برای من در میومد تحصیل توی دانشگاه و رشته مورد علاقه ام یه فرد کم مشکل و ایراد یه بنده خوب برای خداش یه مشاور خوب برای نزدیکان یه دوست برای تفریح در کل یه دختر شاد و سرزنده ولی حالا چی هستم؟؟؟؟؟؟؟؟
زندگی برای شده وهم !!!!! ای کاش توی همون سال پیش توی اون سرمای سخت و نفسگیر در جا میزدم و در اوج خوشبختی میمردم کلمه مرگ خیلی ناخوشاینده نه؟! ولی برای من الان تمام امید و آرزوهام شده همین رسیدن به مرگ!!!!!
اونقدر مشکل دارم که حتی می ترسم بگم چون شاید همین بشه یه مشکل دیگه!
کی گفته با ازدواج انسان کامل میشه؟کی گفته با بزرگ شدن به لذتهای زندگی بیشتر نزدیک میشیم ؟ احساس لذت اصلا یعنی چی؟ ای کاش یه بچه کوچولو بودم که با دادن یه شکلات دنیا از آن من می شد و با ندادن یه آدامس زندگی میشد برام جهنم!!!!کاش و باز هم ای کاش
خیلی بده آدم هر روز سر مسئله ای پیش پافتاده جنگ و دعوا بکنه یا سر چیزهایی که اعتقادی بهش نداره جنگ کنه فکر کنید ببینید چه اصطکاک عصبی وجود داره
مردی که یه روز برات نماد قهرمانی و محبت بوده حالا برات بشه مردی که به خاطر حرفهای دیگری توی جمع در حضور نامزدت بگه میزنم توی دهنت
مردی که رسیدن به او برات یه آرزوی محال بوده و حالا که بهش رسیدی به تموم تلاشها و زحمتات بخندی و خودت رو به تمسخر بگیری که برای این خودت رو سینت رو چاک میدادی
خواهری که همیشه همراه و همدردت بود تمام لحظه های زندگیت از ناراحتی مرگ عزیزترین کست تا لحظه عاشق شدنت همه رو باهاش تقسیم کردی و در زندگیت همیشه سهیم بوده حالا برات شده یه غریبه که از رویایرویی باهاش می ترسی می ترسی که بازهم غرورت و شخصیت و محبتت پایمال بشه
برادرهایی که همیشه همرام بودن وجودشون برام یه دلگرمی و آرامش بوده حالا روبروی خودم میبینمشون که برام از رو شمشیر بستن
خانواده شوهری که اونقدر برام عزیز و محترم بودن که شرط اولم برای ازدواج رضایتشون بوده حالا خیلی راحت بهم میگن اگه بهتر از اون پیدا کردم می تونم برم سراغ اون انگار نه انگار که باهزار و یک امید و آرزو این مرد زندگی رو انتخاب کردم انگار نه انگار که من یه دختره پاک و عفیف بودم انگار نه انگار که من پایبند شوهرم بودم و معتقد و پایبند به دین و زندگیم
خدایی که این همه خوشبختی و نیک کامی به من داده بود بدون طلب چیزی از من حالا از این زندگی و لذتها و نعمتهاش فقط قسمت بد و سخت و نامید کننده اش رو بهم داده از این همه آدم اطرافم فقط مادرم رو برام گذاشته بقیه اش رو از من گرفته خدایی که می دونه آدم بدی نیستم اگر هم خطایی ازم سر زده به درگاهش ملتمسانه اومدم و توبه کردم همه جوره سعی کردم رضایتش رو جلب کنم تا اونجایی که در حد توان و انرژیم بوده ولی حالا حتی نمی خواد دیگه من رو امتحان کنه تنهام گذاشته تنهای تنها
فقط در این میون مادرم هست که هنوز همون مادر سابقه همون مادری که برای سنگ صبور بوده یه گوش برای شنیدن حرفهام و یه راه بلد برای زندگیم ولی حالا من دلم نمیاد بیشتر از این مادرم رو اذیت کنم و درگیر مشکلات خودم بکنم اون واقعا یه فرشته است دلم نمیاد او رو هم ناراحت کنم اون بیماره بیماری دیابت و میگرن داره اونقدر مشکل داره که من این حق رو نمی تونم به او بدم که بخوام بیشتر از این مشکلاتم رو به گردنش بیاندازم
زندگی واقعا چیه؟
آیا زندگی واقعا وهم هستش یا برای من شده وهم؟
خدایا نذار به خدا بودنت شک کنم
نذار کمکم کن
علاقه مندی ها (Bookmarks)