سلام دوستان٬ارزو میکنم حالتان خوب باشد.پیشاپیش از وقتی که میگذارید کمال تشکر را دارم.هدفم از طرح این موضوع در تالار استفاده از تجربیات دوستانی است که در موقعیتی نسبتا مشابه با من یا فرد مورد نظرم قرار گرفته اند.پسری بیست وسه ساله هستم و در یک خانواده سنتی و البته نه چنان مذهبی رشد پیدا کرده ام.دانشجوی ترم هشت مهندسی می باشم و به احتمال فراوان یک ترم دیگر درسم به اتمام میرسد.برمیگردم به چهار ترم قبل.با همان نگاه اول احساس کردم خیلی دوستش دارم.حتما با خودتان می گویید جذب چهره طرف شده است انکار نمی کنم اصلا مگر میشود کسی را که از نگاه من تاکید میکنم نگاه من زیبا به نظر نمی اید دوست داشته باشم.اری زیبا بود البته این زیبایی در سایه نجابت و سادگی بیش از حد ان خانم نمود پیدا میکرد و ان چیزی که قلب مرا به زنجیر کشید ارایش و خود نمایی طرف نبود.شده بود تمام زندگیم.ساعت ها به انتظارش می نشستم.سایه به سایه با او می رفتم و بی او بر میگشتم.چند ماهی به همین منوال گذشت.کوچکترین توجهی به من نداشت.البته هیچ تلاشی هم برای دور کردن من از خودش نمیکرد.تا اینکه بالاخره یک روز برفی سرد اولین جرقه زده شد.از ان روز به بعد زیر چشمی مرا میپایید.حرکاتم را زیر نظر می گرفت.گه گاهی هم به صورت واضح و مشخص به چشم هایم خیره می ماند.تصمیم خودم را گرفتم.چندین مرتبه اقدام کردم اما به دلایل نامشخص درست در لحظه اخر پا پس کشیدم.دلم را به دریا زدم.با خودم گفتم هر چه بادا باد.تعقیبش کردم .این مرتبه هم تا دقیقه نود ماجرا را کش دادم.صدایش زدم.دوباره صدایش زدم.نزدیک شدم.به قدری هل شده بودم که فراموش کردم سلام و احوال پرسی کنم.دست و پایم به طور محسوس می لرزید.دلم را یکی کردم و با جمله ای ناقص و دست و پا شکسته اصل مطلب را بیان کردم.ببخشید میخواستم بگم اگه میشه شما با پدر و مادرتون صحبت کنید.او هم که انگار دست کمی از من نداشت بدون لحظه ای درنگ محترمانه درخواستم را رد کرد.شرمنده ببخشید.دلیلش را جویا شدم.پاسخش را تکرار کرد.شرمنده ببخشید.چند ثانیه بعد بدون خداحافظی رفت.چند روزی نسبت به او سرد و بی میل بودم.اما تنها و فقط چند روز.با خودم دو دو تا چهار تا کردم.خودم را جای او گذاشتم.حس کردم بهترین جواب ممکن را به من داده است.باز هم پافشاری کردم.با نگاهم.با رفتارم.با دیدار هایی که که وقت و بی وقت ترتیب میدادم.به واژه ها اطمینان نداشتم.یکسال دیگر نیز سپری شد.من همان آدم دو سال پیش هستم.شیفته و شیدا.اما او خیلی فرق کرده است.نمی گویم همیشه خدا اما٬روزی سه چهار مرتبه دست نگاهش را برایم رو میکند.پنهانی مرا زیر نظر دارد.اخیرا پای دوستانش را نیز به ماجرا باز کرده است و تا انجا که ممکن است گزارش حال و هوای مرا از طریق ان ها جویا میشود.با گوش خودم شنیدم که میگویم.البته باید اضافه کنم که تمام این قضایا به صورت کاملا مقطعی بوده و مطلق نمیباشد.بی صبرانه منتظر نظرات و پیشنهادات شما عزیزان هستم.یک دنیا سپاس
علاقه مندی ها (Bookmarks)