سلام. من دختری ۳۳ ساله هستم لیسانسه و معلم. از طریق اینترنت با پسری ۳۱ ساله آشنا شدم و این آشنایی یازده ماه طول کشید. هفت بار برای دیدن من از شهرشون که خیلی هم دوره به شهر من اومدن دوستش دارم و ایشون هم خیلی علاقه نشون دادن. ازش نه خونه خواستم نه ماشین نه عروسی نه طلا. فقط گفتم هدفم از آشنایی ازدواجه. چون کار مناسب نداشت صبر کردیم تا بره سر یه کاری. یبارم که از مشکلات مالی و کاری خسته شده بود گفت دیگه از من انتظار ازدواج نداشته باش. بعد پنج روز خودش برگشت. در این مدت بهش کمک مالی کردم و ماشین خرید البته پولمو پس داد. بعد زمین گرفت البته تو شهر خودش. و رفت سر یه کاری در بندرعباس. ولی از شرایط کاریش راضی نیست و میگه با این کاری که از پنج صبح تا چهار بعد از ظهره و یه هفته در ماه مرخصی داره چطوری میتونیم به عنوان زن و شوهر کنار هم باشیم و من پول اجاره و رهن خونه هم ندارم و از طرفی هم نمیخوام تو رو از خانواده و شهرت دور کنم. یبار خودش و چند بار هم من خواستم که رابطه تموم بشه و خودش برمیگشت بعد چند روز و میگفت نباید تنهام بذاری! منم با میل خودم چون دوستش داشتم و به امید ازدواج قبولش میکردم. خلاصه شروع کردم از طریق اینترنت و کاریابیهای شهر خودم براش دنبال کار گشتن که اقلا در همین شهر مشغول بشه البته خواست خودش بود. تا الان که کاری پیدا نشده. هنوز در بندر عباس مشغوله. بالاخره طاقتم تموم شده و به پدرم در موردش گفتم و امروز هم بهش اس دادم که پدرم میپرسه این آقا کی میخواد رسما اقدام کنه؟ جواب داد که من شرایطشو ندارم اگه میخوای بری برو. من هم گفتم بالاخره یه روز صاحب همه چی میشی ولی من میخواستم امروز که هیچی نداری شریک زندگیت باشم. و همین دیگه تموم شد. واقعا برام سوال شده این آقا اصلا منو دوست داشت یا نه؟! من از خیلی چیزا گذشتم ولی براش انگیزه نشد که پاپیش بذاره. دیگه از بلاتکلیفی خسته شدم و از عشق نومید. با همه قلبم دوستش داشتم و دارم ولی بزور نمیشه کسی را نگه داشت.
علاقه مندی ها (Bookmarks)