پس از مطالعه ی زیاد در مورد مشکلات اعضای عزیز تالار همچنین تفکر در نحوه ی پاسخ و

بازخورد دوستان به این نتیجه رسیدم که اگه کلا بخوام در مورد دسته ی اصلی مشکل خودم بگم تو

دسته ی افرادی هستم که مشکلاتشون رو با عناوینی چون تعویق انداختن کارها یا نا منظم بودن بیان

میکنن. در واقع یه جورایی از بچگی تقریبا در اومدم و مشکلاتم کمی بزرگانه شده!!!! احساس میکنم

قدرت تفکری دارم اما اندک و در حد یک دختر نوجوان. خدا رو شکر البته. حالا خوبم اینه :)

قبلا فکر میکردم که چرا همش کارامو به تعویق میندازم و برام سوال بود فهمیدم که من کارهام رو به

تعویق نمیندازم!!!! من همه ی کارهام رو انجام میدم. وقتی خوب به خودم نگاه میکنم میبینم اصلا

مشکل یه جا دیگه است.

مشکل من دقیقا اینه که میخوام همه چیز رو به خودم سخت بگیرم. یعنی یه جورایی مازوخیسم دارم

و اصلا تو کتم نمیگنجه که یه کاری رو به صورت آسون و وقتی راحته انجام بدم.

وقتم باید پر باشه. کارهام سنگین باشه و حتی نتونم سرمو بخارونم و در به در دنبال استرسم که

بندازم به جونم. در واقع نمیدونم با این کاراهایی که انجام میدم چیکار کنم. واقعا از دست خودم کم

مونده سر بذارم به بیابون.

برنامه ریزی بلدم اما...

استرس برای من بسیار مضره و یه جورایی فلج کننده است. واقعا مثل دندون درده. کاملا دردش رو تو

مغزم حس میکنم اما مثل یه بچه که از یه چیزی میترسه ولی میره سمتش مدام تمام برنامه هام نا

خود آگاه جوری چیده میشه که استرس داشته باشم.

هی میرم سمت استرس ، استرس که میگیرم به غلط کردن میوفتم و به خودم و تمام کائنات قول میدم

که دیگه تکرار نمیشه ولی همیشه همون آشه و همون کاسه.

صد بار به خودم قول میدم شب بخوابم اما انگار زورم به خودم نمیرسه. اکثرا بیدارم جوری که در طول

روز مدتی دچار سرگیجه های شدید میشم.

تقریبا آخر هفته ها به جای کل هفته میخوابم.

صد بار میگم یا داروهاتو بخور یا فلان تنبیه اما انگار نه انگار!!!

اصلا زورم به خودم نمیرسه . شما با خودتون و عهدهاتون به خودتون چقدر راه میاید؟