سلام میکنم به همه دوستانی که توی این مدت 6 سالی که من به تالار سرنزدم اینجا امدن و رفتن.
وقتی داشتم پست هایی که شش سال پیش اینجا گذاشتم را میخوندم احساس کردم مال قرن ها پیش بود و افسوس خوردم که چرا همون شش سال پیش از همسرم جدا نشدم.
شش سال پیش من هنوز رسمی سر خونه و زندگی خودم نرفته بودم ولی نشونه های زیادی را دیده بودم مبنی بر مشکلات و بی سرانجامی این زندگی...اما چون ضعیف بودم نخواستم تاییدشون کنم.
شرح کوتاهی از زندگیم را برای دوستای خوبی که وقت میذارن و این پست را میخونن مینویسم.
شش سال پیش من با یکی از هم دانشگاهیم تو سن 24 سالگی ازدواج کردم که بتونم عشق اولم را فراموش کنم، بزرگترین اشتباه. خانواده همسرم همیشه از ارتباط برقرار کردن با خانواده ما سر باز میزدن. دلایلش را بعدا فهمیدم که میگم براتون. من با همسرم از ایران رفتیم و زندگیمون رو خارج از ایران شروع کردیم. اما چه زندگی!!! ما همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. 6 سال جنگیدم انواع دکتر روانشناس و مشاور زناشویی و غیره اما جواب نداد.
تمام 6 سال زندگی با همسرم همیشه میخواستم ازش جدا شم چون اون زندگی نرمال نبود و من همیشه حس ناخواستنی بودن داشتم. اما میترسیدم از اسم طلاق از ننگ خانواده بودن . از تنها موندن.
برای پر کردن خلاع زندگیم خودم را وقف درس و بهبود زبان انگلیسی کردم فوقم را از یک دانشگاه معتبر بینالمللی گرفتم و بعد وارد محیط کار شدم و کار کردم و کار کردم وووو دیگه باورم شده بود که زندگی من و همسرم اون سر دنیا بدون رابطه زناشویی عادیه. خودم را با کار خفه کرده بودم ولی بعضی شبها بی دلیل تا صبح گریه میکردم.
از خودم راضی بودم که همسرم را که بیمار بود ترد نکردم و تنهاش نذاشتم. تا اینکه از انحرافات جنسیش بر دارشدم...شکستم...داغون شدم...برگشتم ایران همه چی رو ول کردم همه چی رو... یک ماه تمام خوابیدم و گریه کردم. تو 29-30 سالگی دنیایی که برای خودم بی عیب ساخته بودم فرو ریخت...برسرم آمد ازآنچه میترسیدم.
بعداز یک ماه رفتم دیدن خانواده همسرم و بهشون گفتم که پسرشون چه مشکلی داره و بعد 6 سال دوا و درمون و اینکه من تنهایی بدون اینکه کسی از خانواده هامون بدونه اونور دنیا چه سختی را برای درمان پسرشون تحمل کردم، دیگه کم آوردم. دیگه نمیتونم. ازشون خواستم کمک کنن که زندگیم نپاشه... در کمال ناباروری ، بدون اینکه تعجب کنن گفتن جدا شو.. ... !!! یعنی خانواده همسرم میدونستن اون بیمار بوده. بعدا فهمیدم مادرش از شیزوفرنی رنج میبرده و دایی شوهرم هم ناتوان بوده و علت مشکلات شوهرم هم ریشه روانی داشته.
6 ماه دیگه جنگیدم... اما نشد. سرانجام جدا شدم.
الان 12 ماه ایران برگشتم، احساس تو حالی بودن میکنم. از خودم بدم میاد که چرا از اول یک اشتباه به این بزرگی کردم. که چرا زودتر نکندم ازون زندگی.
هردفعه، یک نفر میاد سمتم و شروع میکنه از دوستی و علاقه گفتن و تا میفهمه یکبار طلاق گرفتم میذار میره داغون میشم.
که چرا اجازه دادم یک نفر دیگه...یک مریض زندگی من و اینجوری خراب کنه.
دلم گرفته...خیلی ...از پیش داوری آدم ها .... از جلو امدن و پس زدناشون چون یک بار جدا شدم... از این که با طلاقم ممکنه تاثیر منفی روی خواستگارهای خواهرام بگذارم... از اینکه خودم را خودم بدبخت کردم.
کاش همون 6 سال پیش که جوون بودم جدا میشدم. ای کاش.
احساس میکنم دیگه آینده ای نخواهم داشت و محکوم به تنهاییم.
دوست ندارم از ایران برم ولی نگاه های سنگین مردم داره از میدون به درم میکونه. اونور هم همش تنهایی و تنهایی و غربت
، نمیدونم چیکا ر کنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)