سلام عزیزان.
خوبین ؟
نمیدونم من رو به خاطر دارید یا نه.
الان 3 ماهه که اون رابطم تموم شده و دیگه میشه گفت اصلا بهش فکر نمیکنم گارم فکر میکنم خیلی سطحیه.
مشکلم این نیست چون به خدا توکل کردم و تونستم از ذهنم پاکش کنم. ما یه تاثیر خیلی بدی روی من گذاشته.
میدونید چیه ؟
الان تجسم میکنم که من با یه خانمی دوست باشم. نمیدونم چرا اینجوری شدم. به عنوان مثال اگر مادرم بره خونه ی فامیلامون ( مهمونی ) خوب فکر مشغول نیست و دلم نمیخواد دقه به دقه بهش زنگ بزنم مثه هر کسیه دیگه.
اما مشکل اینجاست که الان فکر میکنم اگه یه دختر خانمی بیاد تو زندگیم اگه یه جایی دعوت بشن من همش تو فکرم. بحثه اعتماد نیستا ! حتی اگه کامل بهش اعتماد کنم بازم تو فکرم. دوست دارم پیشش باشم یا مثلا دوست دارم همش بهش زنگ بزنم ببینم چیکار میکنه.
من خونه و اون مهمونی !!!! نمیدونم امیدوارم که کسی اینجا بتونه کمکم کنه.
تو فکر اینم که الان داره چیکار میکنه یا ... !!!!
نمیدونم.
به عنوان مثال الان پسر خالم شیراز زندگی میکنه. خیلی راحت زنش رو 20 روز 20 روز میفرسته مشهد خونه مادرش و کلی مهمون واسشون میاد و اونم هیچ ناراحتی نداره و مثه من نیست ( تورو خدا نخندید مشکلم جدیه ). همیشه با خودم میگم کاش منم اینجوری بودم و هیچ فکری نداشتم.
با اون دهتر خانمه قبلی هم این مشکل رو داشتم. هر جا میرفت فکرم ناراحت بود. مثلا اگه میرفت خونه مامان بزرگش من همش دلم میخواست بهش زنگ بزنم ببینم چیکار میکنه و اینا. بهش اعتماد داشتما ولی نمیدونستم چه مرگمه !
واقعا شرایطه سختی بود وهست. من فکر می کردم این فکرا فقط واسه اونه ولی الان میبینم اگه با یکی دیگه هم دوست بشم همین مشکل رو دارم.
نمیدونم شاید ذهنم خراب شده باشه !
از شما میخوام کمکم کنید.
به نظرتون میتونه یه وسواسه فکری باشه ؟
چرا راجع به مادرم اینجوری نیست ؟
اصلا من چرا اینجوری شدم.
اگه میتونید کمکم کنید.
خواهش میکنم. چون حالم زیاد مساعد نیست.
علاقه مندی ها (Bookmarks)