سلام به همه دوستان.درموندم نمیدونم از کجا شرو کنم.قبلا یه تاپیک بخاطر یه مشکل دیگه م زدم ولی اون کوچکترین شاید یه سر سوزن از مشکلای منم نبود.من از وقتی یادم میاد از سه سالگی تو یه خونواده پر از تنش بزرگ شدم همیشه بابام با مامانم دعوا داشته و بیشتر فامیلامون بخاطر همین قضیه دیگه حتی نمیان بهمون سر بزنن شاید باورتون نشه دو ساله هیچکس نیومده خونمون فقط زنگ در خونمونو گدا زده اونم تو نیومده.شاید بگین خب سرگرمیای دیگه جاگزینشه ک خیلیا این مشکلو دارن ولی اینا هس دیگه کمتر بچمشون میاد..ولی من پدرم اصلا اصلا اهل بیرون رفتن و مسافرت نیس.شاید من 18 سالم بود ک رفتیم بیرون یبار و تا الان چشمم به حتی بیابون اطرافم نخورده.تنها سرگرمی من رفتن ب باشگا بود تو هفته سه روز ک یخورده حالمو خوب میکرد.یجورایی من یه زندانی ام تو خونه که تنها فرقمون اینه در خونه ما بازه ولی زندان نه.خیلی وقتا اومدم تو نت سرگرمی مثله خیاطی و کلسازی جور کردم ک ساعت یه کوچولو زودتر بگذره ولی این کارام فوقش یه ماه بود بازم روز از نو روزی از نو...حتی نمیتونین یه لحظه شرایط منو تصور کنین...بخدا بعضی شبا اونقد ساعتو نگا میکنم ک روز بشه ولی نمیگذره...هه اینم بگم ما هشت شب همه میخوابن.من میمونم و یا نماز خوندن یا زل زدن به سقف تا اینکه روز بشه و باز شب این شکلی خسته شدم بقران خسته اونقدری ک شاید حرف زدن با اون پسرم تو مشکل قبلیم فرار ازین فضا میدونستم.خلاصه من اومدم به مادر گرام اعتماد کنم و راز دلمو بگم و بگم ک اون پسر ازم خواسته باهات حرف بزنم و بیاد خواستگاری اینارو بهش گفتم و فک کردم درک میکنه ولی اوضا بدتر شد ازون روز هم گوشیو ازم گرفته هم نمیزاره بیام پای سیستم هم باشگاه و ارتباط با تنها دوستمو قط کرده.حالم خیییییییییلییییییییییی بده الانم رفته بیرون تونستم بیام اینارو بگم ک لااقل راه کار بدین ی کوچولو دلگرم شم.زندگیم خیلی مزخرفه تحمل میکردم ولی الان دیگه زخم زبوناش داره خفم میکنه باورم نمیشد تو این فضا و شرایط بدتر سوهان روحم بشه.دلگیرم از خدا ک چرا یکی نمیاد منو ازین جهنم خلاص کنه.....زیاد حرف زدم ببخشید...ولی اگ بشینم واستون همه حرفامو بگم هیچکدوم حتی حوصله تون نمیکشه چ برسه خدای نکرده جای من زندگی کنین.باز ممنون از دلگرمیاتون خوبه ک هستین
علاقه مندی ها (Bookmarks)