سلام
من اولین باره تو این سایت تاپیک میزارم و مشکلاتمو بیان می کنم.امیدوارم بتونم از راهنماییتون استفاده کنم.
من 27 سالمه و شوهرم 30 سالشه.یک ساله ازدواج کردیمو زیر یک سقف زندگی می کنیم ولی تو اینمدت همش با هم دعوا داشتیم و این اواخر هم که دیگه به بدترین شکل ممکن با هم دعوا می کنیمو درگیر میشیم.
شوهرم یه جورایی رفیق بازه.تاوقته آزاد گیر میاره میره پیشه دوستاش.جمعه که میشه صبحانشو میخوره لباس میپوشه که بره.تو این مدت هم دو شب اصلا خونه نیومد یعنی گوشیشو خاموش کرد صبح اومد خونه.
اگه بخواد خیلی مهربون باشه باهام جمعه که میشه می خواد بره میگه مثلا میرم ساعت فلان میام دنبالت بریم بیرون(یعنی باید کل روزجمعه رو من تنها تو خونه باشم که شب آقا تشریف بیارن منو مثل بچه ها ببرن بیرون!)
علاوه بر این اخلاقشم خیلی بده.مشکل مالی داریم ولی همش سر من غر میزنه.انگار مقصر منم.من تو زندگی همه چیو تحمل میکنموو مدارا می کنم ولی اون میاد با من بد اخلاقی میکنه که چرا پول ندارم و ...
البته داستان زندگی ما از اول خیلی طولانیه.پدر و مادرم از اول به ما کمک مالی کردن تا بتونیم ازدواج کنیم(مثلا پول رهن خونمونو اونا دادن) خیلی هوامونو داشتن ولی شوهرم هر روز به جای قدرشناسی پرتوقع تر میشه و اگه از اونا کمک بخواد اونا کمک نکنن میاد میگه من چقد بدبختم که پول ندارم و این کارو می کنم و اون کارو می کنم.ولی همش در حد شعاره.کلا آدم تن پروریه!پدرم براش مغازه و دستگاه گرفت که پیش خودش کار کنه ولی همش به یه بهونه ای نمیره سر کار. همه ی اینا در حایه که پدر و مادر خودش هیچ جوره حمایتش نکردن و نمی کنن ولی بازم پدر و مادر خودش به پدر و مادر ارجعیت دارن واسش.
با همه ی این مشکلات که اگه بخوام بگم خیلی زیاد میشه بی توجهیش به من و خواسته هام و وظایفش به عنوان یه مرد و اخلاق بدش زندگیمو جهنم کرده.
آدم بد دهنیه.یعنی داره تلویزیون هم نگاه میکنه و راجع به چیزی صحبت میکنه فحش میده به همه.وقتی دعوامون میشه به من بد و بیراه میگه منم بهش میگم.اونوقت به من میگه چرا فحش میدی ؟حتی تازگیا دست هم روم بلند میکنه میاد دستامو میپیچونه و..... طوری که همش قسمتهایی از بدنم کبود میشه.
سر هر چیزه بی ارزشی باهام دعوا میکنه و انگار دوس داره که منو عصبی کنه.هر چه قدر مقاومت میکنم آخرش یه جا کم میارمو کنترمو از دست میدم.اونوقت دیگه هر چی می تونم بهش بد و بیراه میگم
دو هفته پیش 5 شنبه از صبح رفت بیرون تا شب و گوشیشوخاموش کرد وقتی اومد گفت با دوستام لواسون بودم و ... هر چی گفتم چرا گوشیتو خاموش کردی فقط نگام میکردو حرفی واسه گفتن نداشت.منم دیگه هیچی نگفتم و باهاش حرفم نمی زدم وخیلی خیلی ناراحت بودم چون روزش خیلی نگران شده بودم ولی خودش میومد میگفت که خودم مقصرم میدونم واین آخرین باره(حرفا و قولای همیشگی)واسه همین واسمهیچ ارزشی نداشت چون همیشههمین حرفارو میشنیدم ولیتو عمل همون آدم بود. فردا صبح بازم من باهاش صحبت نمی کردم که مدام میگفت از این به بعد من باهات میام خونه مامانت و با هم برمیگردیمو هر جا تو بگی با هم میریم.منم به خاطر اینکه موضوع کش پیدا نکنه ظهر زنگزدم به مادرم که ما برایناهار میاییم اونجا.تلفن رو قطع کردمدیدم میگه برای چی زنگ زدی من نمیام.منم بهش یادآوری کردمکه دیدی توحتی نمیتونی 1 روز پای حرفا و قولات بمونی وچرا الکی میگی بریم اونجا و دعوامون شد.
گفتم که تا حرفمون میشه میاد میگهباید دوباره بزنمت سیاه و کبودت کنم و بعدش...
منم که خیلی ناراحت بودم و درحاله گریهکردن بودم رفتم خونه مادرش و وقتی آروم شدم براش همه چیزو تعریف کردم ولی انگار این خانواده یکم وجدانو عاطفه ندارن باحالی بد تر ازاومدنم برگشتم خونه خودمو وسایلمو جمع کردم کهخونه و ترک کنم وبرم خونه پدرم که نذاشت.فردا شب هم دوباره دعوامون شد هویج رو به طرز وحشیانه ای پرت کرد طرفم که دستم بعد از 2 هفته هنوزم سیاهه.تنها چیزی که تو این دوروز جیغ میزدم و میگفتم که تو یه حیوون وحشی ای و انسانیت نداری.اونشب اینقدحالم بد بود که ساعتها به دونه صدا هق هق میکردو گریه می کردمکه خودش دلش سوخت و اومد نوازشم می کردو عذر خواهی میکرد.
تو اون هفته با قلب پر آشوبم باهاشخوب رفتار می کردمو هیچ بی احترامی بهش نکردم ولی خودش می دونست سردمو و دلگیر.
جمعه دوباره رسید صبحش گفت املت بخوریم درست کردم خوردیم و گفت بعد از ظهر کجا بریم گفتم بریم خرید که گفت حوصله ندارم!گفتم بریم خونه دختر عموم گفت بریم اونجا بشینیم چیکار کنیم،خلاصه بهانه آورد واسه همه چی.گفت میرم خونه مادرم سر بزنم (چون میدونست من ازشون دلگیرم اصلا به من نگفت که تو هم بیا)یه سرزدن سادهدیدم 3 ساعت طول کشید بعد از 2 یا 3 ساعت زنگ زذم که چرانیومدی گفت اینجام 1 ساعت دیگه میام.بعد از 1 ساعت بازم نیومدزنگ زدم دیدم میگه اومدم پیشه دوستم منم اعصبانی شدم کهبازم نذاشتی 1 هفته بگذری بازم رفتی پیش دوستات و اینکه به من دروغ گفتی و الان باید برگردی خونه.وقتی اومد با من حرف نزد.دوباره زنگ زد به مادرش که یه سر میام اونجا !دوباره پا شد رفت بعد از 1/30 زنگ زدم ریجکت کرد دوباره زنگ زدم گوشیو برداشت با عصبانیت که چرا زنگ میزنی.منم گوشیروقطع کردمو چیزی نگفتم.
وقتی اومدخونه بدون اینکه من چیزی بگم شروع کرد داد و بیداد که ازجونم چی می خوای؟برو خونه مادرت طلاقتم بگیر راحتم کن و...
منم اون شب خونرو ترک کردم لان 1هفته شده.تو این 1 هفته دلم خیلی میگیره ولی احساسه آرامش میکنم .تنها دغدغم اینه که آخر وعاقبتم چی میشه وگرنه دلم نمی خواد برگردم با اون آدم زیر یه سقف چون دیگه روحی وجسمی کشش ندارم
اونم تو این هفته به جز روز اول که زنگ زد بهم که چرا رفتی سر کار مگه دیشب نگفتم نرو. الان میام محل کارت آبروتو میبرم.منم زنگ زدم به مادرم که بهش بگو مزاحم من نشه اینجا و پیشه همکارام آبروم میره دیگه ازش خبری نشد
علاقه مندی ها (Bookmarks)