سلام.
من الان دو ساله که از مقطع لیسانس فارغ شدم و البته چون پنج ساله تموم کردم دراصل الان باید 3 سال بعد از اون باشه.
الان اینجا مشکلات شخیصتی یا خانوادگیمو توضیح بدم. خیلی دوران لیسانسم اشتباه داشتم . انتخابای اشتباه کارای خودسرانه و اشتباه ،بچگی ،حمایت نشدن از خانواده ، تنبلی و بی هدفی و بی برنامه ریزی شدید که باعث میشد از همه کارام عقی بیفتم و به یکی دوجنبه بیشتر نرسم.
این دوسال نیم سال اولش استراحت کردم!! نیم سال دوم یعنی نیمه اول پارسال به زبان علاقه مند شدم.یعن یداشتم بیشتر خواستم دنبالش کنم. چندماه بعد بایکی اشنا شدم رفتم نو نخ ازدواج که دیدم طرف نه به دردم میخوره نه ازدواجیه و قصد کمک بهم تو ادامه تحصیلو هم نداره چون خودش دانشجوی سال اول یا دوم دکترا بود. چندماه طول کشید تا این یارو رو فراموش کردم. بعد رفتم تو نخ ادامه تحصیل. از اول فکرم به این بود که فرصتم کمه و البته کم بود چون پایه م خیلی قوی نبود بخصوص که رشتمون سخت هست. دو ماه بعد اونو هم ول کردم رفتم تو نخ نگهداری از طوطی و گل و سنجاب!! گفتم یکی دوماه دیگه درسمو شروع میکنم .یکروز خستگی رو بهونه میکنم. یه روز اعصاب خوردی. یه روز سردرد یه روز چشم درد . یه روز میگم منبعی که انتخاب کردم مناسب نیس. یکروز میگفتم خوبه برم ازمایش خون بدم برای خستگیم .یکروز میگفتم برا جوش صورت برم دکتر تا اعصابم اروم بگیره .یکروز میگفتم خوبه صبحا برم ورزش یا برم کلاس شنا یکروز میگفتم برم دکتر چشممو معاینه کنه ضعیف تر نشده باشه . ولی جالبه هیچکدوم رو هم انجام نمیدادم
حقیقت اینه سنم داره میرسه به 26 و 27 و اینجوری بی خیال زندگی کردن اینده ای برام نمیزاره. همینجوری پیش برم پلک میزنم میبینم مهر شده و هیچی نخوندم و میگم خب سال بعد..!!
نه اهل رقابت بودم و هستم . نه اهل حسادت سازنده ام. نه غیرتی م. نمیدونم باید چیکار کنم از این حال دربیام
به خودم میگم تو با این حالت بیشتر به زن های خونه دار میخوری که دوست دارن یه چیزی بپزن و بخورن و ارایش کنن و برن خرید. وجود و ارادت به بالاتر از اون نمیرسوندت. ولی خوشبختانه میل به ازدواج چندان در من نیست.
اولین باره که میخوام همچین موضوعی رو بگم. ولی من از همون دوران دبیرستان به عشق معتاد بودم. یعنی همیشه یه عشق خیالی یا واقعی داشتم واسه خودم مثلا عاشق یه بازیگر خارجی میشدم که خب دسترسی بهش نداشتم تو دانشگاه هم عشق داشتم که نشد . خوب شد که نشد. ولی بعد از اون من دیگه چندان انگیزه زندگی ندارم. علاقه و خوشحالی های الکی اون انرژی سابق رو بهم نمیده .هدفای دوست داشتنی و رویایی هم منو به حرکت نمیداره. مگه چند روزه
نمیدونم برای اینها و برگشتن به زندگی برم پیش روانشناس بالینی؟ چی بگم؟ روندش طولانی نیس که امثالم هم از دست بره؟ اخه اون نیست که عجله برای از دست نرفتن زمان داره . منم
را هنمایی دوستان خوب.
- - - Updated - - -
فکر کنم یکی باید بگیره یه وعده کتک مفصل بهم بزنه که اهای تو میخوای چه کار بکنی با زندگگیتو گرنه اینقدر که خانوادم بهم توهین و تحقیر میکنن اگه با سنجابم حرف زده بودن یه تاثیری روش داشت که به خودش بیاد و بخواد خودشو از این تحقیرها نجات بده.
علاقه مندی ها (Bookmarks)