سلام...دنبال خرید سیانور و تنظیم وصیت نامه بودم که با اینجا اشنا شدم
نمیدونم دیگه چی درسته یا غلط هست...
تو دی ماه وارد 18 سالگی شدم
وقتی 10سالم بود مدال طلای کونگ فو گرفتم و تا شال قهوی ای پیش رفتم ادامه دادم تا تو شنا هم مدال گرفتم و وارد یک تیم فوتبال نونهالان شدم موفقم بودم اما همیشه از اجتماع می ترسیدم وضع مالی متوسطی داشتیم یک خانواده 4 نفره هستیم قبلا تو یک خونه 60 متری بودیم بعد یک 80 متری الان تو یک 200متری...
این قدر مشکل الان دارم و این قدر زمان با این مشکلا سر کردم که دیگه نمیدونم از کجا شروع کنم ...
سال اول دبریستان اپاندیسم عمل کردم ورزش ول کردم خواستم فقط درس بخونم رشته ریاضی اما از شانس بد تو شرایط به بدترین شکل برام رقم خورد
تو مدرسمون سال دوم مدیر عوض شد و هر کی فقط دنبال جیب خودش بود یک دبیر فیزیک معتاد
یک دبیر برای 3تا از دروس ریاضی که تو 30 نفر 20تا خصوصی داشت و مدرسه ای که در هفته 3زنگ ورزش! سال سوم همه چی بد تر شدبازم مدیرمون عوض شد مدرسه شد جای تجارت خرید فروش سوال برای امتحان دادن نمره نیومدن یک سری دانش اموز خاص یا هر وقت رفتن و اومدن درس ندادن دبیرا و...
اون سالم به خوبی گذشت اما سال چهارم دیگه ریسک نکردم بیرون کلاس رفتم راضی بودم تا رسیدیم به اول مهر رفتم مدرسه همهدچیز خوب بود اما وقتی داشتم میرفتم کلا ناظم مدرسمون به هم گفت وایستا دم دفتر گفت ثبت نام نکردی ...
گذشت و رفتم سر کلاس بعد یک هفته کلاسم عوض کردن و من تو یک کلاس 10نفر با 9ادم درس نخون و اهل کارای ناجور انداختن که همیشه بهم تیکه مینداختن ...
منم ضعیف بودم و بعد دوماه بی خیال درس شدم تو این مدت همیشه مورد تمسخر ناظم مدرسمون بودم و هرچی گفتم به پدرم که مدرسم عوض کن قبول نکرد...
امتحان ترم که دادیم نمرات هندسه گسسته فیزیک من نا امید کننده بود و بفیه بچه ها همه 2و3 ...
می خوام دوباره شروع کنم اما دیگه میترسم که کتاب درسی یا جزوه دستم بگیرم و شروع کنم
نمی خوام به یک مشت زورگو پول بدم من تو خانواده ای بزرگ شدم که خیلی به خدا اعتقاد داریم و اصلا تا الان به کسی بدی نکردیم اما من دیگه حتی انرژی برای دعا کردنم ندارم...
خواهرم mba کارشناسی ارشد از یک دانشگاه معتبر داره اما من قرار دیپلم بمونم هیچ وقت فکر نمی کردم کارم به اینجا بکشه حتی خدا هم بین این جماعت من تنها گذاشت...
هیچ اشتهایی به غذا ندارم 7 کیلو وزن تو یک هفته کم کردم و روزی بیش از 3 ساعت نمیتونم بخوابم...
میترسم از اینده و از این که باعث سر افکندگی خانوادم شدم
میترسم از سربازی ...
میترسم از اینکه ورزشکار خوبی نشم دیگه...
دیگه وقتی از خیابون رد میشم حواسم جمع نیست و دعا میکنم که یک ماشین از روم رد بشه و بمیرم...
اگر نه تصمیم دارم به بهانه سرگیجه خودم از یک ساختمان 6 طبقه به پایین پرت کنم...
همش دمدمی شدم یک لحظه خیلی امید وار و مابقی هم نا امید
علاقه مندی ها (Bookmarks)