به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 آبان 91 [ 18:30]
    تاریخ عضویت
    1387-5-30
    نوشته ها
    535
    امتیاز
    9,023
    سطح
    63
    Points: 9,023, Level: 63
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    450

    تشکرشده 476 در 164 پست

    Rep Power
    70
    Array

    داستان هاي عبرت آموز زندگي

    یک روز هزار سال



    دو روز مانده به پايان جهان

    تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است تقويمش پر شده بود و تنها دو روز

    تنها دو روز خط نخورده باقي بود.

    پريشان شد و آشفته و عصباني

    نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد.

    داد زد و بد وبيراه گفت ،خدا سکوت کرد

    جيغ کشيد و جار و جنجال راه انداخت

    خدا سکوت کرد

    آسمان و زمين را به هم ريخت

    خدا سکوت کرد

    به پر و پاي فرشته ها و انسان پيچيد

    خدا سکوت کرد

    کفر گفت و سجاده دور انداخت

    خدا سکوت کرد

    دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد

    خدا سکوتش را شکست و گفت : عزيزم

    اما يک روز ديگر هم رفت

    تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي

    تنها يک روز ديگر باقي است

    بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن

    لا به لاي هق هقش گفت : اما با يک روز ؟

    با يک روز چه کار مي توان کرد ؟

    خدا گفت : آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند ، گويي که هزار سال زيسته است

    و آنکه امروزش را در نمي يابد ، هزار سال هم به کارش نمي آيد

    و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت

    حالا برو و زندگي کن

    او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گوي دستانش مي درخشيد

    اما مي ترسيد حرکت کند ، مي ترسيد راه برود ، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد

    قدري ايستاد

    بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم ، نگه داشتن اين يک روز چه فايده ايي دارد

    بگذار اين مشت زندگي را مصرف کنم

    آن وقت شروع به دويدن کرد

    زندگي را به سر و رويش پاشيد

    زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد

    و چنان به وجد آمد

    که ديد مي تواند تا ته دنيا بدود

    مي تواند بال بزند

    مي تواند

    او درآن يک روز آسمان خراشي بنا نکرد ، زميني را مالک نشد ، مقامي را به دست نياورد

    اما

    اما درهمان يک روز دست بر پوست درخت کشيد ، روي چمن خوابيد

    کفش دوزکي را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد

    و به آنها که او را نمي شناختند سلام کرد

    و براي آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد

    او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد

    لذت برد و سرشار شد و بخشيد و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد

    او در همان يک روز زندگي کرد

    اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند

    امروز او در گذشت ، کسي که هزار سال زيسته بود

  2. 4 کاربر از پست مفید حنان تشکرکرده اند .

    barani (دوشنبه 26 فروردین 92), rozaneh (دوشنبه 26 فروردین 92), یه دوست (پنجشنبه 01 اسفند 92), حنان (چهارشنبه 05 مهر 91)

  3. #2
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 آبان 91 [ 18:30]
    تاریخ عضویت
    1387-5-30
    نوشته ها
    535
    امتیاز
    9,023
    سطح
    63
    Points: 9,023, Level: 63
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    450

    تشکرشده 476 در 164 پست

    Rep Power
    70
    Array

    RE: داستان هاي عبرت آموز زندگي

    آيا پول ارزش از دست دادن زيبايي هاي زندگي رو داره ؟

    پسر كوچكي، روزي هنگام راه رفتن در خيابان، سكه اي يك سنتي پيدا كرد. او از پيدا كردن اين پول ، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد.
    اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد.
    او در مدت زندگيش، ۲۹۶ سكه ۱ سنتي، ۴۸ سكه ۵ سنتي، ۱۹ سكه ۱۰سنتي، ۱۶ سكه ۲۵ سنتي، ۲ سكه نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده يك دلاري پيدا كرد. يعني در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت .
    در برابر به دست آوردن اين ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زيبايي دل انگيز ۳۱۳۶۹ طلوع خورشيد ، درخشش ۱۵۷ رنگين كمان و منظره درختان افرا در سرماي پاييز را از دست داد . او هيچ گاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمان ها در حال ي كه از شكلي به شكلي ديگر در مي آمدند، نديد . پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئي از خاطرات او نشد.

  4. 7 کاربر از پست مفید حنان تشکرکرده اند .

    barani (دوشنبه 26 فروردین 92), rozaneh (دوشنبه 26 فروردین 92), یه دوست (پنجشنبه 01 اسفند 92), مریم85 (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), حنان (دوشنبه 15 اسفند 90)

  5. #3
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 21 آبان 91 [ 17:29]
    تاریخ عضویت
    1386-7-17
    نوشته ها
    1,333
    امتیاز
    16,003
    سطح
    81
    Points: 16,003, Level: 81
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 347
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    484

    تشکرشده 498 در 242 پست

    Rep Power
    151
    Array

    RE: داستان هاي عبرت آموز زندگي

    ممنون
    خیلی جالب بود
    درد من حصار برکه نیست درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور

    نکرده است\"


  6. کاربر روبرو از پست مفید elina تشکرکرده است .

    rozaneh (دوشنبه 26 فروردین 92)

  7. #4
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 آبان 91 [ 18:30]
    تاریخ عضویت
    1387-5-30
    نوشته ها
    535
    امتیاز
    9,023
    سطح
    63
    Points: 9,023, Level: 63
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    450

    تشکرشده 476 در 164 پست

    Rep Power
    70
    Array

    RE: داستان هاي عبرت آموز زندگي

    محبت فرزند
    پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می‌کرد. او می‌خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
    تنها پسرش که می‌توانست به او کمک کند در زندان بود. پیرمرد نامه‌ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
    پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی‌خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می‌شد. من می‌دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می‌زدی. دوستدار تو پدر.

    پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:
    پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده‌ام.
    صبح فردا، 12 نفر از مأموران fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند، و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه‌ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده، نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می‌خواهد چه کند؟
    پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی‌هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می‌توانستم برایت انجام بدهم.

  8. 2 کاربر از پست مفید حنان تشکرکرده اند .

    barani (دوشنبه 26 فروردین 92), rozaneh (دوشنبه 26 فروردین 92)

  9. #5
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 آبان 91 [ 18:30]
    تاریخ عضویت
    1387-5-30
    نوشته ها
    535
    امتیاز
    9,023
    سطح
    63
    Points: 9,023, Level: 63
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    450

    تشکرشده 476 در 164 پست

    Rep Power
    70
    Array

    RE: داستان هاي عبرت آموز زندگي

    معجزه
    وقتی سارا دخترك هشت ساله ای بود , شنید كه پدر و مادرش درباره برادر كوچكترش صحبت میكنند. فهمید كه برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند . پدر به تازگی كارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد . سارا شنید كه پرد آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد .
    سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست , سكه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد . فقط 5 دلار . بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت . جلوی پیشخوان انتظار كشید تا داروساز به او توجه كند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه بچه ای هشت ساله شود .

    دخترك پاهایش را به هم زد و سرفه میكرد , ولی داروساز توجهی نمیكرد . بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه ها را محكم روی شیشه پیشخوان ریخت .

    داروساز جا خورد , رو به دخترك كرد و گفت : چه میخواهی ؟ دخترك جواب داد : برادرم مریض است , میخواهم معجزه بخرم . داروساز با تعجب پرسید : ببخشید !؟ دخترك توضیح داد : برادر كوچك من , داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید كه فقط معجزه میتواند او را نجات دهد , من هم میخواهم معجزه بخرم , قیمتش چند است ؟ داروساز گفت : متاْسفم دختر جان , ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم .

    چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت : شما را به خدا , او خیلی مریض است , بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است . من كجا میتوانم معجزه بخرم ؟ مردی كه گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت , از دخترك پرسید : چقدر پول داری ؟

    دخترك پول ها را كف دستش ریخت و به مرد نشان داد . مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب , فكر میكنم این پول برای خرید معجزه برادرت كافی باشد ! بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت : میخواهم برادر و والدینت را ببینم , فكر میكنم معجزه برادرت پیش من باشد .

    آن مرد , دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیكاگو بود .فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرك با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت . پس از جراحی , پدر نزد دكتر رفت و گفت : از شما متشكرم , نجات جان پسرم یك معجزه واقعی بود , میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت كنم ؟دكتر لبخندی زد و گفت : فقط 5 سنت !

  10. 4 کاربر از پست مفید حنان تشکرکرده اند .

    arash2000 (پنجشنبه 21 خرداد 94), barani (دوشنبه 26 فروردین 92), rozaneh (دوشنبه 26 فروردین 92), حنان (چهارشنبه 05 مهر 91)

  11. #6
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 آبان 91 [ 18:30]
    تاریخ عضویت
    1387-5-30
    نوشته ها
    535
    امتیاز
    9,023
    سطح
    63
    Points: 9,023, Level: 63
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    450

    تشکرشده 476 در 164 پست

    Rep Power
    70
    Array

    RE: داستان هاي عبرت آموز زندگي

    غرق دنيا
    جوانک گوشه ی خیابان نشسته بود و فریاد کمک سر می داد. اصلاً به ظاهرش نمی خورد که گدا باشد. یک جوان رشید ، زیبا و تمام عیار بود ، ولی هر رهگذری که از کنارش رد می شد ، پایش را می گرفت و با چنان لحن ملتمسانه ای می گفت: « تو را به خدا، التماس می کنم کمکم کنید. » که دل سنگ هم آب می شد.


    پیرزن از کنارش رد شد ، جوانک التماس کرد ، اما او خودش را کنار کشید و گفت: خجالت بکش مردک حیا کن ، واقعاً که آدم نمی دونه چی بگه ؟!
    پیرمردی از دور ، نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به او انداخته بود و مرتب سرش را به نشانه ی تأسف تکان می داد.



    زنان و مردان جوان تر ، بی اینکه کوچکترین محلی به او بگذارند ، از کنارش رد می شدند و او همچنان از ته دل التماس می کرد.


    دختر بچه ای به خودش جرأت داد ، جلو رفت و چند ثانیه به او نگاه کرد ، سپس به آرامی گفت: چی می خوای؟


    جوانک نگاهی به دختر بچه انداخت و بغضش ترکید. دقایقی دخترک را در آغوش گرفت و به شدت گریست. وقتی گریه کمی آرامش کرد ، گفت: نمی خوام.


    - چی...؟ چیو نمی خوای؟


    - نمی خوام غرق بشم.


    - تو چی؟


    - تو دنیا.


    - مگه داری غرق می شی؟


    - آره... آره... دارم غرق می شم.


    - خوب ، مگه چی می شه؟


    - هیچی ، می شم مثل اینا.


    - مگه آدمی که داره غرق می شه خودش می تونه به کسی کمک کنه ؟



    - نه.



    - پس چرا داری از اینا کمک می خوای؟


    - پس از کی بخوام؟


    دخترک سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد ، جوان هم همین کار را کرد. وقتی سرش را پایین آورد ، دخترک آنجا نبود.

  12. 4 کاربر از پست مفید حنان تشکرکرده اند .

    barani (دوشنبه 26 فروردین 92), rozaneh (دوشنبه 26 فروردین 92), کیانا 93 (چهارشنبه 14 آبان 93), حنان (چهارشنبه 05 مهر 91)

  13. #7
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 24 خرداد 00 [ 00:30]
    تاریخ عضویت
    1387-6-17
    محل سکونت
    سنندج
    نوشته ها
    2,798
    امتیاز
    71,961
    سطح
    100
    Points: 71,961, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran50000 Experience PointsSocialTagger First Class
    تشکرها
    9,001

    تشکرشده 10,163 در 2,191 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: داستان هاي عبرت آموز زندگي

    ممنون.جالب ومفید بود
    سکوت سرشار از ناگفته‌هاست
    _____________________________

    مجله علم ورزش

  14. کاربر روبرو از پست مفید keyvan تشکرکرده است .

    rozaneh (دوشنبه 26 فروردین 92)

  15. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 20 تیر 94 [ 15:18]
    تاریخ عضویت
    1387-7-07
    نوشته ها
    327
    امتیاز
    7,417
    سطح
    57
    Points: 7,417, Level: 57
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 133
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    782

    تشکرشده 791 در 202 پست

    Rep Power
    49
    Array

    RE: داستان هاي عبرت آموز زندگي

    مرسي رويا جون... خيلي خوب بود...

  16. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 11 بهمن 98 [ 21:22]
    تاریخ عضویت
    1390-1-21
    محل سکونت
    یه جای دور دور دور
    نوشته ها
    662
    امتیاز
    12,717
    سطح
    73
    Points: 12,717, Level: 73
    Level completed: 67%, Points required for next Level: 133
    Overall activity: 19.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    2,167

    تشکرشده 2,912 در 637 پست

    Rep Power
    87
    Array
    داستان کوتاه جدید و آموزنده درس زندگی


    استادی قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت در کلاس حاضر شد. وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلامی شیشه خالی سس مایونزی را برداشت و با توپ های گلف شروع کرد به پر کردن آن.
    سپس از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ آنها تایید کردند. در همین حال استاد سنگریزه هایی را از پاکتی برداشت و در شیشه ریخت و به آرامی شیشه را تکان داد.

    سنگریزه ها با تکان استاد وارد فضاهای خالی بین توپ های گلف شدند و استاد مجددا پرسید که آیا شیشه پر شده است یا نه؟ دانشجویان پذیرفتند که شیشه پر شده است…
    این بار استاد بسته ای از شن را برداشت و در شیشه ریخت و شن تمام فضای های خالی را پر کرد. استاد بار دیگر پرسید که آیا باز شیشه پر شده است؟ دانشجویان به اتفاق گفتند: بله!
    استاد این بار دو ظرف از شکلات را به حالت مایع در آورد و شروع کرد به ریختن در همان شیشه به طوری که کاملا فضاهای بین دانه های شن نیز پر شود. در این حالت دانشجویان شروع کردند به خندیدن.
    وقتی خندیدن دانشجویان تمام شد استاد گفت: “حالا”، ” می خواهم بدانید که این شیشه نمادی از زندگی شماست. توپ های گلف موارد مهم زندگی شما هستند مانند: خانواده، همسر، سلامتی و دوستان و اموالتان است. چیز هایی که اگر سایر موارد حذف شوند زندگی تان چیزی کم نخواهد داشت. سنگریزه ها در واقع چیز های مهم دیگری هستند مانند شغل، منزل و اتومبیل شما. شن ها هم همان وسایل و ابزار کوچکی هستند که در زندگی تان از آنها استفاه می کنید…
    و این طور صحبتش را ادامه داد: اگر شما شن را در ابتدا در شیشه بریزید در این صورت جایی برای سنگریزه ها و توپ های گلف وجود نخواهد داشت. و این حقیقتی است که در زندگی شما هم اتفاق می افتد. اگر تمام وقت و انرژِی خود را بر روی مسائل کوچک بگذارید در این صورت هیچگاه جایی برای مسائل مهم تر نخواهید داشت. به چیز های مهمی که به شاد بودن شما کمک می کنند توجه کنید.در ابتدا به توپ های گلف توجه کنید که مهم ترین مسئله هستند. اولویت ها را در نظر آورید و باقی همه شن هستند و بی اهمیت.
    دانشجویی دستش را بلند کرد و پرسید: پس شکلات نماد چیست؟
    استاد لبخند زد و گفت: خوشحالم که این سئوال را پرسیدی! و گفت: نقش شکلات فقط این است که نشان دهد مهم نیست که چه مقدار زندگی شما کامل به نظر می رسد مهم این است که همیشه جایی برای شیرینی وجود دارد.
    نمی دانم چه کرده ام
    اما
    می دانم به تو نیاز مندم


  17. 3 کاربر از پست مفید rozaneh تشکرکرده اند .

    barani (دوشنبه 26 فروردین 92), reihane_b (دوشنبه 26 فروردین 92), ویدا@ (دوشنبه 09 اردیبهشت 92)

  18. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 11 بهمن 98 [ 21:22]
    تاریخ عضویت
    1390-1-21
    محل سکونت
    یه جای دور دور دور
    نوشته ها
    662
    امتیاز
    12,717
    سطح
    73
    Points: 12,717, Level: 73
    Level completed: 67%, Points required for next Level: 133
    Overall activity: 19.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    2,167

    تشکرشده 2,912 در 637 پست

    Rep Power
    87
    Array
    زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پير دانا نزد او رفتند. پيرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
    مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
    و از همسرش نيز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
    زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد
    و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.

    پير عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد
    و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.

    در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
    اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند
    و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.

    در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که "تاسرحد مرگ متنفر بودن" تاوانی است که برای "تا سرحد مرگ دوست داشتن" می پردازید.
    عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید، این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد.
    سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید


    نمی دانم چه کرده ام
    اما
    می دانم به تو نیاز مندم


  19. کاربر روبرو از پست مفید rozaneh تشکرکرده است .

    ویدا@ (دوشنبه 09 اردیبهشت 92)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. دحو الارض-روز استجابت دعا
    توسط بالهای صداقت در انجمن معارف و مناسبت ها
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: جمعه 03 تیر 01, 22:25
  2. نگاه مرموز استاد به من خانم ها لطفا پاسخ دهید
    توسط jafarpour در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: جمعه 09 آبان 93, 17:46
  3. داستان نچندان جذاب امروز من برای آقایان
    توسط mine در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 26
    آخرين نوشته: چهارشنبه 12 خرداد 89, 01:48
  4. داستانها و ترانه های حاجی فیروز و عمو نوروز
    توسط مثل من در انجمن عیدانه های همدردی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: پنجشنبه 15 اسفند 87, 13:35
  5. آیا میدانید ایرانیان باستان هم روز عشق داشتند
    توسط fatima-v در انجمن معارف و مناسبت ها
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: چهارشنبه 30 بهمن 87, 00:25

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 05:23 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.