حتما بعضی از دوستان داستانی را که میخوام بگم شنیدن ولی با اجازه اونایی که شنیدند باز تکرار میکنم برای کسایی که نشنیدن...........
کوهنوردی از کوهی که پر از برف بود بالا میرفت تا قله را فتح کنه شب شد ولی کوهنورد به راهش ادامه داد که ناگهان جایی پاهاش سر خورد و شروع کرد به سقوط تا اینکه به وسیله طناب کوهنوردیش در بین زمین وآسمان معلق موند ، به خدا گفت خدایا کمکم کن ، ندایی از جانب خدا خطاب شد طنابی که به اون آویزون شدی قطع کن تا نجاتت بدم . کوهنورد فکری کرد وگفت نمی بُرم چون می افتم میمیرم، فردای اون روز کوهنوردی را پیدا کردند که فقط 1 متر با سطح زمین فاصله داشته و از سرما یخ زده و جان باخته بود.:(
از این داستان برداشت من این بود که ما خالصانه به خدا توکل نداریم ودلیلش هم بنظرم اینکه که خدا را اون طور که هست نمیشناسیم.
--------------------------------------------------------------------------------
علاقه مندی ها (Bookmarks)