سلام
نمی دونم تو زندگیم به مجرد بودنم ادامه بدم یا نه یا اینکه دل و به دریا بزنم و ازدواج کنم .
به هر حال من کلا با ازدواج مخالفم ولی دوست دارم که ایشون تو زندگیم باقی بماند . من حالا حالا نمی خوام ازدواج کنم ولی اصرار او این حس را در من به وجود می آورد که دل را به دریا بزنم هر چی باشه نمی تونم مرد دیگه ای را جز او کنار خود تصور کنم.
نمی دونم برای صحبت در باره این موضوع از کجا باید شروع کنم اما فکر کنم بهتره با خلاصه ای از این رابطه طولانی شروع کنم
حدود 9 سال پیش با پسری آشنا و دوست شدم که از نظر فرهنگ خانوادگی خیلی با ما متفاوت هیتند و از نظر تحصیلی هم باید بگم که دیپلم ردی هستند . البته 9 سال پیش به این جور چیزا توجهی نداشتم و رفتار ایشون و اینکه همیشه و همه جا هوا مو داشت و اینکه پسر چشم پاکی بود و برای من مثل یک تکیه گاه شده بود خیلی خوشم می آمد به جرات و با اطمینان تمام می تونم بگم که واقعا عاشقم بود اما بعد از مدتی دوستی فکر می کنم حدود بعد از 2 سال این اخلاق او که دائم مرا کنترل می کرد و همواره شکاک بود خیلی منو اذیت می کرد و بعد از بحث شدید از او جدا شدم و ماه ها بعد خواستگار برام اومد و ما برای اینکه باهم بیشتر آشنا بشیم با هم نامزد شدیم و این موضوع به گوش ایشون رسید اما بعد مدت کوتاهی با نامزدم به این نتیجه رسیدی که بدرد هم نمی خوریم . و من هر روز بیشتر و بیشتر دلم برای دوست قبلیم تنگ می شد . یک روز کاملا اتفاقی توی اتوبان دوباره او را دیدم حالا اینکه آن لحظه چه حسی داشتم و چقدر احساس امنیت می کردم بماند. و آن اتفاق دوباره جرقه ای شد تا ما باز باهم دوست شویم . انگار وقتی همدیگر رو می بینیم نمی تونیم در مقابل هم مقاومت کنیم . به من گفت که شنیدم نامزد کردی ولی بهتره گذشته را فراموش کنیم . ولی شکاک بودنش همچنان بود و شاید شدیدترم شده بود اما این احساس امنیتی که در کنار او بودن بهم می داد مانع توجه به این اخلاقش می شد . انگار این فاصله ای که بینما افتاده بود و دیدن پسرهای دیگه بیشتر باعث شده بود تا به او پناه ببرم و بخوام تا اعتماد او را بدست بیارم . باز چند سال باهم دوست بودیم تا اینکه باز دعوا و جدایی اما اینبار من به پای او و به انتظار او نشستم و او به سراغ کس دیگه ای رفت چون دعوای ما سر این بود که او از من می خواست تا ازدواج کنیم ولی من نمی خواستم . اما باز طاقت نیاوردیم و باز با هم آشتی کردیم واقعا اینبار قصدمان ادامه رابطه قبلی نبود فقط از دیدن هم خوشحال می شدیم و من حتی اورا به این تشویق می کردم که به دنبال زندگی و زن زندگیش برود.اما بعد از مدتی حتی دختری که خانواده اش درنظر گرفته بودند را رد کرد . بعد از مدتی که باهم دوست بودیم باز به هم نزدیکتر شدیم و اینبار خود م را راضی کردم که او به خواستگاری بیاید حتی با وجود اینکه مادرم با ازدواج ما دو نفر کاملا مخالف بود. بالاخره آمدند و سر مهریه که اول مورد قبول بود و بعد از 1 هفته زیرش زدند بهم خورد مادرم هم که دنبال بهانه برای بهم زدن. اول به من گفت خانواده ام مخالف مهریه بودند و ما دوباره جدا شدیم اما بعد مدتی دوباره شروع کردیم باهم صحبت کردن واقعا وقتی نبود انگار در زندگی ام چیزی گم کرده بودم او هم از من بدتر . وقتی دوباره باهم حرف زدیم فهمیدم که خانواده او نبودند که مخالفت کردن خود او بوده که احساس خطر کرده و زده زیر همه چیز نمی دونم شاید اشتباه کردم که حق را به او دادم ولی وقتی شرایطش را گفت کمی بهش حق دادم چون مهریه 1400 سکه بود و به من قول داده بود که تمام امضا ها را به من بدهد از جمله طلاق. هم به او حق داد هم گفتم ای کاش همان موقع موضوع را بهم رک و راست می گفتی نه اینکه پشت کنی و خیلی راحت بری و منو مقصر همه چیز ببینی و چه کنم که باز نتونست جلوی خودم رو بگیرم و باز با هم آشتی کردیم و بودنش خیلی بهم احساس امنیت می ده . اما یکسری اخلاقهایی دارد که منو آزار می ده . و او دوباره پایش را تو یه کفش کرده که بیاد خواستگاری .... حالا می خوام با شما مشورت کنم البته شاید با خواندن این داستان کلا همه بگید نه ....
ولی سوالات دیگه ای هم دارم که آیا کسی که اینطوری منو ول کرد و رفت و بدون اینکه با من صحبت کنه منو مقصر دونستو پشتشو به من کرد رو باید باز قبول کنم . با وجود یکسری اخلاقهایی که داره که منو واقعا اذیت می کنه صلاحه باهاش ازواج کنم درحالی که اینطور کنارش احساس امنیت و آرامش می کنم طوری که هیچ مرد دیگه ای رو نمی تونم جایگزین اون کنم .
حالا از اینا هم که بگذریم یه سوال هم در این باره دارم که اگر شخصی مثل ایشون خصوصیاتی هم داشته باشد که خوب هستند مثل چشم پاک بودن معتاد نبودن و اینکه هیشه هوای آدم را داشتن و خیلی خصوصیاتی که خیلی از بزرگان می گویند که یک مرد برای ازدواج باید داشته باشد مثل پسر خوبی باشه خانواده دار باشه با خدا باشه سوء سابقه نداشته باشه تو هیچ زمینه ای و غیره را داشته باشه ولی تحصیلات بالا نداشته باشد و شغل اداری نداشته باشد و خیلی هم پولدار نباشد و حقوق متوسطی داشته باشد و ... برای ازدواج مناسب است یا نه آخه اکثر آدم ها می گویند که اخلاق از تحصیلات و پول مهمتره ولی بعضی ها هم می گن نه. می خوام بدونم برای ازدواج دقیقا ملاک آدم باید کدام از اینا باشد یعنی کدام درست تر است؟
ممنون می شم راهنماییم کنید چون خیلی دو دل و درمانده شدم هم دوستش دارم هم برام مثل یه کوه می مونه هم بعضی اخلاقاش مثل همین یهو شونه خالی کردنش تو خواستگاری قبلی و رفتن و پشت سرشو نگاه نکردن و اینکه با این اخلاقاش می تونیم باهم خوشبخت بشیم یا نه و این بد بینیه من به ازدواج و این که کلا با ازدواج مخالف و فقط برای اینکه از زندگی ام نرود و اینکه خوشحالش کنم می خواهم ازدواج را قبول کنم و مخالفت مادرم بدجوری درمانده ام کرده .
اگر هم باید به او نه بگویم چطوری باید بهش بگم چون اینبار دیگه خیلی خورد خواهد شد ...
منتظر راهنماییهای شما هستم خواهش می کنم بهم کمک کنید ای کاش انقدر ماجرای ما پیچیده نبود و می تونستیم با هم ازدواج کنیم
از اینا که بگذریم فکر نکنم از من زن زندگی و خانه دار در بیاد چون یکم دنیاهای ما با هم فرق می کنه مثلا من دوست دارم همیشه دنبال کارایی که دوست دارم برم اما اون با اینکه خانمش دنبال بعضی چیزا بره مخالفه یعنی اگه باهاش ازدواج کنم خودم رو تو زندان احساس می کنم ؟
چیکار باید بکنم؟ش
اگر متن از نظر انشاء و املا مشکلی دارد عذر خواهی می کن چون هیچوقت انشای من خوب نبوده .
واقعا به دردو دل و صحبت با یکی نیاز مندم چون در این باره نمی تونم با کس دیگه ای صحبت کنم و تصمیم گرفتم در اینجا با شما به عنوان دوستانم دردو دل و صحبت کنم.
چطور باید به او نه بگویم؟ چطوری بگویم که خورد نشود ؟ بدون او چیکار کنم ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)