سلام به همه دوستان
امروز اینجا رو اتفاقی پیدا کردم!
خوشحالم از اینکه وارد جمع شما شدم!
راستش من یه چندتا مشکل دارم که امیدوارم دوستان کمکم کنن!
حدود 5 سال پیش وارد دانشگاه شدم، البته یه جورایی یه دانشگاه خاص تو حالت شبانه روزی و فقط برای جنس مذکر.
یک سالی اوضاع عادی بود تا با یه بنده خدایی اشنا شدم، تقریبا هم سن و سال خودم ولی آدمی بود به شدت مغرور ، کم کم بیشتر باهاش اخت شدم تا یه جایی که حتی یه لحظه نبودنش دیوونم میکرد!
اینم بگم ایشون ظاهر زیبایی دارن،
وقتی میدیدم با یه نفر دیگه داره صحبت میکنه از شدت عصبانیت نمیدونستم چیکار کنم اما سعی میکردم این ناراحتیمو به روش نیارم!
بعضی وقتا که باهاش تنها میشدم التماسش میکردم تنهام نذاره. گریه میکردم جلوش.
یه کم که گذشت ، دیگه نمیتونستم اینو تحمل کنم که با کسی غیر از من صحبت کنه، چندبار که بهش گیر دادم به همین دلایل ، باعث شد بینمون کدورت پیش بیاد، البته الان که چند سال گذشته دارم از این زاویه که حرفای من و کارای من باعث این میشد که با هم یه جورایی قهر کنیم به مسئله نگاه میکنم، اون روزا همش احساس این میکردم که منو تنها گذاشته...
باور کنید این جملاتی که دارم مینویسم با اشک مینویسم...
وقتی باهام قهر بود هرروز کارم شده بود گریه کردن ، دیگه سر کلاسا غیبت میکردم . فقط میخوابیدم!
خیلی وقتا حتی نهار و شام هم نمیخوردم، زندگیم شده بود همین!
حالم از دنیا بهم میخورد!
چندبار میخواستم خودکشی کنم اما فقط بخاطر مادرم ازاینکار منصرف شدم!
نمیدونم چرا اما وقتی اون بود انگار دنیا معنی پیدا میکرد، وقتی نبود انگار من ، تنها تو یه سیاره که هیچ موجود زنده ای نداشت گیر افتاده بودم!
شاید سخت ترین کار تو کل دنیا که من بتونم بگم همینه که فرق بین بودن و نبودن اون رو برای یه نفر دیگه حتی خودش(!) توضیح بدم !
اصلا تو لغت نمیگنجه که بگم حاضر بودم و هستم که چه کارایی براش انجام بدم.
با این حرفایی که زدم میدونم الان فکرتون سمت مسائل جنسی و همجنسبازی و ...میره، اما خدا شاهده حتی یک لحظه فکر همچین چیزایی هم سرم نزده بود ، فقط یه دوست داشتن پاک و صادقانه بود و هست، فقط میخواستم که اون کنارم باشه، میخواستم نزدیکتر از داداش باهاش باشم،من تمام عمرم حتی یه دوست صمیمی نداشتم، هیچ وقت نتونستم با جنس مخالف ارتباط برقرار کنم،خلاصه بگم تنهای تنها بودم...
حدود سه سال با هم دوست بودیم ، حالا که دانشگاه تموم شده من تو شهر خودم هستم و اون هم شهر خودش که البته کلا یک ساعت راهه فاصلمون، اما همچنان باهاش در تماسم، هنوز بهترین و تنها دوستمه .
همیشه احساس میکردم وقتی زمان یه مقدار بگذره من پشیمون میشم از کارایی که کردم، از حسی که داشتم، اما هنوز که هنوزه احساس میکنم اگه صدبار بمیرم و زنده شم بازهم همین حس دوست داشتن رو خواهم داشت!
بگذریم!
سرتونو درد آوردم!
الان شاید اصلی ترین مشکل من اینه که برای ازدواج هر دختری رو میبینم با اون مقایسش میکنم(!)
احساس میکنم هیچ وقت اون حس خوشحالی که با بودن اون تجربه میکردم با کس دیگه ای نمیتونم تجربه کنم!
احساس میکنم اون کاملترین انسان روی زمین هست و هرکس دیگه ای بیاد توی زندگیم نمیتونم خوشبختش کنم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)