سلام
از این زندگی تک بعدی خسته شدم. زندگی که همش هدفش پیشرفت تحصیلی و کاری است. دلم هدفهای دیگه هم می خواد ولی امکان رسیدن بهش وجود ندارد!
میدونید چیه چند وقت دارم به این موضوع فکر می کنم که می خوام با زندگیم چیکار کنم؟ اخر می خوام ازدواج کنم یا نه! یا می خوام بچه دار بشم یا نه! ولی الان که جدی تر فکر می کنم به خودم می گم که تا اخر که نمی خوام مجرد بمونم. وقتی بچه های اطرافیان را می بینم، به خودم می گم منم دلم بچه می خواد! وقتی باهاشون بازی می کنم و بغلشون می کنم خیلی احساس خوبی دارم ولی در همین حین فکر می کنم که بچه با تمام شیرینی که داره، کلی مسئولیت هم به همراه داره و کلی از وقت فرد را به خودش اختصاص میده، در واقع می خوام بگم که این احساس را هم دارم که مانع پیشرفتم میشه! برای همین واقعا می مونم که چی می خوام!
تازه از این موضوع که بگذریم فعلا خانواده یعنی پدرم خیلی موافق با موضوع ازدواجم نیستند. قبلا که به مامانم می گفتند الان خیلی زود و اصلا حرفش را هم نزنید ولی الان سکوت می کنند و چیزی نمی گن و دلیلش هم اینه که دچار مشکلات مالی شدند و هنوز این مشکلات بعد از مدتها حل نشده. برای همین الان مایل نیستند که ازدواج کنم. یادمه قبلا مادربزرگم که در قید حیات بودند به مادرم می گفتند که اقوام مایلند برای خواستگاری بیان ولی مامانم می گفتند که ما به هم نمی خوریم. و منظورشون هم مسائل مالی بود. ان موقع ها برام مهم نبود و به خودم می گفتم من که قصد ازدواج ندارم و می خوام درس بخونم. ولی الان که فکر می کنم بالاخره می خوام ازدواج کنم یا نه و مگه نمی خوام تا سنم خیلی بالا نرفته، بچه دار بشم یا نه، انوقت به این موضوع فکر می کنم که خب پس چیکار کنم؟
تا کی صبر کنم؟ میدونید حقیقتش را بگم تا زمانیکه کار پدرم درست نشه دوست ندارم ازدواج کنم ولی خب امدیم تا چندسال دیگه هم درست نشد. خب ان موقع دیگه برای ازدواج دیر میشه.
همه خواستگارام دارند رد می شن! اخیرا پسر دوست پدرم مایل بودند رسما اقدام کنند ولی پدرم گفته بودند نه. مامانم هم به همه اقوام جواب رد دادند و خودم هم به کسانیکه پیشنهاد می کنند می گم من فعلا دارم درس می خونم. (و انهم چه درسی! یک کلمه می خونم، یک دقیقه به این فکر می کنم که اگه شهر خودم نشه چی میشه...)
میدونید نمی دونم اینجوری که دارم عمل می کنم چند سال دیگه پشیمون میشم یا نه.میدونید هیچ وقت فکر نمی کردم که روزی فرا برسه که اینجوری فکر کنم!
و موضوع دیگه اینه که هر وقت به شوخی می گم می خوام ازدواج کنم، اطرافیان برخوردهای مختلفی می کنند. مثلا خواهرم بهم میگه عقلت را از دست دادی! یا وقتی می گم منم بچه می خوام، می گه دیونه ای! یا مثلا عمه جان می گن که تا کامل مستقل نشدی و دستت توی جیب خودت نرفته، اصلا به ازدواج فکر نکن. خلاصه انقدر اطرافیان هم که بهم دلگرمی میدن که نمی دونید! چند روز پیش داشتم به شوخی با عمه ام در اینباره صحبت می کردم،اخر گفتگو بهشون گفتم که بله عمه جان ارشاد شدم دیگه اصلا به ازدواج فکر هم نمی کنم و میرم دنبال شغل و مدرک دوم!
و......
و از همه مهمتر، یک مشکل بزرگ دیگه وجود دارد. که سالها است نتونستم حلش کنم.
و تا این موضوع را حل نکنم، اصلا نمی تونم به خودم اجازه بدم که به ازدواج به طور جدی فکر کنم.
و انهم مسائل اعتقادی. هنوز تکلیف خودم را با خودم روشن نکردم!
خانواده ما از نظر مسائل مذهبی میشه گفت در وضعیت متوسط هستند. مثلا مامانم نماز می خونند ولی حجاب ندارند. منظورم حجاب مو و دست! و موافق نیستند که من محجبه بشم.
الان چند سال سر این موضوه باهاشون بحث و گفتگو دارم. یعنی هر وقت می خوام برم مهمونی سر لباسی که می خوام بپوشم، اعصاب هر دومون خورد میشه! گاهی اوقات مامانم پیروز میشه و گاهی اوقات من! خب اخه چیکار کنم وقتی لباس مهمانی شیک و پوشیده پیدا نمیشه! به خدا نمیشه!چند وقت پیش می خواستم برم عروسی، بیچاره شدم! انقدر که تو مغازه های مختلف دنبال یک لباسی بودم که هم پوشیده باشه و هم زیبا وشیک. اخر هم لباسی که خریدم 100٪ پوشیده نبود. گردنم و کمی از اطرافش پیدا بود! بعد از ان همه صرف وقت و انرژی و دعوا! اخر هم ان چیزی که می خواستم نبود! و تازه موهام هم که پیدا بود. خلاصه خیلی خستم. از بس که باید سر این مسائل بحث کنم.
یا مثلا چند روز پیش تولد برادرزادم بود. برادرم بهم گفت به خدا اگه نرقصی از دستت ناراحت میشم!
وای نمی دونید سر این موضوع چه قدر اذیت شدم! اولا که خجالتی ام و بلد نیستم و از طرفی هم که از لحاظ شرعی بخواهیم نگاه کنیم مشکل داره. همیشه برادرم به مامانم می گفت این را بذار کلاس! خلاصه چند روز پیش دیگه بیخیال همه چیز شدم و به خاطر برادرم باهاش رقصیدم ولی نمی دونید با چه وضع اسف انگیزی! مامانم بهم گفت خیلی بی احساس بود! عین ربات!
علاقه مندی ها (Bookmarks)