سلام.البته میدونم موضوعات فردی زیاد تو این انجمن پاسخ داده نمیشه ولی..
مشکل من اینه که از خودم و کارهام خسته شدم وتحمل خودم برام سخت شده ولی قطعا رفتارای من اکثرا در واکنش به محیط هستن
اول بگم مشکلات و عیوب من: تنبل،حساس،احساس محور وتایید محور ،لجباز، کمالگرا،حساس،حساس و زودرنج ،تنبل،کم اراده ،کمی مغرور،مشکلات اساسی دارم برای برنامه ریزی برای زندگیم
حالا با وجود این مشکلات نمیدونم با مادر خودخواه،بهانه گیر،خودشیرین،کسی که هیچ احساس مادری بجز تحقیر و احساس حقارت برای بچه هاش داشته باشه و مهمتر از همه اینها با حرفای زشت و رکییک و نامربوطش نمیتونم زندگی و تحمل کنم. جواب هر رفتار مارو با حرفای زشت و رکیکی و ناجور میده.شما فکرکنید مابگیم پول بده میگه من شوهر ندارم،میگیم غذات بد مزست میگه شوهر خریدنی نیس برات جور کنم، درد داریم مریضیم نیاز به دکتر داریم میگه من شوهر ندارم بهت بدم دکتر بهانه ست
جدای همه اینها من چهارسال پیش مریض دم و بخاطر سهل انگاری همین مادر و پدرم و رسیدگی نکردناشون دچار نقص و ضعف یکی از عضوهام شدم که به خاطر همین به شدت از مادرم و کاراش کینه دارم.وبجای اینکه بیان خودشونو مقصر بدونن مدام میگن چرا شوهر نمیکنی و کار نمیری .وقتی ضعیفم هم از لحاظ این نقص هم از لحاظ جسمی و هم روحی کجا میتونم کار برم.کجا اعتماد به نفس شوهر کردن دارم. بیشتر منظورش اینه باهرکی شد ازدواج کن من جام بازتر بشه.
هر روز دعوا داریم.من هم ذهنم مریضه و دنبال بهانه ست که کار مثبتی نکنه. تصمییم گرفتم تا درسمو ادامه ندم.دنبال هیچکاری نرم.شوهر هم که اصلا هیچی. ولی حرفا و رفتارای مادر پدرم بعلاوه سوظن مادرم وحساسیت بالای خودم و بهانه گیریم توانی برام نگذاشته.
حدود سه جلسه مشاور برای مشکلات با ماردم رفتم ولی هیچ تاثیری روی رابطه با مادرم نداشت
یک خواهر بزرگتر توی خونه و یک برادر کوچکتر که سال سوم دانشگاهه دارم که هردوشون به شدت منو اذیت میکنن.بردارم ذره ای ارامش توخونه برام نگذاشته و مدام حرفای ناجور ورکیک میزنه و خواهر 34 سالم هم فضولی منو کارام رومیکنه
یه چیز خیلی مهم که برای ایجاد عصبانیت در خودم نگفتم:ماتوخانوادمون حس حسادت خیلی زیاده.من یکخواهر داشتم که 9سال از من بزرگتر بود و سه سال کنکور داشت و رشته مطلبوشو نیاورد.برای همین وقتی 8سال بعد من تونستم به شدت حسادت میکرد با وجود اینکه متاهل بود.وهمیشه توی رابطه م با خواهر دیگم کارشکنی مخففیانه میکرد وزمانیکه میرفتم خونشون رفتارای بدی بامن داشتومثلا میگف هیچکی بجز خودش رخت ولباس نداره همه بیچاره اند وهمچین چیزایی که ذهنمو خراب کنه وکلی از مادرم پشی من بدگویی میکرد تا جاییکه من شبا از شدت فشارنمیتونستم بخوابم و چون قبلا هم بین همکلسای داشنگاه وتوی خابگام هم اذیت شده بودم.تمام خاطرات بدبرام تکرار میشد و کم کم کنترل اعصابمو از دست دادم و عصبی شدم.
الان خواهرم نزدیکم نیست،البته با حرفای از روی یحسادتش باعث شد .من روابط صمیمیم با خواهر دیگم به قهر بکشه ولی مشب اصلی الان اینایی هستن که تو خونه هستن
و دعواهای هررزوه و حرفای زشت مادرم و حساسیت و بهانه جویی خودم
بریدم بخدا
علاقه مندی ها (Bookmarks)