با سلام خدمت شما عزیزان . دوستان خوبم هادی هستم و 29 سالمه و تحصیلات من دیپلم و شغلم هم آزاده ، یه کافی نت دارم . توی یه خانواده کاملا فرهنگی و تحصیل کرده بزرگ شدم و همه اعضای خانواده ام تقریبا بالاترین تحصیلات دانشگاهی دارند به غیر از من حقیر . بگذریم ...3 سال پیش با یه خانمی دوست شدم . روز به روز این ارتباط عمیق و عمیق تر می شد و نقاط مشترک زیادی بینمون کشف شد . اینقدر ارتباط عاطفیمون زیاد شده بود که توی تموم مشکلات همدیگه رو تنها نمیذاشتیم و سنگ صبور هم شده بودیم علاقمندیهامون بدون بازی کردن نقش عجیب شبیه هم بود و همیشه خدا رو شکر میکردیم که ما رو سر راه همدیگه قرار داد . ما راهمون خیلی دور بود و به خاطر همین موضوع نمیتونستیم خیلی همدیگه رو ببینیم . و بیشتر ارتباطمون تلفنی بود . انقدر این ارتباط ریشه گرفت و به هم نزدیک شدیم تا برای اولین بار پیشنهاد ازدواج دادم بعد از 1 سال که گفت من حرفی ندارم ولی خانواده ام به خاطر دوری راه ونداشتن تحصیلات مخالفت خواهند کرد . این موضوع مدتها فکرم رو مشغول کرده بود و یه روز بهش گفتم من چه کاری میتونم انجام بدم که این مشکل حل بشه و بهم گفت من مطمئن هستم مخالفت میکنن و تو هم خانواده خودتو به خاطر یه امر محال سبک نکن و سعی کن فراموشم کنی و ازدواج کنی و آرزوی من خوشبختی توست و از این جور حرفها که معمولا وقت خداحافظی به هم میزنن . همه چی تموم شد . نا امید شده بودم و احساس میکردم به خاطر نداشتن تحصیلات یه جور تحقیر شدم . چه روزهای بدی رو پشت سر گذاشتم چقدر به خودم لعن و نفرین میکردم که چرا اینطوری شد البته خودم مقصر بودم چون دو بار دانشگاه قبول شدم ولی به خاطر اینکه به اون رشته ها علاقه نداشتم از ادامه تحصیل منصرف شدم . روزها میومدن و میرفتن تا بعد از گذشت یک ماه با اصرارش دوباره این آتش شعله ور شد ولی بیشتر از قبل ولی ازش قول گرفتم تا صحبتی از ازدواج نباشه تا هیچکدومون حباب درست نکرده باشیم . تا اینکه بعد از گذشت 1 سال و نیم دوباره مسئله ازدواج البته اینبار از طرف اون مطرح شد و گفت اجازه بدیم خانواده ها به هم نزدیک بشن . قرار شد مادرم با مادر اون صحبت کنه که همین طور هم شد و مادرم بعد از شرح دادن اینکه خانواده ما در چه وضعیتی هستن ازشون خواست تا یه ملاقاتی با هم داشته باشیم و مادرش حتی با ملاقات کردن هم مخالفت کرد و گفت تحصیلات برای ما خیلی مهمه و اصلا صحبتش رو هم نکنید . هرچقدر مادرم اصرار میکرد که نداشتن تحصیلات و دوری راه جلو خوشبختی رو نمیگیره و مهم اصالت خانواده ها و تفاهم بین پسرو دختر هستش و ما باید کمک کنیم تا خوشبخت بشن و وقت هنوز هست برای درس خوندن و اجازه بدید ما حضورا خدمتتون برسیم و از نزدیک با هم آشنا بشیم و .... انگار نه انگار . نه . نه . نه. این موضوع باعث شد تا پیش خانواده خودم هم شرمنده بشم که چرا قبل از اینکه مطمئن بشم حرمت خانواده ام رو زیر سوال بردم . البته خانواده من خیلی منطقی به این قضیه نگاه کردن .
فردای این موضوع ازش پرسیم چه کاری میتونیم انجام بدیم ؟ که گفت ایندفعه جدی جدی فراموشم کن و فکر کن من توی زندگیت نبودم و ازدواج کن و خوشبختی تو آرزوی قلبی منه . انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد . باز هم نا امید شدم از همه چیز از همه جا . دیگه واقعا ایندفعه راهی نمونده . شما میگید مشکل اصلی کجاست ؟ منم ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)