به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 14
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 11 مهر 94 [ 21:10]
    تاریخ عضویت
    1393-10-26
    نوشته ها
    12
    امتیاز
    686
    سطح
    13
    Points: 686, Level: 13
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    16

    تشکرشده 6 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Gadid دیگه نمیخوام زمانم رو هدر بدم میخوام از لحظه لحظه زندگیم استفاده کنم اما هربار تلاش کردم نتونستم

    دیگه نمیخوام زمانم رو هدر بدم میخوام از لحظه لحظه زندگیم استفاده کنم اما هربار تلاش کردم نتونستم می دونم روزای خیلی با ارزشی رو دارم از دست میدم که این نگرانم کرده نمیخوام بعدا غصه این روزا رو بخورم...

    سلام ، من 25 سالمه ، 4 ساله که ازدواج کردم که دو سالو نیمه خونه خودم هستم دوساله دانشگام تموم شده و خونه ام افسردگی بدی گرفتم میخوام کمکم کنید ..

    همش به این فکر می کنم که زمانمو هدر دادم خیلی از اهداف و آرزوهام دور شدم نمی دونم چرا ولی دوساله هیچ کار مفیدی انجام ندادم حتی به زندگیم هم نرسیدم (البته یه سری مشکلات داشتم که الان نمیخوام راجع به اونا صحبت کنم) نمی دونم چمه و چرا اینطوری شدم ...
    خیلی مطالب مرتبط روانشناسی رو خوندم اما به نتیجه نرسیدم اهدافمو مشخص کردم یاد داشت کردم برنامه ریزی کردم اما به عمل که میرسه هیچ کاری نمی کنم مدت یه ساله که خیلی راکدم روزا خیلی تکراری و بد میگذره وقتی به عقب نگاه میکنم میبینم چقدر زمان زود گذشته و من چقدر وقت هدر دادم
    سنم داره بالا میره و من هنوز درگیرم و راهم رو پیدا نکردم میخوام دیگه زمانم رو هدر ندم زندگی کنم و از لحظه لحظه م استفاده کنم خیلی روش ها رو امتحان کردم خیلی تلاش کردم ولی نمیشه حتی حوصله کارای خونه رو هم ندارم از همه چی بدم اومده یه دفعه ناراحت و افسرده میشم و حتی دیگه حوصله همسرمو ندارم اونم نمی دونه چمه خیلی میخواد کمکم کنه ولی خوب اون نمی تونه ،
    خیلی از کارام روهم تلنبار شده از نامرتبی خونه تا سر زدن به دوستان فامیل خریدای عقب مونده ...
    میدونید من هیچ وقت بدون هدف زندگی نکردم حتی یه لحظه نمی تونم بدون هدف باشم و الان مشکل من همینه ... هدفمو مشخص کردم و میخوام هرطور شده این دوسالی رو که به سادگی از دست دادم رو جبران کنم فکرو خیال داغونم کرده اینکه سنم داره بالا میره کلی عقب موندم به هدفام نرسیدم دیگه باید به فکر بچه باشم و ..... نمی دونم کسی می فهمه چی میگم یا نه ..
    تا میام یه برنامه خوب میچینم و طبق معمول هم اولین برنامه مرتب کردن خونه ست چون خونم مرتب نباشه به هیچی نمی تونم فکر کنم تا میام کارامو میکنم و یکم جلو می افتم یا یه جا مهمون میشم یا باید به کسی سر بزنم یا خودم یه دفه انرژی مو از دست میدم و دوباره میشم همون قبلی...
    یا اینکه یه دفه یکی تو پرم میزنه که چرا بچه دار نمیشی دیر میشه و ... خلاصه همش یه چیزی یا یه کسی منو یاد این می انداره که چقد زمان هدر دادم و حالا تازه به فکر افتادم درستش کنم...

    توروخدا نصیحتم نکنید خودم میدونم بچه مهمه خوبه شیرینه و .... اما با این اوضاع روحی داغونم نمی خوام یکی دیگه وارد زندگیم بشه غیر از این از هدفام خیلی دور میشم و بعد افسردگی شدیدی میگیرم فعلا به یه زمان 2 یا 3 ساله نیاز دارم که بتونم خودم باشم آرامش داشته باشم..
    مشکلم اینه که چرا بعد از برنامه ریزی یه دفه بهم میریزم و دیگه هیچ کاری نمیکنم انجام بدم عصبی میشم استرس شدید میگیرم مخصوصا وقتی به گذشته فکر میکنم یه چند روزی خیلی بد طوری که تو این چند روز هیچ کاری نمی کنم و یا خوابم یا سرمو به یه چیز بیخود گرم میکنم و حوصله هیچ کاری ندارم هییییچ کاری ... !!! باز خسته میشم از وضعیتم و دوباره شروع میکنم به نوشتن و با خودم حرف زدن تا آروم میشم برنامه میریزم و با شوق زیاد شروع میکنم و اما باز با کوچکترین بهانه ای بهم میریزم ....
    یا اینکه کارای خونم تموم میشه وحالا که میخوام برم سراغ هدفم میگم یه دوسه روز استراحت کنم و یکم به خودم برسم بعد برم سراغ هدفام که این باعث میشه دوباره برگردم به همونی که بودم الان یه سال و نیمه من اینطوریم این چرخه شاید بیشتر از 50 با تکرار شده و واقعا خسته ام دفتر یادداشتم پر شده از نوشتن هایی که همش اولش اینه : از امروز تغییر میکنم شروع میکنم به ...
    شاید هدفامو 100 بار نوشتم و دفترم پر از حرفای قشنگ و پر معناست هر جمله زیبا و مثبتی دیدم یاد داشت کردم اما از تکرارش خسته ام دلم میخواد تمام برگه هارو پاره کنم و نبینم که چند بار به خودم قول دادم و زیرش زدم ... و دوباره شروع کنم اما بازم میگم مثل همیشه نمیشه ....

    از کار خونه بدم اومده چون همیشه اولین قدم واسه من این بوده واقعا در مونده ام نمی دونم چطوری حالمو بگم خیلی به کمک نیاز دارم باورتون میشه از صبح تا الان پای نتم و فقط دارم دنبال راهی برای خوب شدن حالم میگردم و خیلییی از روزام اینطور میگذره...


    دیگه به این نتیجه رسیدم تنهایی نمیتونم کاری کنم و خیلی نیاز دارم کسی کمکم کنه تو دوستان و اینترنت خیلی پرس و جو کردم برم پیش روانشناس اما کسی رو پیدا نکردم این بود که اومدم اینجا خیلی دوست دارم مشاوران سایت کمکم کنن باید چیکار کنم که تایپیکم رو مطالعه کنن می خوام هرچی زودتر به نتیجه برسم چون گذشت زمان هر ثانیه ش که داره بیهوده میگذره حالمو بد میکنه ...
    از طرفی اینجور مشاوره بیشتر دوست دارم تا حضوری یعنی راحت ترم

    فقط ازتون خواهش میکنم نصیحت نکنید اینکه مگه شوهرت چه گناهی کرده یا داری با رفتارت مشکلات بعدی تو زندگیت درست میکنی یا بچه بیار درست میشه ..... من گوشم از این حرفا خیلی پره خودم نگران همه چی هستم توروخدا نگرانیمو بیشتر نکنید ...

    پیشاپیش از کسایی که حوصله به خرج میدن و میخونن سپاسگذارم و ممنون میشم راهنماییم کنید..

    - - - Updated - - -

    میخوام همسر خیلی خوبی باشم فرزند خوبی باشم دوست شادی باشم و در نهایت یه روزی مادر نمونه ای باشم ...
    میخوام همیشه شاد و سرحال زندگی کنم و از زندگیم لذت ببرم اما دوساله هیچ لذتی از زندگیم نبردم راحت میتونم بگم دوساله اصلا زندگی نکردم .... میشه جبران کرد؟؟!!!

    اگر بخوام زود مشاوره بگیرم و مشاوران این سایت کمکم کنند مثل جناب sci یا فرشته مهربون یا مدیر سایت باید چه کنم میخوام بهم راهکار بدن و بتونم تا مدتی ازشون مشاوره بگیرم ...

    یکی از دوستانم بهم گفته بود که مشاوره خصوصی خیلی دیر پاسخ میدن و اگه تاپیک بذاری و مشاورهای سایت سر بزنن زودتر به نتیجه میرسی ...

  2. 3 کاربر از پست مفید faezeh68 تشکرکرده اند .

    hamidhi (دوشنبه 29 دی 93), Mohammad! (دوشنبه 29 دی 93), sasha (شنبه 27 دی 93)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 شهریور 96 [ 16:19]
    تاریخ عضویت
    1391-12-07
    نوشته ها
    43
    امتیاز
    3,752
    سطح
    38
    Points: 3,752, Level: 38
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    3

    تشکرشده 107 در 30 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوست عزیز
    اول از همه به نظر من 25 سالگی اصلا سن زیادی برای بچه دار شدن نیست، حتا اگه بخوای یکی دو سال به خودت زمان بدی باز هم دیر نمیشه. بهتره اول با خودت کنار بیای بعد بچه دار بشی چون بچه دار شدن اسما راحته اما واقعا کار انرژی بریه. چه بسا افرادی که از نظرحی وضعیت خوبی داشتند اما بعد از بچه دار شدن اوضاع روحیشون به دلیل فشار کاری ماه های اول بعد از زایمان ریخته به هم.
    شما خودت شرایط زندگیتو بهتر از هر کس دیگه ای میدونی پس به حرفهای خاله زنکی بقیه اهمیت نده.
    شما هنوز جوانی و پر از انرژی که باید بالفعلشون کنی. برنامه ریزی برای زندگی خوبه اما تا وقتی که حرکت عملی نکنی فایده ای نداره.
    چرا تمیز کردن خونه اینقدر برات سخت و پیچیده است، مگه چقدر بزرگه خونتون؟ اگه یکبار مرتب کنی و بعد از هر چیزی رو سر جای خودش بگذاری و ریخت و پاش های جزیی رو مرتب کنی خونه همیشه تمیز میمونه. از همسرت هم بخواه کع بهت کمک کنه و ریخت و پاش نکنه.
    چرا سر کار نمیری؟ یا کلاسی که دوست داری؟ اینو صادقانه بهت میگم یکی از دلایل مهم رخوت همین خونه نشستنه. من که اینطوری ام. وقتی خونه میمونم هزار و یکجور فکر و خیال میاد به سرم و ا شب روحیه ام رو کاملا از دست داده ام.

    از یه حرکت کوچیک شروع کن. در هفته یک روز برو ورزش یا یه کلاس که دوست داری، میبینی که بعد از یه مدت همین یه کار کوچیک چقدر بهت احساس رضایت میده. آشپزی کن و فضای خونه رو صمیمی کن. از یه چیزهای کوچیک شروع کن بعد که حال و هوات بهتر شد به هدفهای بزرگترت فکر کن

    یادت نره هنوز جوانی. کاش من الان 25 ساله بودم

  4. 2 کاربر از پست مفید مهردخت تشکرکرده اند .

    faezeh68 (شنبه 27 دی 93), اقای نجار (یکشنبه 28 دی 93)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 11 مهر 94 [ 21:10]
    تاریخ عضویت
    1393-10-26
    نوشته ها
    12
    امتیاز
    686
    سطح
    13
    Points: 686, Level: 13
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    16

    تشکرشده 6 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ممنون مهردخت عزیزم

    مررررسی از راهنماییت ، من شاغلم اما چون از زندگیم موندم یه مدت مرخصی گرفتم ، عزیزم منظورم سختی کار خونه نیست بی انگیزه بودنه ، برنامه ورزش و کلاس هم دارم یعنی تو برنامم هست برم اما یه مدت خیلی بی انگیزه شدم و مشکل منم همین بی انگیزه بودن و همیشه ناراحت بودنه !
    اما اینکه خودم تصمیم بگیرم و به حرفای خاله زنکی گوش نکنم و اینکه قدر سنم رو بدونم.. ممنونم.. درست مثل من که میگن کاش 20 ساله بودم..

    - - - Updated - - -

    ممنون مهردخت عزیزم

    مررررسی از راهنماییت ، من شاغلم اما چون از زندگیم موندم یه مدت مرخصی گرفتم ، عزیزم منظورم سختی کار خونه نیست بی انگیزه بودنه ، برنامه ورزش و کلاس هم دارم یعنی تو برنامم هست برم اما یه مدت خیلی بی انگیزه شدم و مشکل منم همین بی انگیزه بودن و همیشه ناراحت بودنه !
    اما اینکه خودم تصمیم بگیرم و به حرفای خاله زنکی گوش نکنم و اینکه قدر سنم رو بدونم.. ممنونم.. درست مثل من که میگم کاش 20 ساله بودم..

  6. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 11 مهر 94 [ 21:10]
    تاریخ عضویت
    1393-10-26
    نوشته ها
    12
    امتیاز
    686
    سطح
    13
    Points: 686, Level: 13
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    16

    تشکرشده 6 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دیگه کسی نظری نداره ؟؟؟
    بچه ها میشه خواهش کنم کمکم کنید و راهکار بهم بدید واقعا بهتون نیاز دارم

  7. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 29 دی 93 [ 13:09]
    تاریخ عضویت
    1393-6-08
    نوشته ها
    72
    امتیاز
    618
    سطح
    12
    Points: 618, Level: 12
    Level completed: 36%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    9

    تشکرشده 167 در 57 پست

    Rep Power
    0
    Array
    عزیزم با نظر مهردخت موافقم وبرای بچه دیر نیست و الان با این روحیه بجه دارنشی بهتره. از نوع رابطه با همسرت نگفتی . با همدیگه صمیمی هستین؟از کی دچار بی انگیزگی شدین؟همسرتون متوجه تغییر رفتارت شده؟کمکی میکنه به حل مشکلاتت؟زن و شوهر ها تاثیز زیادی از حرفها و حسهای هم میگیرن .
    و بهتر از هر کسی می تونن به هم کمک کنن. یه کم بیشتر از زندگیت و ارتباطتت با همسرت بگی بهتر میتونی راهنمایی بگیری.

  8. کاربر روبرو از پست مفید gelareh55 تشکرکرده است .

    faezeh68 (یکشنبه 28 دی 93)

  9. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 11 مهر 94 [ 21:10]
    تاریخ عضویت
    1393-10-26
    نوشته ها
    12
    امتیاز
    686
    سطح
    13
    Points: 686, Level: 13
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    16

    تشکرشده 6 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط gelareh55 نمایش پست ها
    عزیزم با نظر مهردخت موافقم وبرای بچه دیر نیست و الان با این روحیه بجه دارنشی بهتره. از نوع رابطه با همسرت نگفتی . با همدیگه صمیمی هستین؟از کی دچار بی انگیزگی شدین؟همسرتون متوجه تغییر رفتارت شده؟کمکی میکنه به حل مشکلاتت؟زن و شوهر ها تاثیز زیادی از حرفها و حسهای هم میگیرن .
    و بهتر از هر کسی می تونن به هم کمک کنن. یه کم بیشتر از زندگیت و ارتباطتت با همسرت بگی بهتر میتونی راهنمایی بگیری.

    عزیزم ممنون که لطف کردی و مطالبم رو خوندی

    دوسال اول زندگیم با همسرم مشکل زیاد داشتم اما خدااااروشکر حل شده و تقریبا با هم هیچ مشکلی نداریم، بله با هم خیییلی خوبیم اما همسرم به دلیل شغلی که داره خیلی وقتا خونه نیست صبح میره و شب ساعت 10 و نیم 11 میاد خونه و زیاد همو نمی بینیم اما ساعتی که خونه است خیلی شاده تو کار خونه خیلی کمکم میکنه هر برنامه ای بخوام واسه خودم بذارم حالا میخواد کلاس خاصی باشه یا شغلمو عوض کنم یا مهمون دعوت کنم یا با دوستام برم بیرون همراهیم میکنه و هیچ موقع مخالف چیزایی که دوست داشتم نبوده و کاااملا مشخصه که میخواد همیشه من خوشحال باشم و واقعا هر کاری از دستش بر بیاد برام انجام میده خدااااروشکر میکنم که انقدر همسر مهربون و شادی دارم ...
    واسه کارش هم داره همه تلاشش رو میکنه تا کارش کم شه وبیشتر خونه باشه درواقع الان مجبوره این همه محل کارش باشه برام خیییلی سخته ولی درک میکنم و میدونم واقعا چاره ای نیست...

    فقط یه مشکلی که تو زندگیمون هست اینه خیلی جاها درکم نمیکنه یعنی واسه خیلی چیزا نمیتونم ازش راهنمایی بگیرم چون کلا شغل و کارش از رشته و فکر و هدفای من خیلی دوره و کلا تو 90 درصد کارای من نمیتونه بهم مشورت بده نه اینکه منم نخوام ازش ، چرا اتفاقا خیلی جاها کامل مسئله رو باز میکنم تا راهنماییم کنه چیکار کنم اما هیچی نمیگه و میگه خودت میدونی من نمی دونم چی بگم .. از این لحاظ احساس تنهایی میکنم و واسه هررررر چیزی باید تنها تصمیم بگیرم و این واقعا اذیتنم میکنه..

    که دیگه جدیدا از دوستانم یا کسانی که بتونن کمکم کنن تو کارهام راهنمایی میگیرم .. و تقریبا حلش کردم هرچند خیلی دلم میخواد که همسرم تو کارهام بهم راهنمایی بده چون هم خیییییلی باهوش و زرنگه و هم خلاقه و هم خیلی احساس آرامش بیشتری دارم..


    حالا اینکه از کی دچار بی انگیزگی شدم دقیقا چند بعد از ماه ازدواجم ... عقد که کردیم فقط دو سه ماه خوش بودیم بعدش خیییلی با همسرم مشکل پیدا کردم چون تازه شناخته بودمش درواقع کاملاااا باچشم بسته ازدواج کردم بدون هیییییچ تحقیقی ، برای من که حداقل هفته ای یه خواستگار خوب داشتم و تماممشون رو رد میکردم و فقط واسه اینکه قصد ازدواج نداشتم!!! همسرم تنها کسی بود که من اجازه دادم به خواستگاریم بیاد کلا خونوادم مخالف بودن و فقططط من موافق بودم .... به هرحال ما ازدواج کردیم و دیگه اون موقع خانوادم عااااشق همسرم بودن و من روز به روز سرد تر میشدم .... چون خونوادم از هیچکدوم از مشکلاتمون خبر نداشتن هیییییچ کس حتی صمیمی ترییین دوستم نمی دونست..
    و من خیلی عذاب میکشیدم چون همه چی رو تو خودم می ریختم خیلی روزای پر استرس و بدی رو گذروندم اگر خونوادم می دونستن قطعا اون موقع میگفتن باید جدا شید ...
    نمی دونم چرا ، ولی صبر کردم و خیلی تلاش کردم تا تونستم زندگیمو حفظ کنم بعد دوسال از عقد عروسی کردیم که دلیل طولانی بودنش فقط این بود که میخواستم ازش مطمئن باشم تا چند ماه بعد عروسی خیلی خوب بودیم اما دوباره همسرم ..... دوباره قهر ودعوا و ناراحتی و استرس و ..... ( همزمان اون موقع پدرم رو هم ازدست دادم.. ) اما خوب تقریبا حل شد هرچند جای زخمش هنوز رو قلبم هست ... روزای بدی رو گذروندم ...حتی الان که زندگیم خیییییلی خوبه اما اگر به گذشته برگردم هییییچ وقت باهاش ازدواج نمیکردم چون لطمه روحی بدی خوردم...

    اما خدااااااااااروشکر الان هیچ مسئله ای بینمون نیست یه سال از آخرین دعوا مون میگذره و تو این یه سال غیر خوبی چیزی ازش ندیدم امیدورام دیگه هم پیش نیاد چون دیگه توانشو ندارم .... فقط تنها چیزی که باعث شده زندگیمون ازهم نپاشه اینه که بدترین اتفاقایی که افتاد به هییییچ کسی نگفتم چون معتقدم اگر دیگه هیچ راهی نداشت و به بنبست رسیدم به خونواده بگم که اگر به خانواده میگفتم حتی الان که حل شده و مشکلی ندارم باید نگران این میبودم که چرا بقیه خبر دارن باید نگاه سنگینشون رو به زندگیم تحمل میکردم و دیگه هیچ وقت همسرم براشون عزیز نبود ... وخیلی خوشحالم که به کسی نگفتم الان همه نظرشون این هست که من خیییییلی خوشبختم و چقدرررر همسر خوبی دارم که اگر از اتفاقای گذشته بگذریم واقعاااا الان همینطور هم هست..
    دیگه نمیخوام به گذشته فکر کنم والان بعد از مدتها یاد اون موقع افتادم و دلم گرفت اما الان زندگیمو خیلی دوست دارم و میدونم که میتونم هرروز خوشبخت تر از دیروز باشم و همین طور همسرم که داره روز به روز بهتر میشه... بگذرییییم..
    ا
    مسائلی که اون موقع پیش اومد تاثیرات بدی روم گذاشت احساس ناراحتی بابت ازدواج اشتباه ، اون موقع کارشناسی میخوندم و 4 ترم آخرم رو که مصادف با ازدواجم بود خییییلی لطمه درسی بدی خوردم مسائلی که واسم پیش اومد با عث شد ارشد هم شرکت نکنم و الان پشیمونم چرا که الان باید ارشدم تموم شده بود ..

    چیزی که الان من رو اذیت میکنه و باعث شده به این افسردگی برسم لطمه ایه که به درسم خورد و من رو از خیلی چیزا محروم کرد من همییییشه جزء دانشجوهای زرنگ و درسخون و خیلی فعال بودم نمره زیر 17 نداشتم بسیار به رشتم علاقمند بودم واگر اون طور پیش میرفتم الان وضعیت کاریم و موقعیت اجتماعیم خیییلی عالی بود اما با مشکلاتی که بعد ازدواج پیش اومد روحیم داغون شد و همه تمرکزم رو زندگیم بود وبه کل از درس غافل شدم تا حدی که فقط به پاس شدن واحدام فک میکردم طوری که معدل کل کارشناسیم 13 شد که برای من ارزش کارشناسیم برابر با یک دیپلمه چون با این معدل پایین هیچ وقت نمیتونم کار خوب داشته باشم ،این بدترییییین شکستم بود خوووورد شدم خیلی افسرده شدم از همه قایم میکردم معدلم رو ، درصورتی که همه فکر میکردن معدلم بالاست و به این خاطر نمیخوام بدونن الانم که دوسال از فارغ التحصیلیم میگذره هم هیچ کس از وضعیت درسیم نمیدونه یعنی اصلا روم نمیشد به کسی بگم باورشون نمیشد و چون از مسائل زندگیم اطلاع نداشتن کلی سرزنشم میکردن فقط همسرم میدونه که خیلی تو درسم لطمه خوردم اینکه همسرم باعثش شده یا ازدواجم یا مشکلات یا هرچیز دیگه مهم نیست برام ، یعنی اصلاااا به دلیلش فکر نمی کنم فقط ناراحتم همین..
    الان دنبال اینم که یه طوری جبران کنم خودمو بکشم بالا شروع کنم به مطالعه زیاااد و اگر بشه ارشد رو بخونم چون خیلی درس خوندن تو دلم مونده وهیچ لذتی از دانشگام نبردم من عااااشق درس خوندنم میدونم واسه کار مدرک خیلی ملاک نیست ولی من خودم خیییلی دوست دارم درس بخونم وهمون طوری که قبلا بودم باشم و ادامه بدم و واسه خودم کلی هدف دارم اما خوب خانواده اذیتم می کنن چه خانواده همسرم و چه خانواده خودم ، اینکه بچه بیار دیگه بسه انقدر تنها بودین درست رو بذار واسه بعدا وکلا با حرفاشون تمام فکرمنو داغون میکنن و یه دفعه همه چیو از بین می برن و دوباره هنوز قدم اولو برنداشتم افسردگی میاد سراغم ، نه اینکه هدفامو بهشون بگم نه کلا این شده تیتر موضوعات خانواده ها و اگر بگم میخوام چیکار کنم که دیگه هییییچ، با حرفاشون بمبارانم می کنن!! ولی خوب خانواده خودم خیلی با اینکه ارشد بخونم موافقن و همیشه میگن تو چرا ادامه ندادی چرا انقد بیخیالی چرا درس نمیخونی و ازین حرفا ولی خوب اونا که نمی دونن من درگیر چی بودم که درسمو ول کردم ، خلاصه خانوادم همیشه رو من حساب دیگه ای باز میکردن و همیشه منتظر بودن که من با این درس خوندنم به کجا میرسم بهم افتخار میکردن.. الانم اصرار دارن بخونم ولی حرفای خاله زنکی بقیه روشون تاثیر گذاشته و بهم گیر میدن در واقع هرروز یه رنگن و هرروز به یه چیزی گیز میدن جالبه...

    میخوام جبران کنم هنوز زندگیم اون قدر استحکام نداره که به مرحله بعدی برم و مادر بشم باید از همسرم و زندگیم مطمئن باشم و از طرفی با ورود بچه به زندگیم تمام آروزهام بر باد میدن چون حداقل دو سه سال مشغول بچه میشم سنم بالا میره و از درسم کارم آرزوهام دور میشم اینکه بخواین بگین همزمان هم بچه دارشو هم درس بخون هم ... فقط یه شوخیه واقعا نمیشه اگر هم بشه خیلی سخته چرا دوباره به خودم سختی بدم میخوام یکم زندگی کنم ذهنم آسوده شه تا بتونم مادر خیلی خوبی باشم..

    این تفکرم غلطه واقعا ؟؟ تصمیمم اشتباست ؟ توروخدا راهنماییم کنید تردید ها و حرف بقیه و فکر کردن به لطمه درسی که خوردم یه دفعه انرژیمو میگیره وتخلیه انرژی میشم و افسردگی بدی میاد سراغم ... اینکه این همه از لطمه درسیم می نالم و شاید خیلی هاتون بگین مهم نیست ومهم اینه زندگیت حفظ شده آره منم خوشحالم زندگیم خوبه و دو دستی نگهش داشتم اما لطمه درسیم باعث شد تمام سالهایی رو که درس خوندم و خیلیییی زحمتکشیدم با یه معدل به باد بره میفهمین چی میگم ؟!!! نگید معدل تو کار کردن مهم نیست به هرحال آدم باید از یه جایی کار کردن رو شروع کنه با این معدل هرجا واسه استخدام میرم بد برخورد میکنن و فک میکنن شاگرد خیلی تنبلی بودم تو هیچ آزمون استخدامی نمی تونم شرکت کنم چون حتی حداقل معدل رو هم ندارم با ارشد خوندن راحت میتونم این معدل رو جبران کنم و وقتی معدل ارشدم بالا باشه کسی به کارشناسیم گیر نمیده میدونم باید کار بلد باشی آره دنبال این هم هستم فقط صرفا دنبال درس و مدرک نیستم هر دوش در کنار هم خیلی بهتر کمکم میکنه از طرفی اگر ارشد رو بذارم برای چند سال دیگه ، اون موقع به دردم نمیخوره چون اکثر استخدامی ها شرط سنی هم داره ... بگذریم ... الان فقط میخوام جبران کنم تا فکرم آسوده شه و نیاز دارم به پشتیبانی که تشویقم کنه و بهم اطمینان بده دارم درست تصمیم میگیرم و یا راهنماییم کنه درست پیش برم واز این سالهای زندگیم بهترین استفاده رو داشته باشم دیگه واقعا نمیخوام زمانم رو هدر بدم و بعد پشیمون شم ... اگر میگید دلم چی میگه باید بگم دلم فقط میگه برو دنبال درست کارت هدفت اینا خیلیییی آرووووومم میکنه .... اما فکر کردن به این که اینارو بریزم دور و فقط بچسبم به زندگی ، بچه و ... روانیم میکنه غم همه وجودم رو میگیره و بی نهایت آزارم میده...

    دوست خوبم با سوالاتی که ازم کردی یاد گذشته افتادم و یکم دلم گرفت اما خوشحالم چون باعث شدی همه چیز رو کامل توضیح بدم و اینطوری فک میکنم می فهمید مشکلم چیه و دوستان هم بهتر می تونن راهنماییم کنن و هم چنین یکم آروم شدم خیلی خودم رو سرزنش میکردم چرا چند سال زندگیم از دست دادم اما الان میبینم واقعا چقدر درگیر بودم و شاید حق داشتم ...

    دوستان منتظر راهنمایی هاتون هستم الان دو روزه که دوباره تصمیم گرفتم بیخیال گذشته شم و دارم شروع میکنم به برنامه هایی که واسه خودم دارم و جبران روزهای گذشته ..اگر باز کسی تخلیه انرژیم نکنه...

    کاش دوستان زودتر کمکم کنند...
    ویرایش توسط faezeh68 : یکشنبه 28 دی 93 در ساعت 20:46

  10. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 29 دی 93 [ 13:09]
    تاریخ عضویت
    1393-6-08
    نوشته ها
    72
    امتیاز
    618
    سطح
    12
    Points: 618, Level: 12
    Level completed: 36%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    9

    تشکرشده 167 در 57 پست

    Rep Power
    0
    Array
    فکرت اصلا غلط نیست

  11. کاربر روبرو از پست مفید gelareh55 تشکرکرده است .

    faezeh68 (یکشنبه 28 دی 93)

  12. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 11 مهر 94 [ 21:10]
    تاریخ عضویت
    1393-10-26
    نوشته ها
    12
    امتیاز
    686
    سطح
    13
    Points: 686, Level: 13
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    16

    تشکرشده 6 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط gelareh55 نمایش پست ها
    فکرت اصلا غلط نیست
    مرسی دوستم ،
    نمی دونم چرا با دوستام یا فامیل (مثلا کسایی بهتر می تونن وضعیتمو درک کنن) که حرف میزنم میگن اشتباه میکنی زندگی و بچه مهمتره این فکرارو بریز دور یا روشن فکراشون میگن دو تاش رو همزمان شروع کن هم دنبال درس برو و کارای دیگه ت و هم بچه دار شو !!!! البته خوب هیچ کدومشون از تمام زندگی من نمی دونند و از مشکلات من خبر نداشتن و ندارن شاید به این خاطره که اینطوری بهم جواب میدن ..

    اگه به کسی هم بگم اصلا باورش نمیشه چون من هیچ وقت بروز ندادم همیشه ظاهر رو حفظ کردم ..
    البته هیییییچ وقت نمی ذارم کسی چیزی بدونه ...

  13. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 شهریور 96 [ 16:19]
    تاریخ عضویت
    1391-12-07
    نوشته ها
    43
    امتیاز
    3,752
    سطح
    38
    Points: 3,752, Level: 38
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    3

    تشکرشده 107 در 30 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوست عزیزم این رو صادقانه میگم که از خوندن هدف های زندگیت لذت بردم. من خودم درگیر مشکلاتی تقریبا شبیه تو بودم.
    در دبیرستان شاگرد اول منطقه بودم و با رتبه خوب دانشگاهی خوب و رشته خوب قبول شدم. اما متاسفانه به دلیل شرایط خوابگاه کلا به هم ریختم و هیچ چیزی از اون شاگرد درس خون تو دوران لیسانس باقی نمونده بود.

    تمام کارم هرروز تا شب غصه خوردن بود نه درس خوندم و نه تفریح کردم، میرفتم سر کلاس و برمیگشتم خوابگاه یه جای خلوت پیدا میکردم و غصه میخوردم. همین باعث شد با معدل 13 فارغ التحصیل بشم و بدتر از اون اینکه به چشم بچه های دانشکده یک دختر تنبل درس نخون بیام.
    اما تصمیم گرفتم اون تو ذهن خودم لکه ننگ رو پاک کنم، فوق لیسانس خوندم و تمام کم کاری های دوران لیسانسم رو جبران کردم. تمام تلاشم رو کردم که حسرت درس خوندن تا آخر عمر با من نمونه. اینو هم بگم که هنوز گاهی خودم رو سرزنش میکنم که چرا زندگیمو تباه کردم اما همین که فکر میکنم الان فوق لیسانس دارم و یک کار خوب در یک شرکت عالی و سر کار همه به من به چشم یه آدم کار بلد نگاه میکنند، اینا آرومم میکنه.

    در مورد بچه هم شرایطمون مشابه بود. روزی نبود که با مادرم صحبت کنم و نپرسه که آیا از بچه خبری هست یا نه. حتا تهدیدم میکرد که دیگه با من صحبت نمیکنه یا پیشنهاد میداد تو به دنیا بیار من بزرگش میکنم تا تو به کارات برسی، اما من نمیخواستم در شرایطی بچه دار شم که فکرم مشغول کارهای دیگه است، دلم نمیخواست مادرم بچه ام رو بزرگ کنه و توانایی اینکه به خاطر بچه به خودم فشار روحی بیارم نداشتم، بنابراین جلوی همه ایستادم و گفتم بچه ماست خانواده ماست پس هروقت خودمون شرایطش رو داشته باشیم اینکار رو میکنیم.

    خدا رو شکر الان زندگی ما شرایط پایدارتری داره، هم من و هم شوهرم کار خوب و ثابت داریم و بند بند وجودم هم برای داشتن بچه فریاد میکشه، الان میدونم که همه رویام اینه که بچه ام رو در آغوش بگیرم و دیگه نگران هدفهام یا آینده ام نیستم. الان داریم برای بچه دار شدن اقدام میکنیم و هر دو خوشحالیم.

    از زندگی خودم گفتم نه اینکه بخوام بگم درست ترین کار همینه که من کردم و تو هم همین کار رو انجام بده، من درست ترین کار با توجه به شرایط خودم رو انجام دادم و از تصمیم راضیم .

    این خیلی عالیه که اینقدر هدفمند هستی، من تحسینت میکنم. وقتی برای خودت هدف تعیین میکنی یعنی آدم بی انگیزه ای نیستی پس این فکر رو از خودت دور کن. به نظر من فقط فکرت مشوش و شلوغه و فقط باید اولویت بندی کنی و بهشون سر و سامان بدی. وقتی اولویت هات رو تعیین کردی به هیچ کس حق اظهار نظر و دخالت نده و نگذار حرفهاشون دوباره فکرتو در هم بریزه. از اینکه مشکلات اول ازدواجت رو به کسی نگفتی معلومه دختر قوی ای هستی، پس اینبار هم میتونی

  14. کاربر روبرو از پست مفید مهردخت تشکرکرده است .

    faezeh68 (دوشنبه 29 دی 93)

  15. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 05 مرداد 95 [ 14:02]
    تاریخ عضویت
    1393-5-18
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    1,813
    سطح
    25
    Points: 1,813, Level: 25
    Level completed: 13%, Points required for next Level: 87
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    6

    تشکرشده 46 در 25 پست

    Rep Power
    0
    Array
    چقدر شبیه من هستید... خیلی درکت کردم...منم 25 سالمه و تقریبا یه ساله که اومدم سره خونه خودم...اما حس ما کاملا شبیه همه.....داغونم از این سه سالی که واسه خراب نکردن وجهه شوهرم همه چیو تو خخودم ریختمو خودمو خورد کردم...الان انگار هیچ انگیزه ای واسه هیچ کاری ندارم....همش یه حس پشیمونی...همش میگم کاش برمیگشتم به سه سال پیشو باش ازدواج نمیکردم.....حس میکنم زندگی دو تاییمون خراب شده....فقط خاستم همدردی کنم...البته بگم من ارشدمم به هر جونکندنی بود گرفتم ولی الان از همیشه بی انگیزه ترم...چون به هر دری میزنم انگار واسه منی که این همه زحمت کشیدمو تو داشنگاه دولتی با معدل 18 مدرک گرفتم هیچ جایی واسه کار نیست... ولی دوستای مدرسه ایم که با تجدید قبول میشدنو با لیسانس پرستاری دانشگاه ازاد حسابی دارن کار میکننو این منم که زحمتام هیچ ارزشی نداشت........

  16. کاربر روبرو از پست مفید ماهک1 تشکرکرده است .

    faezeh68 (دوشنبه 29 دی 93)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: دوشنبه 26 بهمن 94, 19:57
  2. (توهم همه چیز دانی ) استفاده نادرست از شبکه های اجتماعی و توهم دانش
    توسط مدیرهمدردی در انجمن مهارتهای ارتباطی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 10 بهمن 94, 17:26
  3. پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: چهارشنبه 11 تیر 93, 10:16
  4. به نظرتون از خدمات موسسه های ازدواج آستن استفاده کنم
    توسط ghalam63 در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: دوشنبه 28 شهریور 90, 00:47

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 17:55 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.