سلام دوستان من 21 سالمه وشوهرم 26 سالشه ما حدود یک ماه پیش عروسی کردیم .ببخشید طولانی شد امیدوارم حوصله کنید وبخونید
البته ما جشن نگرفتیم یک هفته رفتیم مشهد بعدم اومدیم خونمون .
از ماجرای عروسیم میگم
اول که من خییییییییییییییییییییییلی دلم میخواست عروسی بگیرم محمد که از اول شدیدا مخالف بود تا این که که من کلی باهاش صحبت کردم که من دوست دارم عروسی داشته باشم وفلان قبول نکرد که نکرد....
هیچی اقا با یه بدختی که چقد حرص خوردم تا خانوادش اومدن خونمون برا صحبت و اینا هیچی دیگه منم به بابام گفتم فقط میگی باید عروسی بگیریم ماه عسل واین چیزا روننداز سرزبونشون اومدن خونمون بابام گفت باید عروسی بگیرین قبلا هم گفتم که چه بلا هایی سرم اوردن (ازاولش بابام خیلی باهاشون راه اومد وقتی اومده بودن بابام به بابای محمد میگفت دختر و پسر مال خودته واز این حرفا .اینا هم فک میکردن من رودست بابام موندم یا خواستگار ندارم که بابام ازشون ایراد نمیگیره به همین خاطرم وقتی میرفتم خونشون اصلا بهم اهمیت نمیدادن ومحلم نمیذاشتن)بعد هیچی دیگه محمد بهش برخورده که چرا گفتین عروسی مگه شرایط ما رونمیدونن شب که از خونه ما رفتن یه لیست از بدهیاشون برام فرستاده انگار برا من خرج کرده.این تموم شد .دوباره یه سری دیگه اومدن که ما نمیتونیم بریم تالار بگیریم باید خونه خودمون جشن بگیریم وازاین چرت وپرتا منم به خاطر این که این قضیه تموم بشه قبول کردن وگرنه اصلا نه خوشحال بودم نه ذوقی داشتم.(البته این وسطا تا اومدن خانواده محمد قبول کنن کلی مکافات داشتم) ازاین طرف عمه بابام فوت کرده بود گفتیم تاریخ عروسی رو بذاریم تا بعد از چهلم عمه بابام .اقا یه یک هفته ای بود تا مراسم چهلم منو محمد رفته بودیم برا خرید عروسی که یه دفه دیدم مامانم زنگ زد به محمد خیلی ترسیدم مامانم گفت پدر بزرگم فوت کرده.برا بدرقه مون که مادر شوهرم چنان دعوایی بامن و محمد کرد که بیا ببین رسما مارو از خونه بیرون کرد خیلی دلم شکست اینقدر گریه کردم اصلا نفهمیدم این یه هفته چه جوری گذشت پولی که بهمون داده بودن 2میلیون بود خیلی بهم بد گذشت همش ناراحتی بود الان حسرت همه چی تو دلمه
علاقه مندی ها (Bookmarks)