سلام
اول ازهمه بگم که من یه تاپیک دیگه هم دارم لطفادعوام نکنیدکه بازیه تاپیک جدیدزدم اون دررابطه باشوهرمه واین مربوط به اخلاق خودمه وهمه ادم های مقابلم نه منحصرا شوهرم
من مدتیه بهم ریختم وخیلی دارم به رفتارهام فکرمیکنم وزدن این تاپیک هم نتیجه همون فکرکردن هاست
من متوجه شدم علی رغم اینکه باتمام توانم به ادم های دوروبرم محبت میکنم اماهیچوقت کسی ازم قدردانی که نمیکنه هیچ درمقابلش بی احترامی هم میبینم برام واقعاجای سواله؟لطفا بگیدکجای کارمن اشکال داره؟چراهرکاری میکنم بی ارزش میشه؟براتون چندتامثال میزنم
سال پیش ازخونه همسایه بغلی مون خیلی صدای شیون وگریه میومدوقبلاهم زیادصدای دعوای زن وشوهر واحدکناری رو شنیده بودم اماهیچوقت من وشوهرم مداخله ای نکردیم بااینکه بارها ساعت 2-3 صبح ازصدای دادوبیدادشون بیدارمیشدیم اما یه روز جمعه زنه خیلی ضجه میزدازاینکه شوهرش روزجمعه رفته سرکاروبلندبلندگریه میکردوباتلفن حرف میزد کاملامشخص بودحال خوبی نداره منم چون شوهرم جمعه هامیره سرکارحسشو خوب درک میکردم بعدازچندماه درخونشونوزدم البته چون فهمیدم تنهاس بهش گفتم خانم رضایی پاشوبیاخونه ما منم تنهاهستم شوهرمنم رفته سرکاربیاباهم حرف بزنیم گفت نه شمابیامن حدود یه ربع پیشش نشستم ازغصه هاش گفت بغلش کردم حتی بوسیدمش دلداریش دادم گفتم منم تنهاهستم بیاجمعه هادوتایی باهم بریم بیرون و...خلاصه ازم تشکرکردورفت بیرون بعدازاون روزمن چندباربهش غذادادم چون سرکارمیرفت میگفتم فرصت اش درست کردن نداره ضمن اینکه دوست داشتم باب دوستی باهاش هم بازبشه که اون دیگه نیومدپیش من منم نرفتم پیشش
حدود3ماه بعدتوجلسه ساختمون همسایه هامسئله ای رو مطرح کردن که به شوهراین خانم مربوط میشدوچون توجلسه نبودن وشوهرمن مدیرساختمون بودشب زنگ زدواون مسئله رو به شوهراین خانم گفت ماخوابیدیم وساعت 6صبح بههمون زنگ زدن که پدربزرگم که شهرستان بودومریض احوال فوت کرده وخودمونوبایدبه خاکسپاریش برسونیم ماباعجله حاضرشدیم وساعت7صبح که درخونمونو بازکردیم این خانم درخونشوبازکردوشروع کردبه جروبحث باشوهرم
شوهرم چندباربهش گفت خانم من عزاداره اجازه بدین برای بعدامااین خانم دادمیکشید اعصاب مابقدری خردشدکه ساکمون یادمون رفت دوباره ازنصفه مسیربرگشتیم تاساکمون رو برداریم من توماشین موندم شوهرم رفت بالا ساک رو بیاره این خانم اومد درماشینوبازکردوگفت تسلیت میگم خانم منم فکرکردم تازه متوجه شده من عزادارم لبخندزدم وتشکرکردم بعدنگومنومسخره کرده بود شروع کرد به دادزدن ودرماشین مارو باتمام زورش بهم کوبید
باورتون میشه من تمام 5ساعت مسیرتاشهرستان مون فقط حرص خوردم؟گفتم چراروزی که اون غصه داربود من بهش محبت کردم روزی که من عزاداربودم بامن اینکارو کرد؟تاچندماه این مسئله اذیتم میکرد بعدسعی کردم ببخشمش تااینکه یه روز دیدم پشت درمونده وبه اچاراحتیاج داره وبهش کمک کردم
بعدازاون حدود2ماه پیش درخونمونو زدوگفت حالم خیلی بده شوهرم میخوادطلاقم بده شوهرش 1ماه ونیم ولش کردو رفت ومن تواین مدت کنارش بودم هرروزمیومدپیشم حرف میزد ازغصه هاش میگفت من ارومش میکردم
هفته پیش من ازشوهرم ناراحت بودم وبراش تعریف کردم باورتون میشه حتی یه جمله برای دلداری من نگفت؟
یامثلامادرم رفت زیارت من پیشنهاددادم که مابچه هاپول روی هم بذاریم وهدیه ای برای مادرم بخریم یه وسیله خونه بودکه خیلی لازم داشت اولش که مادرم اومد خیلی خوشحال شد وگفت من خیلی لازم داشتم این وسیله رو بعدکه خواست سوغاتی بخره برای مابچه هامنومقصردونست که اگه تو نمیگفتی اینوبرای مکن بخریدهمتون الان منم دنبال سوغاتی خریدن نبودم؟
یامثلابرای مراسم ازدواج برادرم خیلی وقت گذاشتم وسایلشوتزیین کردم کل خونه ام کثیف شد دست خودم باچسب حرارتی سوخت امادقیقا دوروزبعدازمراسم بین من ومادرم بحثی پیش اومد برادرم اومدوسط وبااینکه ازمن کوچیکتره به من فحش دادوبهم بی احترامی کرد من درجوابش گفتم بذارتاول های دستم خوب بشه بعدفحشم بده گفت اینقدرمنت کارهاتو نذارمن که قبلا تشکرکردم
دقیقادوروزبعدازمراسمش اینهاروگفت
اگه بخوام مثال بزنم خیلی زیادمیشه فقط خواستم بااین چندتامثال بدونیدکه غریبه وخودی بامن اینطورهستن اینطوری تامیکنن اشکال کارمن کجاست بنظرتون؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)