با سلام خدمت دوستان
من حدود 5 ماهه که با همسرم ازدواج کردم اون مردی فوق العاده منطقی مهربون و عاشق و خونواده دوسته به نطرم آروزی هر دختری که چنین شوهری داشته باشه.
اما تازگی ها به مشکل خوردیم اما اون میگه ما مشکلی نداریم فقط داریم عشقمون رو به چالش میکشیم.
اون آدمیه که نمیخواد و نمیذاره رابطه تبدیل به یه رابطه عادی و روزمره بشه اما از سمت من کوتاهی میشه.
اون یه ضعف جدید رو در من پیدا کرده قبلا خودم میدونستم که چنین ضعفی رو دارم اما نمیدونستم قدر میتونه تاثیر گذار باشه.
به نظر خودم این ضعف من از تربیت نادرست من نشات گرفته ولی حالا باید این ضعف رو برطرف کنم.
حالا ضعف من چی هست: من نمیتونم حرفم رو باز گو کنم! در بیان بعضی از احساساتم ناتوان هستم. ابراز عشق رو بلدم به راحتی میتونم به همسرم محبت کنم.
اما همسرم جوری با من رفتار میکنه تا گاهی اوقات اون رو مجبور کنم تا کاری رو که من میخوام انجام بده اما من نمیتونم مجبورش کنم و همین مارو داره عذاب میده.
یه مثال میزنم: موقعیتی پیش میاد که اون میاد خونه ما تا با همه اعضای خانواده با هم بریم بیرون و همه لباس پوشیده و آماده اند منم کاملا حاضر شدم در صورتی که میل باطنی من به من میگه کاش میشد حالا که بعد یه هفته دارم همسرم رو میبینم یه رابطه عاشقانه داشته باشم بعد بریم بیرون اما اینو به همسرم منتقل نکردم در حالی که اونم همین حس رو داشت و خیلی راحت اومد به من گفت و از من درخواست کرد و من با کمال میل قبول کردم
حالا مشکل اینجاس اگر همسرم نمیگفت من هم نمیگفتم و این حس در دلمون کشته میشد و باعث میشد که از هم دور بشیم.
من این توان رو ندارم که شروع کننده رابطه باشم و این خیلی همسرم رو زجر میده خیلی ضعیف و شکننده شده خواب و خوراک نداره دیکه علنا به من میگه من دارم عشق رو ازت گدایی میکنم اما تو اعتنایی نمیکنی در حالی که این طور نیس در دل من غوغاس اما نمی تونم بیان کنم اون یه رابطه بی پروا از من میخواد اما من بلد نیستم چیکار باید بکنم
به من میگه تو هنوز باور نداری که متاهلی راستم میگه این جرات رو ندارم وقتی با اعضای خانواده میرم بیرون به شوهرم توجه کنم دستشو بگرم کنار اون راه برم و یا حتی اسمش رو صدا بزنم در حالی که توی ذهنم فقط به اون فکر میکنم حالم از این نجابت مسخره به هم میخوره خانوادم منو همراهی نمیکنن مثلا به من نمیگن ببا شوهرت جلوتر برو ما میایم اگه یکم باهاش تو خونه بخندم بردارم اعتراض میکنه که خواهرمو از من گرفتی.
این برمیگرده به فرهنگ خونواده ما این جور چیزا هیچ وقت توی خانواده مطرح نمیشد من بچه اول خونوادم و فقط یه برادر دارم که دو سال از خودم کوچکتر من 23 سالمه و همسرم 30 سالشه.
یک ماه به من فرصت داده تا خودمو پیدا کنم و انتظاراتی که داره رو بتونم برآورده کنم که میدونم خواسته های زیادی نیست اما من نتونستم کاری بکنم و تنها یه هفته از این فرصت باقی مونده
کمکم کنین چطور میتونم جسور باشم چطور توی جمع از شوهرم حمایت کنم آخه میدونم این کارا توجه همه رو جلب میکنه از جلب توجه بیزارم دلم میخواد همه چی توی خلوت خودم باشه اما ظاهرا شوهرم دوس نداره دوس داره به همه ثابت کنه من دیگه به اون تعلق دارم و شوهرم نسبت به برادرم اولویت داره.
اگر یکم بهش واببستگی نشون بدم همه خانواده شاکی میشن با هم بودنمون رو ممنوع کردن و گفتن سنتی رفتار کنین فقط آخر هفته و این موضوع بیشتر مارو زجر میده چون هردومون بسیار گرمیم و وقتی از هم منع میشیم یه حس بد سرخوردگی بهمون دست میده و این اوضاع باعث شده افسرده بشیم لاغر شدیم و خواب و خوراک نداریم
همسرم خیلی نکته سنج و ریز بین کاملا حس منو میفهمه و از این رنج میبره که چرا برای خواسته ام نمیجنگم از طرفی خیلی نصیحتم میکنه که با خانواده ام بد رفتاری نکنم اما من بلد نیستم چطور میشه جسور بود اما به کسی بی احترامی نکرد؟
مثلا خانواده من میگن حق ندارین وقتی شوهرت میاد اینجا بشینید و راجع به خودتون صحبت کنین باید در مورد چیزی بحث بشه که عمومی باشه اما به نظرم این مال وقتی که فقط 3 یا 4 ساعت با خانواده باشی نه 8 یا 9 ساعت یا بیشتر.
همین طرز فکر و واسه خونه خودشون هم وجود داره اونجا میخواد کنار من بشینه من ازش فرار میکنم چون جلوی پدر مادرش و خواهرش خجالت میکشم
جدیدا داره به این نتیجه میرسه که تو از من خوشت نمیاد یا دیگه با من حال نمیکنی یا دلسرد شدی اما من میگم که نه اینطور نیست من عاشقتم ولی اون میگم دست خودم نیست رفتارت اینو به من القا میکنه.
به نظرتون من باید چی کار کنم تا مرد رویاهامو از دست ندم اون بی نظیره
علاقه مندی ها (Bookmarks)