سلام
من پسرم 25 سالمه
نمی دونم از کجا باید شروع کنم این زندگی شلم شوربایی رو که دارم براتون بگم خوب بذارین از همون اولش که دوران کودکیم می شه بگم از وقتی یادم میاد بچه کم رویی بودم و تو جمع فامیل این و درک نمی کردند و فکر میکردند که یه کمی ناقصم!
حتی خود منم باورم شده بود با اینکه قیافم اونجوری نبود و خوشگل بودم, همه همینو می گفتند حتی جوری که آدم های ناجوری هم بهم جذب میشدند ولی نمی دونم از کجا میدونستم که اونها منظور جنسی دارند خوب خودم و دور میکردم!یعنی هیشکی بهم نگفته بود ولی میدونستم.میشه گفت تو مدرسه مشکل داشتم شاید دوران ابتدایی و راهنمایی من اصلا خاطرات خوبی برام تداعی نمی کنه و وضعیت مالی خوبی هم نداشتیم و پر از عقده های مالی و عقده های شخصیتی بودم مثل اعتماد به نفس نداشتن و... ولی خونوادم خوب بود مخصوصا مادرم.

و چیزی که من و آزار میده اینه که هیچ وقت شبیه یه پسر بچه نبودم همیشه از سنم بیشتر میفهمیدم کلا تو هر موضوعی حتی مسایل جنسی
و این باعث شد که تو سن 10 سالگی دکتر برام داروی ضد افسردگی بنویسه !خوب خونوادم نذاشتن مصرف کنم من هر روز شرایطم بدتر شد نه اینکه بیفتم یه گوشه و خودم منزوی کنم اونجوری از زندگی لذت نمی بردم, از همون موقع فکر خودکشی تو سرم میومد حتی برادر و خواهرم هم تحقیرم می کردند تو برخی مواقع, ولی تو دوران دبیرستان وضعیت بهتر شد چون خودم واسه خودم دارو تجویز کردم سیتالوپرام مصرف کردم!
بیخیال شده بودم تا این که بعد دو سال مصرف یه دکتری بهم گفت که باید قطعش کنم و منم کردم اما بعدش اون استرسها اظطرابهای بی مورد که همیشه باهام هست دوباره برگشتند و... حتی باعث شد که از دانشگاه انصراف بدم چون نتونستم ادامه بدم حالا با اینکه تقریبا همه چی دارم کار خوبی دارم درآمدش خوبه اصلا کل وقتم و پر میکنه و تا 1 سال دیگه خونه هم ردیف می کنم.

و بیشر از همیشه به ازدواج فکر می کنم نه این که نیازم جنسی باشه!فکر می کنم نیازم عاطفیه اما یه دقیقه بعدش پشیمون میشم چون این فکر راحتم نمی ذاره
که زندگیم پوچه و من تمام احساساتی رو که لازمه داشته باشم تجربه کردم و از این به بعد احساس جدیدی نخواهم داشت.
دیگه دوست ندارم فقط با دارو خوردن حالم خوب باشه این روزا بیشتر به مرگ فکر می کنم!شاید این ها رو نوشتم چون درد دل بود می دونم که از دست هیچ کس کاری برنمیاد.