به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 07 آبان 03 [ 09:35]
    تاریخ عضویت
    1392-12-19
    نوشته ها
    464
    امتیاز
    15,482
    سطح
    80
    Points: 15,482, Level: 80
    Level completed: 27%, Points required for next Level: 368
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,324

    تشکرشده 1,336 در 399 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    71
    Array
    سلام

    از این زندگی تک بعدی خسته شدم. زندگی که همش هدفش پیشرفت تحصیلی و کاری است. دلم هدفهای دیگه هم می خواد ولی امکان رسیدن بهش وجود ندارد!
    میدونید چیه چند وقت دارم به این موضوع فکر می کنم که می خوام با زندگیم چیکار کنم؟ اخر می خوام ازدواج کنم یا نه! یا می خوام بچه دار بشم یا نه! ولی الان که جدی تر فکر می کنم به خودم می گم که تا اخر که نمی خوام مجرد بمونم. وقتی بچه های اطرافیان را می بینم، به خودم می گم منم دلم بچه می خواد! وقتی باهاشون بازی می کنم و بغلشون می کنم خیلی احساس خوبی دارم ولی در همین حین فکر می کنم که بچه با تمام شیرینی که داره، کلی مسئولیت هم به همراه داره و کلی از وقت فرد را به خودش اختصاص میده، در واقع می خوام بگم که این احساس را هم دارم که مانع پیشرفتم میشه! برای همین واقعا می مونم که چی می خوام!

    تازه از این موضوع که بگذریم فعلا خانواده یعنی پدرم خیلی موافق با موضوع ازدواجم نیستند. قبلا که به مامانم می گفتند الان خیلی زود و اصلا حرفش را هم نزنید ولی الان سکوت می کنند و چیزی نمی گن و دلیلش هم اینه که دچار مشکلات مالی شدند و هنوز این مشکلات بعد از مدتها حل نشده. برای همین الان مایل نیستند که ازدواج کنم. یادمه قبلا مادربزرگم که در قید حیات بودند به مادرم می گفتند که اقوام مایلند برای خواستگاری بیان ولی مامانم می گفتند که ما به هم نمی خوریم. و منظورشون هم مسائل مالی بود. ان موقع ها برام مهم نبود و به خودم می گفتم من که قصد ازدواج ندارم و می خوام درس بخونم. ولی الان که فکر می کنم بالاخره می خوام ازدواج کنم یا نه و مگه نمی خوام تا سنم خیلی بالا نرفته، بچه دار بشم یا نه، انوقت به این موضوع فکر می کنم که خب پس چیکار کنم؟
    تا کی صبر کنم؟ میدونید حقیقتش را بگم تا زمانیکه کار پدرم درست نشه دوست ندارم ازدواج کنم ولی خب امدیم تا چندسال دیگه هم درست نشد. خب ان موقع دیگه برای ازدواج دیر میشه.
    همه خواستگارام دارند رد می شن! اخیرا پسر دوست پدرم مایل بودند رسما اقدام کنند ولی پدرم گفته بودند نه. مامانم هم به همه اقوام جواب رد دادند و خودم هم به کسانیکه پیشنهاد می کنند می گم من فعلا دارم درس می خونم. (و انهم چه درسی! یک کلمه می خونم، یک دقیقه به این فکر می کنم که اگه شهر خودم نشه چی میشه...)
    میدونید نمی دونم اینجوری که دارم عمل می کنم چند سال دیگه پشیمون میشم یا نه.میدونید هیچ وقت فکر نمی کردم که روزی فرا برسه که اینجوری فکر کنم!

    و موضوع دیگه اینه که هر وقت به شوخی می گم می خوام ازدواج کنم، اطرافیان برخوردهای مختلفی می کنند. مثلا خواهرم بهم میگه عقلت را از دست دادی! یا وقتی می گم منم بچه می خوام، می گه دیونه ای! یا مثلا عمه جان می گن که تا کامل مستقل نشدی و دستت توی جیب خودت نرفته، اصلا به ازدواج فکر نکن. خلاصه انقدر اطرافیان هم که بهم دلگرمی میدن که نمی دونید! چند روز پیش داشتم به شوخی با عمه ام در اینباره صحبت می کردم،‌اخر گفتگو بهشون گفتم که بله عمه جان ارشاد شدم دیگه اصلا به ازدواج فکر هم نمی کنم و میرم دنبال شغل و مدرک دوم!
    و......

    و از همه مهمتر، یک مشکل بزرگ دیگه وجود دارد. که سالها است نتونستم حلش کنم.
    و تا این موضوع را حل نکنم، اصلا نمی تونم به خودم اجازه بدم که به ازدواج به طور جدی فکر کنم.
    و انهم مسائل اعتقادی. هنوز تکلیف خودم را با خودم روشن نکردم!
    خانواده ما از نظر مسائل مذهبی میشه گفت در وضعیت متوسط هستند. مثلا مامانم نماز می خونند ولی حجاب ندارند. منظورم حجاب مو و دست! و موافق نیستند که من محجبه بشم.
    الان چند سال سر این موضوه باهاشون بحث و گفتگو دارم. یعنی هر وقت می خوام برم مهمونی سر لباسی که می خوام بپوشم، اعصاب هر دومون خورد میشه! گاهی اوقات مامانم پیروز میشه و گاهی اوقات من! خب اخه چیکار کنم وقتی لباس مهمانی شیک و پوشیده پیدا نمیشه! به خدا نمیشه!‌چند وقت پیش می خواستم برم عروسی، بیچاره شدم! انقدر که تو مغازه های مختلف دنبال یک لباسی بودم که هم پوشیده باشه و هم زیبا وشیک. اخر هم لباسی که خریدم 100٪ پوشیده نبود. گردنم و کمی از اطرافش پیدا بود! بعد از ان همه صرف وقت و انرژی و دعوا! اخر هم ان چیزی که می خواستم نبود! و تازه موهام هم که پیدا بود. خلاصه خیلی خستم. از بس که باید سر این مسائل بحث کنم.
    یا مثلا چند روز پیش تولد برادرزادم بود. برادرم بهم گفت به خدا اگه نرقصی از دستت ناراحت میشم!
    وای نمی دونید سر این موضوع چه قدر اذیت شدم! اولا که خجالتی ام و بلد نیستم و از طرفی هم که از لحاظ شرعی بخواهیم نگاه کنیم مشکل داره. همیشه برادرم به مامانم می گفت این را بذار کلاس! خلاصه چند روز پیش دیگه بیخیال همه چیز شدم و به خاطر برادرم باهاش رقصیدم ولی نمی دونید با چه وضع اسف انگیزی! مامانم بهم گفت خیلی بی احساس بود! عین ربات!‌


    «آرامش» وقتی به سراغت می آید که «تلاش» کرده باشی.

    « من در رقابت با هیچ کس جز خودم نیستم، هدفم مغلوب نمودن اخرین کاری است که انجام داده ام. »

    « مهم انجام وظیفه است، نه نتیجه »

    http://www.hamdardi.net/imgup/5471954c9081a134ec.jpg

    ویرایش توسط مسافر زمان : پنجشنبه 17 اردیبهشت 94 در ساعت 01:08 دلیل: انتقال پست و حذف مواردی که به تاپیک جدید ربطی نداشت.

  2. #2
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 07 آبان 03 [ 09:35]
    تاریخ عضویت
    1392-12-19
    نوشته ها
    464
    امتیاز
    15,482
    سطح
    80
    Points: 15,482, Level: 80
    Level completed: 27%, Points required for next Level: 368
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,324

    تشکرشده 1,336 در 399 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    71
    Array
    سلام

    میدونید چی شد که کمی جدی به موضوع ازدواج فکر کردم، اخیرا یکی از همکاران خانم در محل کار بهم گفتند که یکی از اقایون در صورتیکه مایل باشید به طور رسمی بیان خواستگاری. و در ادامه کمی از ایشون توضیح دادند، گفتند که مذهبی هستند و وضع مالی خوبی دارند و....
    منم بهشون گفتم که قصد ازدواج ندارم و تمام. ولی این خانم دو بار دیگه هم باز این موضوع را مطرح کرد و حتی یکبار پرسیدند که ایشون مایل هستند که بدونند شما از لحاظ مذهبی در چه سطحی هستید؟ و من هم واقعیتش را گفتم و در ادامه گفتم که خودم هم دوست دارم بیشتر مذهبی بشم و درباره خانواده هم گفتم که در حد متوسط...
    بعد ان خانم گفتند که برای ایشون، خودت مهم هستی! و من دیگه صحبت را ادامه ندادم.....
    (همینجا میشه یک مشکل را دید! اینکه ایشون به دو خانواده توجه نمی کنه، خودش جای تامل دارد!)

    حالا چرا اینها را گفتم، این صحبتها موجب شد که کمی به این موضوع فکر کنم. منظورم ان مورد نیست. به طور کلی. به ان مورد که پاسخ منفی دادم و تمام شد رفت. و اگر باز هم بگن،‌پاسخم همینه.
    ولی بعد از این ماجرا از خودم پرسیدم مگه تو همین را نمی خواستی؟ مگه نمی خواستی با یک مرد مومن ازدواج کنی؟ پس چرا حالا می گی نه؟! بعد به خودم گفتم چون اول باید تکلیف بعضی از مسائل را برای خودم روشن کنم. اما نمی دونم چگونه.

    قبلا به خانواده گفته بودم که مایلم با یک مرد مومن ازدواج کنم. اولین باری که گفتم، مادرم به شدت مخالفت کردند! خلاصه در زمانهای مختلف به این موضوع اشاره کرده بودم و کم کم مامانم از شدت مخالفتشون کاستند. ولی همیشه به این موضوع اشاره می کنند که باید دو خانواده هم کفو باشند و گرنه دچار مشکل میشی. و نظرشون اینه با یک نفر مثل خودمون ازدواج کنم. و خواهرم هم بهم میگه تو توی یک محیط مذهبی بزرگ نشدی، الان اینطوری می گی ولی وقتی واردش بشی، اذیت میشی! و تازه دو خانواده هم برای برقراری ارتباط دچار مشکل می شوند.......
    خلاصه این یکی از موضوع هایی که ذهنم را درگیر کرده.
    چگونه در اینده مشکل هم کفو نبودن دو خانواده از لحاظ مذهبی را حل کنم؟

    ولی از موضوع خانواده مهمتر، موضوع خودمه. و در واقع مشکل اصلی خودم و نفسم هست. حقیقتش برام سخته که بخوام 100٪ به تمام قوانین دینی عمل کنم. متاسفم که این را می گم. ولی واقعیت اینه که انسان ضعیفی هستم که نمی تونم جلوی نفسم بایستم!

    حالا سوالم از شما چیست؟ این که چگونه ایمانم را تقویت کنم تا بتونم انگونه که باید عمل کنم؟ و انقدر عقایدم با ثبات بشه که در میانه زندگی تغییر رویه ندم! افراد زیادی را دیدم که اصلا باروم هم نمیشد که در طول زندگی شون کاملا دگرگون شدند. می خوام بدونم چگونه باید به توان و ثباتی که می خوام برسم؟


    «آرامش» وقتی به سراغت می آید که «تلاش» کرده باشی.

    « من در رقابت با هیچ کس جز خودم نیستم، هدفم مغلوب نمودن اخرین کاری است که انجام داده ام. »

    « مهم انجام وظیفه است، نه نتیجه »

    http://www.hamdardi.net/imgup/5471954c9081a134ec.jpg

    ویرایش توسط مسافر زمان : پنجشنبه 17 اردیبهشت 94 در ساعت 01:09 دلیل: انتقال پست و حذف مواردی که به تاپیک جدید ربطی نداشت.


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: چهارشنبه 31 مرداد 97, 11:02
  2. دوباره اعتماد کنم و اجازه آشنایی بیشتر رو بدم؟
    توسط mastore در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: دوشنبه 14 دی 94, 10:37
  3. بددهنی و بی اعتنایی مرد به زن
    توسط اورکیده در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: یکشنبه 16 شهریور 93, 23:25
  4. قلبش را ازردم و اعتمادش را نابود کردم .لطفا راهنمایی کنید
    توسط kiu در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 28
    آخرين نوشته: چهارشنبه 09 مرداد 92, 22:41
  5. پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: شنبه 25 خرداد 92, 16:59

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:16 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.