با سلام خدمت شما عزيزان
يكم موضوع طولانيه
اميدوارم خسته كننده نباشه براتون
من يك پسر ٢٣ ساله دورگه هستم تو يكي از شهرهاي جنوبي كشور زندگي ميكنم.
مادرم بزرگ شده تهران هستن و پدرم جنوبي ميباشن
خودم نصف عمرم رو تهران بزرگ شدم و بطور كلي ميشه گفت كه تو خونه هم با فرهنگ اونجا بزرگ شدم
درست پنج سال قبل من از همه جا بيخبر يه نوجوان ١٧ ساله بودم كه پسر عمم( الان باجناقمه) تماس گرفت و گفت بيا كه براي دختر فلاني كلي خواستگار اومده و ميخوان عروسش كنن و من چند سال دوماد اين خونوادم خيلي راضيم و مطمئن باش ازين بهتر گيرت نمياد و ازين حرفا !
من نميدونم چي شد كه يهو تحريك شدم !
اينو هم بگم كه ما با خانواده نامزدم دوستي ديرينه اي داشتيم و پدر من و پدر نامزدم از دوتا برادر به هم نزديكترن و روابط خانوادگي خيلي محكمي داشتيم هميشه و اتفاقا خيلي خانواده خوب و محترمي هم هستن !
خلاصه ازون روز به بعد پسرعمم مرتبا تماس گرفت كه برو با خونوادت حرف بزن بگو بيان اين دخترو نشون كنن !
من چون روم نميشد و سنم خيلي كم بود به خونوادم نگفتم و ضمن اينكه پدر و مادرم چون من تك پسر هستم روي تحصيلات من خيلي حساس بودن و ميخواستن من درس بخونم و مخالف زود ازدواج كردن بودن !
بعد از مدتي دوباره با من تماس گرفتن گفتن كه يكاري بكن وگرنه دختره از دستت ميپره و اگه روت نميشه با خونوادت بگي حداقل به عموت بگو تا اون به خونوادت بگه
من با عموم تماس گرفتم بهشون گفتم كه به خونوادم بگه و اگه اونا راضين برن و به خونواده دختر بگن كه دخترو برامون نگه داره تا زمانيكه من وارد دانشگاه بشم و درسم تموم بشه !
عموي بنده هم بدون اطلاع پدر و مادرم به پدر نامزدم گفته بودن و پدر نامزدم هم قبول كردن !
و بدون اطلاع خونوادم من دوماد شدم !!!!
من خيلي ميترسيدم
بعد مدتي خونوادم مطلع شدن و خيلي ناراحت شدن و گفتن كه اين هنوز بچه است و چهار روز ديگه پشيمون ميشه و باعث ابرو ريزي و قطع شدن يك عمر روابط خونوادگي ميشه.
حتي مادرم ر به نشانه اعتراض به مدت يكسال با همه قطع رابطه كردن.
خلاصه من خيلي تحت فشار قرار كرفتم
از طرفي كه خونوادم راضي نبودن و از طرفي اينكه مرتبا پسرعمم تماس ميگرفت و ميگفت خونوادت رو راضي كن بگو بيان كه مراسم نامزدي بگيرن وگرنه آبرو ريزي ميشه و ابروي دخترشون ميره و ازينجور حرفا !
چون نامزدم مادرشون فوت شده مدام ميگفتن دختره مادر نداره و گناه داره و با ابروش بازي ميشه !
خلاصه تا يك مدتي گذشت و خونوادم كوتاه اومدم حدود يكسالي بود كه گذشت و من احساس كردم كه اشتباهي تو اين مسير گام برداشتم !
ادامش رو تو پست بعدي مينويسم
- - - Updated - - -
تو اين مدت پدر و مادرم بازم با پدرنامزدم حرف نزده بودن و رسما خواستگاري صورت نگرفته بود و من صرفا بخاطر همون حرف عموم دوماد شده بودم !
پدر نامزدم مرد فوق العاده مهربون و خوش قلبيه!
خيلي به من محبت ميكنه و منو بيشتر از همه دوماداش تحويل ميگيره !
تو اين مدت يكسال هم ارتباطي با اون دختر نداشتم
چون اينجا مردم مذهبي هستن و روابط بين نامزد ها رو اصلا درست نميدونن
بصورت پنهاني گاها با گوشي خواهرش به من زنگ ميزد يا مسيج ميداد
يكسالي ازين موضوع كه گذشت و من وارد دانشگاه شده بودم حس كردم دودلم و اشتباه كردم
اصلا از ظاهر و اخلاق و رفتار نامزدم راضي نبودم
اون با يه فرهنگ ديگه بزرگ شده و من با يه فرهنگ ديگه
ظاهرش هم اصلا برام قابل قبول نبود
خيلي حرص ميخوردم
روز به روز هم محبت خانواده نامزدم به من بيشتر ميشد
اون دختر هم به من دلبيته بود
با اينكه هيچ خواستگاري رخ نداده بود و حتي نشونش هم نكرده بودم اما حس كردم ديگه راه برگشتي وجود نداره !
همش ميگفتم اگه الان بخوام بكشم كنار روابط خونوادگيمون خراب ميشه
و اينكه اونا اينهمه به من محبت ميكنن من نبايد جواب محبتشون رو با بدي بدم.
ديگه گفتم حاضرم خودم رو فدا كنم اين وسط.
ديگه چهارسال گذشت به همين منوال
تا اينكه خوانواده ها گفتن بعد از گذشت چندسال بهتره الان مراسم نامزدي و عقد بگيريم براشون.
پدر و مادرم تو اين مدت چهارسال چندبار ازم پرسيدن ايا واقعا ميخوايش يا نه ؟
منم از ترس اينكه ابرو ريزي بشه و دل دختره بشكنه گفتم اره ميخوام !
همش هم محبتهاي پدر نامزدم ميومد جلوي چشمام و نميخواستم كه ناراحت بشه !
پارسال عقد كرديم و من اصلا راضي نبودم و روز عقد بدترين روز رندگيم بود !
نامزدم منو خيلي خيلي دوستم داره
دركل دختر خوب و مهربونيه
اما اون چيزي نيست كه من ميخوام
اصلا بهش علاقمند نشدم تو اين مدت
متاسفانه يكماه بعد از عقد من حس كردم ديگه الان واقعا راه برگشت نيست گفتم شايد ارتباط جنسي باعث بشه بهش علاقمند بشم
با رضايت نامزدم ارتباط كامل برقرار كرديم متاسفانه!
بازم علاقمند نشدم
تو اين يكسال شايد باورتون نشه شايد كمتر از ده بار بهش زنگ زده باشم همش اون زنگ ميزنه و مسيج ميده.
نامزدم هم كاملا ميدونه كه بهش علاقه ندارم اما همش ميگفت من مادر ندارم و منو تركم نكني و به من محبت كن و ازينجور حرفا !
ديگه زندگيم تو اين مدت چندسال شد همش حسرت خوردن و حرص زدن !
من خيلي ادم شوخ طبع با انرژي بودم
اما كاملا منزوي شدم و افسرده
موهاي سرم شايد باورتون نشه اما سفيد شده !
الان ديگه حس ميكنم بريدم و از اينده ميترسم !
به خانومم گفتم كه ديگه نميخوامت
حدود دوماهه باهاش ارتباطمو قطع كردم
به خونوادم براي اولين بار گفتم
خيلي ناراحت شدن
خونوادم مخالفت كردن گفتن الان اصلا نميشه كاري كرد و اون دختر كناه داره و ابرو ريزي ميشه ضمن اينكه تو اين منطقه باكرگي خيلي مساله مهميه و ازينجور حرفا !
دوستاني كه فرصت كردن و مطالب رو خونودن بنظرتون چيكار كنم ؟
من به اندازه كافي ضرر كردم
خودمو فدا كردم خيلي
افسرده و منزوي شدم
و ميدونم كه اشتباه كردم
اما بايد چيكار كنم الان ؟
- - - Updated - - -
در مورد ظاهر هم بگم كه من پوستم روشنه ولي نامزدم سبزست
و از خيليا هم شنيدم كه گفتم كه خودت از نامزدت خيلي سرتري
حتي نامزدم هم هميشه همينو بهم ميگه
خيلي برام زجراوره
نه ظاهرش برام جذابيت داره
و نه اخلاقاش
من روي تميزي و منظم بودن خيلي حساسم اما اون اينجوري نيست متاسفانه
علاقه مندی ها (Bookmarks)