سلام
دیروز دیدمش به سختی خود را از پله های اتوبوس بالا کشید و داخل اتوبوس شد .اتوبوس تکانهای زیادی داشت و نمی توانست خود را نگه دارد . توجه ام را به خودش جلب کرده بود. همه اول با یک دید سوال بر انگیز به او نگاه می کردند ولی او خیلی عادی ایستاده بود . بعد ازچند دقیقه خود را به من رساند وبا زبانی سنگین گفت: اون جلو همش به مردا می خوردم . این جا خوبه حداقل اگه تکان بخوری به یک زن می خوری . گفتم :آره . خودم را جابجا کردم که حداقل راحت تر بایستد . گرچه با آن دستهای فلجش به سختی می توانست میله اتوبوس را نگه دارد .
با دوستانم صحبت اینترنت می کردم ، بهم گفت :کلاس کامپیوتر میری ؟ گفتم: نه دانشگاه . کم کم مسافران اتوبوس کم شدند و در بالای اتوبوس جا برای نشستن پیدا شد گفتم: برو بنشین گفت نه سرم خیلی درد می کنه و دیگه جایی برای خوردن به سقف اتوبوس نداره .
گفت : از کرمانشاه آمده ام . پرسیدم تنها ؟ گفت آره . آدم تنهایی راحت تر می تونه به سفر بره و زیارت کنه .
تا فردا قم هستیم و فردا بعد از ظهر به مشهد می رویم آخه با هیئت آمده ام .
می گفت : من قم را دوست دارم . مامان هم دوست دارد اما برادرانم راضی نمی شن به این جا بیائیم .
از تحصیلات برادرانش گفت : مهندس و دیپلمه فنی حرفه ای و خواهرش که دکتره و در تهران زندگی میکنه .پرسیدم خودت درس می خونی گفت :بله فوق دیپلم کامپیوتر هستم .
اون وقت بود که خدا را شکر کردم که او را سر راه من قرار داد که بگه امید به زندگی ، موفقیت و شاد کامی و اعتماد به نفس بالا می آره .
شما چی فکر می کنید ؟ چه چیز به او امید داده بود که با این بدن فلج و صورت کج و ماوج خود توانسته بود سهم خود را از زندگی پیدا کند و این گونه امیدواربه زندگی برای خود برنامه داشته باشد.؟