آزرمیدخت:
می بینی؟ اونیکه داره قضاوتت می کنه، خودت هستی. اونیکه معتقده برای قضاوت نشدن لازمه تو همه چی بهترین و کامل باشی... اونیکه کامل نبودنت رو طبیعی نمی دونه و به تنبلی و ناتوانی نسبتش می ده...
درسته. هرروز وضعیت بدتر می شه. چون درونت دو چیز همزمان دارن رشد می کنن.
مغز مادرت، و قلب خودت!
هیچکدوم تسلیم اون یکی نمی شن، و در نتیجه آتش این خشم روز به روز داغ تر می شه.
تو (بخش قابل توجهی از تو) با مادرت ترکیب شدی و هردوتون با قدرت فزاینده ای از مینوش خشمگین هستید
یه نکته مهم... منظور من از مادر، اصلا اون انسانی که تو رو به دنیا آورد نیست! بلکه تصویریه که در سالهای اولیه زندگیت ازش ساختی.
مادرت (با همون تعریفی که گفتم) خیلی نافذتر و قدرتمندتر از چیزی بوده که یه بچه ی بی پناهی مثل تو در مقابلش تاب بیاره (البته اون قدرت رو خودت شخصا بهش داده بودی، چون این تو بودی که ساخته بودیش!). روحت رو تسخیر کرده. درت ریشه کرده. و تو داری با همون چشم ها خودت رو نگاه می کنی. می سنجی و می سنجی و می سنجی... سرزنش... تحقیر... خشم...!
برگرد!
باید برگردی به سالهای اول زندگیت و خودت رو از مادرت تفکیک کنی.
باید قواص بشی، تا ژرفای اقیانوس وجودت شنا کنی، و ریشه های مادرت رو از عمق روحت قطع کنی...
اونوقت محبت رو تجربه می کنی، اول از همه به خودت... و بعد به سایر ارکان هستی.
اگه موفق بشی، می تونی آسوده و آرام، با چشم های خودت دنیا رو ببینی... مادر حقیقیت رو ببینی (همون زنی که به دنیا آوردت)! در مقابلش بایستی و نگاهش کنی... انسان در برابر انسان!
می بخشی و عبور می کنی، از مادرت، از اون خانم منشی، و از هرکسی که در کش مکش با احساس حقارت و ضعف، شکست می خوره و در حال فرار از "خود"ش، به دیگران هم تنه می زنه!
تا حالا شده یه آدم درمانده با خودخواهی و بی توجهی بهت تنه بزنه، برگردی و با لبخند نگاهش کنی؟ و بعد راه خودت رو پی بگیری و کارش بیشتر از چند ثانیه فکرت رو مشغول نکنه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)