سلام من هفته گذشت هم در مورد یکی ازمشکلام از دوستان راهنمایی وکمک خواستم ولی هیچ جوابی نشنیدم توروخدا کمکم کنید زندگیم داره ازهم میپاشه الان 7ماهه باپسزخالم عقدکردم قبلا هم نامزد بودیم ولی بهم خورد وبعدازدوسال جدایی بازبه هم برگشتیم ونامزد وعقدکردیم الان دیگه به مرحله ای رسیدم که همش بدوبیراه به خودم میگم که چرا باز بهش برگشتم وبادستای خودم خودمو بدبخت کردم مشکل اصلی من اینه که شوهرم برای من وخانوادم یکذره احترام وارزش قایل نیست وهرکاری میخاد بکنه من خونواده م مثل غریبه ها آخرین نفرمیفهمیم و اگه خانوادش بگن یه کاریو بکن میکنه اگه بگن نکن نمیکنه بیش ازحد بچه ننه س وبه حرفه خانوادشه یه مثال براتون میزنم
من دیروز زفته به شهری که دانشگام اونجاست وتصمیم داشتم تا هفته دیگه بمونم ولی بهم گفت بیا خودم پولشو میدم منم بخاطر دل اون اومدم دیشب ساعت12رسیدم ترمینال قبلش بابام بهم زنگ زده بود که چون مهمان غریب داریم بگو نامزدت بیاد دنبالت و زشته من مهمونارو ول کنم بیام منم به شوهرم گفتم که قضیه اینجوریه وتو بیا دنبالم بهم گفت من رفیقام پیشم هستن نمیتونم بیام وبگو بابات بیاد هرچی بهش میگفتم بابام مهمون غریب داره ولی تو دوستات که پیشت هستن پسرخاله هاتن وپنج دقیقه بگی میخام برم دنبال زنم آسمون که به زمین نمیرسه خلاصه هرکاری کردم نیومد دنبالم باحالیکه فهمیدمن نیم ساعت تو ترمینال تنها نشستم به غیرتش برنخوردکه بیاد دنباله زنش و اومد گوشیشو از دسترس خاموش کرد منم مجبور شدم به بابام گفتم بیاد دنبالم ازدیشب تاحالا دارم دیوونه میشم هیچکس نمی دونه چه حالی دارم احساس حقارت و شکستگی میکنم دیشب بزرگترین توهین زندگیمو بهم کرد وبهم نشون داد چقد براش یی ارزشم واهمیت ندارم ایقد ازدیشب تو شوکم و فشار بهم اومده که گریم هم نمیاد دلم میخواد خودموبکشم جیغ بکشم دیگه هیچ انگیزه وامیذی به ادامه زندگی باهاش ندارم ازش متنفر شدم یعنی ایقد بی ارزش و حقیرم که ارزش پنج دقیقه دنبال اومدنو نداشتم دارم ذیوونه میشم شوهر من بیش ازحد رفیق بازه وهرهفته دوشنبه وپنجشنبه با پسرخاله هام دورهم جمع میشن و تا پنج صبح دورهمن من هیچوقت بهش نگفتم اینکارت درست نیست وبذازش کنار میخاستم تحت فشار نذارمش درصورتیکه با این شب نشینی هاش مخالف بودم ولی دیشب واقعا بهم برخورده واحساس تحقیر زیادی میکنم یعنی پنج دقیقه از دوستاش جدامیشد میومد دنباله زنش واقعا ایقد سخت بود ایقد بی غیرته وبی تفاوته نسبت به من که غیرتش اجازه میده نصف شب تک تنها تو ترمینال بمونم و نباد دنبالم این چجور علاقه ومحبتیه که فقط موقع رابطه جنسی نشون داده میشه ارزومه بمیرم اگه بخاطر آبرو خانوادم نبودصدرصدازش جدامیشدم نمی تونم باکسیکه رفیقاش وشب نشینی براش از زنش مهمتره زندکی کنم دیشب ازش متنفرشدم دلم بدجورشکسته توروخدا کمکم کنید اگه بخاطر جهنمی شدن نبود صدرصد خودکشی میکردم توروخدا بهم بگید چیکارکنم چه خاکی سرم بریزم
یه مثال دیگه هم از بی احترامی به خودم.وخانوادم اینه که باغی که برا عروسیمون رفته گرفته من وخانوادم اصلا ندیدیمش من از بقیه فهمیدم که رفته با باغ قرارداد بسته انگار نه انگارکه من عروسم و باید توهمه چی نظربدم خودش با خواهراش رفته باغ رو.پسندیدن بعدهم دیروز بدون اجازه من وخانوادم بدون اینکه من که عروسم وخانوادم که خانواده عروسن باغ رو ببینیم رفته باغ کرایه کرده و فقط به مامان جونش زنگ زده گفته لین تاریخی که میخام بگیرم خوبه یانه به من وخانوادم همین تلفن هم نزده توروخدا تورو خدا کمکم کنید دارم دیوونه میشم احساس خوردشدن وبی ارزش بودن دارم انگار اصلا آدم نیستم و وجود ندارم من عاشقانع دوستش دارم وبهش محبت میکنم ولی اون نسبت بهم اینجوریه و اصلا اهمیت سرسوزن هم براش ندارم
علاقه مندی ها (Bookmarks)