سلام دوستان
ميخوام داستانم رو بگم و شما نظر بدين
من با يك آقا پسري دوست شدم . اولش قصد ازدواج نداشتم ولي بعد از يه مدتي وقتي ديدم دارم وابسته ميشم و چاره ي وابستگي چيزي جر ازدواج نيست .سعي كردم كه ايشون رو راضي به ازدواج كنم ( به صورت غير مستقيم ) ولي ايشون نفهميد و ...
120 بار خواستم ازش جدا شم ولي هر بار اون ازم خواست كه اين كار رو نكنم و بلاخره تصميم گرفت كه باهام ازدواج كنه !!!!1 ( تصميمش اجباري بود و به خواسته ي من انجام شد . يعني به صورت غير مستقيم مجبورش كردم .) حالا از رابطه مون براتون ميگم :
يادمه اون خيلي احساساتي بود و من رو دوست داشت ولي من دوستش داشتم به خاطر خودم ( تازه اين رو فهميدم ) .
يه شبهايي بود كه دلتنگ من ميشد و بهم زنگ ميزد تا آرومش كنم ( آخه شهرستان درس ميخونه ) ولي من ميگفم خوابم مياد ....من كاري از دستم بر نمياد كه برات انجام بدم و اون رو توي همون حال و روز تنها ميگذاشتم و ميخوابيدم
يه بار يادم مياد كه توي خوابگاهشون زير كولر خوابيده بود و نفس تنگي گرفته بود و دوستاش برده بودنش دكتر و دكتر بهش گفته بود از قلبته و اكسيژن بهش وصل كرده بودن . صبح اون روز بهم زنگ زد و قضيه رو گفت و من ناراحت شدم ولي ميدونين بهش چي گفتم : به جاي اينكه واسه اين خاطر كه بيمار شده ناراحت بشم و دلداريش بدم ، بهش گفتم من نميخوام با يه آدم مريض ازدواج كنم !!!! ( البته دلم واسش ميسوخت كه بيمار شده ولي بيشتر دلم واسه خودم ميسوخت كه بخوام باهاش ازدواج كنم و توي جووني بيوه بشم !!!!! ) خودمم وقتي خودمو جاي اون ميگذارم جيگرم براش كباب ميشه . وقتي فكر ميكنم اگه من جاي اون بودم و يكي اين حرف رو بهم ميزد چيكار ميكردم ؟؟؟واقعا از خودم شرمنده ميشم
يه بار ديگه بهش گفتم كه اصلا از قيافه ات خوشم نمياد و خيلي زشتي و اصلا جالب نيستي ،اونم به شدت ناراحت شد و گفت نفر قبلي هم همينو بهم گفت و به همين خاطر ازم جدا شد ( در صورتي كه الان كه دارم فكرش رو ميكنم ميبينم كه زشت نيست قيافه معمولي و بانمكي داره ولي خوب اون موقع در نظر من زشت اومد ( چون من بهترين رو ميخواستم ) ولي بازم وقتي من خودم رو جاي اون ميگذارم خيلي ناراحت ميشم ميگم كه من عجب آدم بي شعوري بودم كه همچين حرفهايي رو بهش ميزدم
هميشه زود باهاش قهر ميكردم و اون مجبور ميشد واسه اينكه ناز من رو بكشه يك ساعت با موبايل حرف بزنه و آخر هر ماه هزينه هاي موبايلش اونقدر زياد ميومد كه مجبور بود با خانواده اش مشاجره كنه
گاهي توي دعواها خيلي بهش توهين ميكردم ولي اون ساكت ميشد و هيچي نميگفت و فقط سكوت ميكرد و حتي اگه من قطع ميكردم اون دوباره به من زنگ ميزد و ...
توي زمان دوستيمون دوبار ( يك بار حضوري و يك بار اينترنتي ) بهش خيانت كردم ( البته واسه كارم دليل داشتم و اين يكيش واسه زماني بود كه ازش جدا شدم و جداييم واسه اين بود كه قصد ازدواج نداشت و من هم رفتم با يكي ديگه دوست شدم ولي اون مثل اين نبود . نه نازم رو ميكشيد نه هيچي . اونقدر واسم ناز كرد و من رو از خودش روند كه من هم ولش كردم و با كلي گريه وقتي كه اين دوستم بهم زنگ زد دوباره باهاش خوب شدم . اون يكي هم كه اينترنتي بود واسه زماني بود كه قضيه من و اون لو رفته بود و يك سري حقايق آشكار شده بود و من ديگه ديدم رسيدن به اون غير ممكنه . اينترنتي با يكي ديگه دوست شدم و در حالي كه اين دوستم داشت واسم ميمرد و هميشه بهم ايميل ميفرستاد من هيچ كدوم از ايميل هاش رو جواب ندادم . تا اينكه اين دوست اينترنتي من تو زرد از آب درومد و دوباره من با ناراحتي پيش اين دوستم برگشتم ) و عيب كارم در اين بود كه هرچي خيانت كرده بودم بهش گفتم و اون هم گريه اش گرفت از اينكه توي اين مدت اون داشته ميمرده ولي من رفته بودم سراغ يكي ديگه ...
البته اون هم خيلي به من بدي كرد و بزرگترين بديش اين بود كه يك سري حقايق مهم رو از من پنهان كرد و وقتي كه فاش شد دگرگونم كرد
به بار به صورت جدي از هم جدا شيم و اون رفت پي كار خودش و از اينجا بود كه جاهامون عوض شد . من كه پي برده بودم اون خيلي صبور و مهربونه و دوستم داره ولي اون ديگه مثل سابق نبود
كلي به آيديش پي ام دادم كه دوستت دارم و به پات ميمونم و تا چند سال واست صبر ميكنم و اگه قسمت هم بوديم به هم ميرسيم و .... ولي ميدونين اون بعد از يك هفته كه به پي ام هام جواب نميداد يه روز ديدم بهم جواب داده كه : من با يك دختر ديگه به اسم ( آتنا ) آشنا شدم . چشم سبز . قد بلند . خوش هيكل . ناز و خيلي خيلي مهربون و دوست داشتني و از تو هم خيلي خيلي بهتره و خيلي هم دوستم داره . ديگه حق نداري كه به هم پي ام بدي يا زنگ بزني يا اس ام اس بدي . ديگه حق نداري كه به آيديم سربزني . اگه همچين كاري بكني حسابت رو ميرسم و بد جوري حالتو ميگيرم .
باورم نميشد . داشتم ميمردم . نميتونستم خيانت رو تحمل كنم . بعد از يكي دو هفته گريه زاري و ... ( رو به موت بودم ) ديدم كه بهم پي ام داده كه هيچ كس بهتر از تو نميشه و بيا دوباره به هم برگرديم
من اونقدر خوشحال شدم و حال و روزم رو واسش نوشتم كه چه حالي داشتم و ... و يك قرار گذاشتيم كه همو ببينيم و اون هم اومد و گفت قضيه ي آتنا دروغ بوده و من ميخواستم حس حسادتت رو بر انگيخته كنم كه دوباره بهم برگردي ولي تو اين كار رو نكردي .
من ساده هم باور كردم
اون گفت با قصد 100% ازدواج برگشتم و خانواده ام رو راضي ميكنم و .... من هم ساده ي از همه جا بي خبر
برگشتم
و بعد از يك مدت كه باهم بوديم ( نه من درست شده بودم و نه اون يعني اخلاقهامون تقريبا همون بود ) ديدم كه دوباره كم محلي هاش شروع شده و اونقدر بهش گفتم كه پست و هوس بازي كه قطع رابطه كرديم ولي ميدونين الان كه دوباره به هم برگشتيم بهم چي گفت :
همونجور كه قبلا هم بهتون گفتم بهم گفت آتنا بهم زنگ زده و گفته كه دارم ازدواج ميكنم و من شب رو تا صبح گريه كردم واسه اون و اون هم واسه من گريه ميكرد . به من گفت كه به آتنا زنگ بزنم و بگم كه اين دوست پسرم چقدر دوستش داره و ... داشتم آتيش ميگرفتم . ديشب قضيه ي آتنا رو ازش پرسيدم و اون گفت :
با آتنا از طريق نت آشنا شدم . يك دختر تمام و كامل بود . خونشون شيراز بود و من يك روز رفتم اونجا ساعت 6 صبح توي ترمينال بودم و آتنا اومد دنبالم و كلي با هم بوديم . ميگفت دختر خيلي خوبي بود . با هم به حافظ رفتيم و اون جلوي قبر حافظ زانو ميزد و واسش فاتحه ميخوند . بعد آتنا همون روز راجع به من به مامانش گفت ولي مادرش گفت كه ما به تهراني دختر نميديم و هرچه زودتر رابطه تون رو تموم كنين و آتنا هم به دوست پسر من گفته بود كه ديگه نميخوام رابطه اي داشته باشيم ولي اگه يه زماني قصد ازدواج داشتي من هستم و اين دوست منم صبح تا شب گريه كرده كه نميخوام ازدستت بدم و ... بعدش چون ديگه پول نداشته كه توي هتل بمونه برگشته تهران و رابطه اش هم با آتنا خانم محدود شده بود به تلفن اونم هفته اي 1 بار
بعدش دوباره به من برميگرده و ميگه كسي به اسم آتنا تو زندگيش نبوده و من ساده هم باور ميكنم ، زماني كه داشت از آتنا ميگفت (يعني ديشب ) حالم بد بود و با اينكه خودم از خواستم كه راجع به اون بگه گاهي بهش ميگفتم كه بس كن و نگو . اونم بهم گفت : ببين اگه ميخواي دوباره واسم گريه كني و مثل آدم هاي
توي اين جدايي هم كه چند روز اخير داشتيم با يك دختر از طريق نت آشنا شده كه مال هلند بوده يه بار كه توي جداييمون بهش زنگ زدم بهم گفت كه يكي از دوستان قديمش رو دوباره پيدا كرده و توي هلند ه و شايد يك هفته بخواد بره هلند پيش اون ( من ساده هم فكر ميكردم اين دوستش پسره ) بعد از اينكه دوباره با هم رابطه مون رو شروع كريدم ديدم زنگ زده به من و باگريه ميگه كه اين دوستم كه توي هلنده سرطان خون گرفته و مادر و پدر نداره و خيلي تنهاست و اگه جونمم بخواد من واسش ميدم و خيلي دلم واسش ميسوزه و ازم پرسيد كه راه درمان سرطان خون چيه ؟ منم تحقيق كردم و بهش گفتم كه چيه ...
تا اينكه دو سه روز پيش بهم زنگ زد و گفت اين دوست هلنديش دختره ... و اصلا هر دختري رو كه ميبينه عاشقش ميشه و خودش نميدونه كه چشه . هر كسي رو كه ميبينه و تو دلش ميشينه عاشقش ميشه ... نميتونه از كنار جمعي از دختران رد بشه و به هيچ كس نگاه نكنه .... نميتونه شيطوني نكنه
ميدونين از اون روز حالم دگرگونه . وقتي كه همچين حرفهايي بهم زد من مثل هميشه بهش نگفتم كه نميخوامت و برو گمشو و اسمم رو نيار و ... بهش گفتم كه بهتره به يك روانشناس مراجعه كني و اون درمانت كنه
اون شب داشتم ميمردم . ولي بروز ندادم
اين دوستم گفت كه اون شب سر سفره ي شام بوده ( توي خوابگاه ) و ماجراي عكس العمل من رو يه يكي از دوستان پسرش كه خيلي هم با هم صميمي ان گفته ( اين دوستش عاشق پاك پاك يك دختره و بهش هيچ موقع خيانت نكرده و چند وقت ديگه عروسي شونه ) اين دوستش هم گفته كه من اگه جاي اين دختره بودم حتي يك لحظه هم با تو نميموندم و خيلي دوستت داره كه باهات مونده و ... و اين دوست منم همينجوري سر سفره ي شام اشك ريخته و شام خورده
بعد از اون موقع خيلي باهام مهربون شد ولي من اصلا نميتونم جريان اين خيانت هايش رو فراموش كنم . هرشب با ناراحتي ميخوابم و وضعيت معده ام داغون شده و به روي خودم نميارم . شب و روز كارم شده گريه و شك و ترديد
الانم كه دارم اينها رو واستون مينويسم اشك همينجوري داره از چشمام مياد .... حدود يك ربع پيش اين دوستم بهم زنگ زد و داشت باهام حرف ميزد ولي من حال و روزم خيلي بد بود
بهش گفتم چرا بهم ميگي خانمم ؟ عصباني شد و گفت باشه اصلا ديگه بهت نميگم خانمم بهت ميگم دختر
بهش گفتم : نگفتم نگو خانمم . گفتم چرا ميگي خانمم ؟
اونم بهم گفت : دليلشو 1000 بار واست گفتم و الانم ديگه حوصله ندارم كه بهت بگم و تو هم همش واسم ميگي اين موضوع واسه من حل نشده است . به جهنم كه واست حل نشده است . من چيكار كنم ؟ من بهت ميگم ولي تو باورت نميشه و ديگه اينش به من ربط نداره
و الان هم بهم زنگ زد و با بي حالي گفت : ببخشيد باهات تند حرف زدم و گفت تورو هم ميبخشم و ....
حال و روزم بده . دوستان كمكم كنين . دوستش دارم ولي درمونده ام . ميترسم دوباره خيانت ببينم . از يك طرف هم فكر ميكنم اون از آدم هاي ضعيف بدش مياد و دوست نداره گريه ام رو ببينه
از يك طرف هم با اين دختره هلنديه قطع رابطه نكرده و ميگه من فقط به عنوان يك دوست باهاشم و دلداريش ميدم و اون 5-6 سال ازم بزرگتره و با اون قطع ارتباط نميكنم چون مادر و پدر نداره و توي اين حال و وضع سرطان نميتونم تنهاش بگذارم ( بهم گفت واقعا باورم نميشه تو چه جوري با من اون برخورد رو كردي كه من بهت گفتم مريضم و تو بهم گفتي من با آدم مريض ازدواج نميكنم . در حالي كه من صبح تا شب به خاطر بي كسي و مظلومت اين دختر سرطاني اشك ميريزم و از خدا ميخوام كه معالجه اش كنه !!! گفت وقتي فكرش رو ميكنم كه تو به من اون جواب رو دادي اصلا حالم دگرگون ميشه ...)
دوستان من خودمم از رفتارم پشيمونم ولي از طرفي رفتار اين دوستم هم نميتونم تحمل كنم
بگين چيكار كنم ؟ اصلا آيا اين رابطه با حضور روانشناس درست ميشه يا نه ؟
من هم نميدونم اين چه اخلاقيه كه من دارم ؟ از ارتباط اون با خانواده اش خوشم نمياد و احساس ميكنم خانواده اش ميخوان اون رو از من بگيرن و وقتي پيش خانواده اش هستش من رو از ياد ميبره
وقتي قربون صدقه ي بچه ي خواهرش ميره من ديوونه ميشم و حسوديم ميشه و ميگم تو فقط بايد قربون صدقه ي من بري و واقعا وقتي قربون صدقه ي عسل ( طوطي اي كه يه زماني داشت و از دستش فرار كرد ) ميره و ميگه دلم براش تنگ شده من حالم بد ميشه .... دوست دارم كه فقط دلش براي من تنگ بشه
بگين من چمه ؟ هم من مورد دارم و هم اون
ببخشيد كه با اين حرفهاي طولاني سرتون رو درد آوردم
اميدوارم كه بتونين كمكم كنين
خيلي در حقش بد كردم ولي آيا اون اين حق رو داشت كه اين كارو بكنه ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)