سلام من 28 سالمه با شوهرم که ازم چند سالی بزرگتره هفت ساله در ارتباطم که دوسالش قبل ازدواج دوست بودیم. اشناییمون دانشگاهی بود. اولش من عاشقش بودم هرچند خودش میگفت قبل از خواستگاری از من این موضوعو نمیدونست. تو این 7 سال خیلی از سختیها کنارش بودم. مثلا همون دو سال دوستی کلی اذیت شدم ( تو شهری که تحصیلات تکمیلیشو میگذروند و با خانوادش زندگی میکرد موندم تا با ارامش درسشو تموم کنه تا بعدش ازدواج کنیم) . ی هفته بعد تموم شدن درسش عقد کردیم. تو دوره دوستی سر فشار بلاتکلیفی قهر زیاد میکردمو میخواستم بزنم زیر همچی. آخه اکثر وقتشو یا با خانوادش بود یا سر تزش! اما بعد از عقد شدم براش یه زن ارامو اهل زندگی دیگه تا همین الان اسم طلاقو نیاوردمو چسبیدم به زندگی. بعد از عقد همچی خوب پیش میرفت تا روزای عروسی. قرار بود من همه کارای ازدواجمنو تو شهر بابامینا انجام بدم و اونم موافق بود . خلاصه من اکثر کارارو کردمو بهش لیست قیمتارو تلفنی دادم و اونم قبول کرد و گفت هرچی تو بگی ( تو حرفاش گفت من یه سر میرم خونه خواهرم نگران نباش اگه شارژم تموم شد) اقا شبش زنگ زد که این قیمتا چیه و من خواهرم رفته پرسیده و این حرفا نیس ، من کپ کردم اخه من اصرار نداشتم به عروسی گرفتن نداشتم ولی رو حرف خانوادم مثل بقیه فامیلمون میخواستم ی عروسی معمولی ( به خدا از معمولیم معمولی تر بود) بگیرم.خلاصه زد زیر همچی گفت طلاق که طلاق. از من گریه از اون اصرار . فرداش بلند شدم رفتم خونشون گفتم اصلا عروسی نمیگیریم و بعد همینجور رفتیم سرزندگیمون
براش شدم یه زن صرررررفه جو و خانه دار ( تو این مدت درسم ادامه دادم) .تو این چند ساله از قبل صرفه جویی من خونه زندگیش از صفر کلی بالا اومد. البته اونم تو کار کردن کم نذاشت . ولی بی انصاف اکثر اوقات به بهانه بیماری پدرش بعد از اون تنهایی مادرش وقتشو با اونا میگذروند. بهانه گیر بود تو خونه . نمیذاشتم اب تو دلش تکون بخوره ولی اون سر ی چیزکوچولو داد وبیداد وبزن بشکن. تهدید به قتل و اتیش زدن خونه و طلاق. وقتی عصبانی بود دست به هرکاری میزد. ولی تو اوج عصبانیت اگه خواهر وخانوادش زنگ میزدن چنان با ارامش و مهربانی حرف میزد و بعدش دوباره دعوارو با من ازسر میگرفت . ادم گوشه گیر تنهاییه . ولی من زنم به محبت و قدم زدن یا یه مسافرت خشک و خالی احتیاج دارم
دفه اخر تلفنی دعوامون شد سریه بهانه الکی . رفتم خونه پدرم قهر . فرداش برگشتم دیدم در خونه رو قفل زده . منم برگشتم خونه پدرم . بعد از اون 3 ماهه که اصلا سراغی ازم نگرفت . منم همین طور. دیگه ازش بدم میاد دلم میخواد ازش جدا شم
علاقه مندی ها (Bookmarks)