سلام.
بچه ها حالم خیلی بده. اصلا راه فراری ندارم.
به خودم که نگاه میکنم میبینم عرضه مستقل شدن ندارم. پول و هزینه ش هیچ، اصلا از تنهایی میترسم. از اینکه بی کس و کار بخوام زندگی کنم وحشت دارم.
تو خودم لیاقت ازدواج هم نمیبینم. اول اینکه تا الآن کسی منو به طور جدی نخواسته. بعدم نه زیبایی لازم رو دارم، نه آرامش کافی. پر عقده و کمبودم.
تا وقتی که خوابگاهم، حالم بهتره. با اینکه اونجا هم آدم عوضی زیاده، ولی نسبت به خونه آروم تر و خوشحال ترم.
ولی تو خونه مون، فقط دلم میخواد گوشامو بگیرم جیغ بکشم.
همه طلبکار و اخمو و عصبی ان.
مادرم اصلا شباهتی به مادرای بقیه نداره. فقط تو فکر اینه که چطوری حالمو بگیره.
واقعا فکر میکنم مشکل روحی چیزی داره. وگرنه کدوم آدم سالمی اینجوری روزگار بچه ش رو سیاه میکنه؟
ورد زبونش اینه که ایشاا... خوشی از زندگیت نبینی. ایشاا... به خاک سیاه بشینی. واقعا احترام همچین هیولایی هنوز واجبه؟ همش حق مادریه، من حق ندارم پیش خدا؟
وقتی میبینم مادرای دوستام چطوری نازشون میکنن و هواشون رو دارن میخوام بمیرم از حسرت.
کی قراره خدا منو از این وضعیت نجات بده؟ اصلا عقده های من تو تموم این سال ها چطوری قراره جبران بشه؟ چیکار کنم برای دلم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)