امید"
چهار شمع به آرامي مي سوختند، محيط آن قدر ساکت بود که مي شد صداي صحبت آنها را شنيد.
اولين شمع گفت: « من صلح هستم، هيچ کس نمي تواند مرا هميشه روشن نگه دارد. فکر مي کنم که به زودي خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
شمع دوم گفت: « من ايمان هستم، واقعا انگار کسي به من نيازي ندارد براي همين من ديگر رغبتي ندارم که بيشتر از اين روشن بمانم . » حرف شمع ايمان که تمام شد ،نسيم ملايمي وزيدو آن را خاموش کرد.
وقتي نوبت به سومين شمع رسيد با اندوه گفت: « من عشق هستم توانايي آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناري انداخته اند و اهميتم را نمي فهمند، آنها حتي فراموش کرده اند که به نزديکترين کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بي درنگ خاموش شد . کودکي وارد اتاق شد و ديد که سه شمع ديگر نمي سوزند.
او گفت: « شما که مي خواستيد تا آخرين لحظه روشن بمانيد، پس چرا ديگر نمي سوزيد؟» چهارمين شمع گفت: « نگران نباش، تا وقتي من روشن هستم، به کمک هم مي توانيم شمع هاي ديگر را روشن کنيم. من اميد هستم. » چشمان کودک درخشيد، شمع اميد را برداشت و بقيه شمع ها را روشن کرد.
بنابر اين شعله اميد هرگز نبايد خاموش شود. ما بايد هميشه اميد و ايمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنيم
__________________
.•* (¤¯`°•.عاشق خدا باش تا معشوق خلق شوی.•°`¯¤) *•.
.
.
نازنین بودنم را باور کن
که روزی در کمال ناباوری به نبودم مینگری...
علاقه مندی ها (Bookmarks)