سلام. امیدوارم که حال همگی خوب باشه. من همیشه این سایت رو می خونم و چیزهای زیادی یاد گرفتم.
من یک دختر 20 ساله هستم و دو تا خواهر دارم. ما از وقتی چشم باز کردیم در فقر زندگی می کردیم. پدر و مادرم 30 ساله ازدواج کردند و ما هنوز یک خونه از خودمون نداریم. خیلی سختی ها کشیدیم. البته اینم بگم دلیل فقر ما عدم موفقیت کار پدرم و به نوعی بی مسئولیتی ایشون بوده. چون متنم خیلی زیاد میشه سعی میکنم خلاصه بگم. خواهر اولم درس خونده است. الان فوق لیسانس داره. با هزار سختی تونستیم خرج دانشگاهش رو بدیم(البته دانشگاه ملی) ولی در حال حاضر توی یک شرکت کار میکنه با ماهی 350 تا 400 (ساعتی هست)بیمه هم نداره و مجرد هست. خواهر دوم ازدواج ناموفق داشته و مطلقه هست. در حال حاضر با اقایی ازدواج موقت کرده که جریان طولانیه و در پست بعدی میگم. من عاشق درسم بودم. از کلاس اول تا سوم دبیرستان (رشته تجربی) جزء شاگردان ممتاز بودم و کلی جایزه گرفتم. خیلی درسمو دوست داشتم و می خاستم با درس داروساز بشم و خانواده ام رو از فقر نجات بدم. اما موقع کنکور یک سری مشکلات شدید به وجود اومد و من افسردگی گرفتم و با دارو بهتر شدم. اما امیدم رو از دست دادم و نتونستم درس بخونم. مشکل من اینه که ما هیچ تنوعی تو زندگی نداریم. زندگی ما توی یک رکود هست. جز سختی هیچی نمی بینیم. مامانم به تمام معنا الگوی صبر و فداکاری هست. خیلی زحمت کشیده. هرچی نگاه میکنم و هرچی مشکلات شمارو خوندم همه توی زندگی ما هست. فقر، طلاق، بیماری، دعواهای زیاد خانودادگی، بیکاری و ... . از این وضع ناراحتم. مامان بابام دوست دارند نوه داشته باشند همه همسن و سالهای اونا چند نوه دارند. بچه هاشان سر زندگیشون هستند. ولی ما همیشه از همه عقبیم. یک مورد نیست که توش موفق باشیم. واقعا چرا؟ ما خانواده مذهبی هستیم. مامانم خیلی دعا میخونه خیلی. ولی اصلا خدا هم انگار کاری نداره. واقعا موندم!!! احساس میکنم مبهم توضیح دادم ببخشید ولی خب خیلی زیاد میشه. من داستان زندگی مادرم رو توی وبلاگم قرار دادم.اگه علاقمندید برین بخونیدش خیلی قشنگه. اینم ادرسش هست ghoncheziba.blogfa.com.
لطفا راهنمایی کنید....
علاقه مندی ها (Bookmarks)