سلام عزیزان
من یه ماجرایی واسم پیش اومده که به هیچکس نمی تونم بگم و داره خون به دلم می کنه! فقط می خوام شما بخونید و نظر بدین تا احساس کنم چند نفر حرفامو شنیدن شاید آروم بشم!
من چند ماه پیش یه اس ام اس از یه دختر گرفتم(من 19.5 و اون 17 سال سن داریم) و به مرور با پرسش و پاسخ من با اون آشنا شدم خیلی ابراز علاقه می کرد و دختر یکی از آشنایان بود و می گفت 2 ساله منو می خواد! من به مرور باهاش صمیمی شدم ولی همیشه به این نکته تاکید داشتم نمی تونم قول ازدواج بدم البته ارتباط ما در حد اس ام اس و تلفن بود!تا اینکه من یه روز بخاطر یه دختر اینترنتی دیگه جوابشوندادم ولی بعد از اینکه از اون دختر اینترنتی خواستم که در باره ی ازدواج با من فکر کنه و اون منو ول کرد خیلی احساس تنهایی می کردم یاد این دختره افتادم که منو می خواست برای اینکه راحت تر بتونم دختر اینترنتی رو فراموش کنم بهش زنگ زدم و اونم با کمال میل منو قبول کرد تا اینکه 3 روز پیش رفتم در خونشون و کاملا دیدمش البته صورتشو! من از اون موقع ابراز علاقمو دو برابر کردم و البته قبلا هم کلی ابراز احساسات می کردم!من امروز رفتم و خارج از محوطه ی مجتمعشون از نزدیک و بیرون دیدمش(قرار گذاشته بودیم) خیلی خورد تو ذوقم خیلی ناجور!(آخه اصلا خوشگل نبود البته خیلی هم بد نبود و خیلی از نظر جسمی کوچیکتر از اونی بود که فکرشو می کردم) بعد که از هم دور شدیم بهش زنگ زدم و گفتم یه فرصت 1 ماهه می خوام تا فکر کنم البته این فرصتو می خواستم تا اگه تونستم بی خیالش بشم دیگه جوابشو ندم چون احساس می کردم دیگه از فکر اون دختر اینترنتی هم بیرون اومدم! تا اینو شنید قطع کرد اون موقع(امروز عصر) خونه ی دوستش بود هرچی زنگ می زدم قطع می کرد یه بار دوستش ورداشت گفت بهش چی گفتی رفته یه اتاق دیگه و درو بسته داره گریه می کنه! بالاخره موقعی که رسیدم خونه از خونشون بهم زنگ زد و از این حرفم داشت دق می کرد نمی دونید با چه لحن سوزناکی حرف می زد خیلی تلاش می کرد گریشو پنهون کنه ولی صداش تابلو بود! من اونجا آتیش گرفتم و جیگرم براش سوخت، هر چی گفتم باشه من دیگه فرصت نمی خوامو بیا با هم باشیم دیگه اثر نداشت من کارو خراب کرده بودم نمی دونید چقدر به من دل بسته بود حتی قبلا بعضی وقتا گریه می کرد می گفتم چه ته؟ می گفت می خوام کنارم باشی نوازشم کنی خواسته ی زیادیه؟ یا می گفت کاش می تونستم بگم چقدر دلبستت شدم و خلاصه بد جور عاشق بود! الان دیگه جوابی بهم نمی ده البته من اصلا نمی خوام به رابطه با اون ادامه بدم ولی دارم می سوزم که چه ظلمی در حقش کردم باور کنید اشک چشمام براش سرازیره!نمی دونید از وقتی صداشو شنیدم چقدر خون به دل شدم می گفت: فقط یه کم به حرفایی که به من (یعنی خودش) زدی فکر کن! راستش می بینم چقدر اونو وابسته کرده بودم!
ببخشید خستتون کردم هم عذاب وجدان بود هم خون دل خودم با این حال دارم می ترکم از شدت غصه! اشک چشام هیچجور وای نمیسته مخصوصا وقتی یاد اون لحظه که حرفاشو از ته قلب می زدو منو آتیش می زد می افتم!
علاقه مندی ها (Bookmarks)