سلام خدمت همه ی شما
من دختری 28 ساله هستم به تازگی خواستگاری برام اومده که با معیارهای ذهنی من متفاوته...اصلا نمی تونم بفهمم ایا در اینده می تونم با اونا کنار بیام یانه؟!واسه همین از همه ی شما تقاضای راهنمایی دارم...مخصوصا از اونایی که تجربه دارن ...می خوام بدونم این مسائل مهمه یا من زیادی مهمش کردم..
اینا چند روز پیش برای اولین بار اومدن خونمون وقصد فقط دیدن من بود یکم در مورد شرایط اقا گفتن ولی من واون صحبتی باهم نداشتیم.توی اون جلسه من ومادرم وخواهرم بودیم واون اقا با مادرش...
1ساعتی بودن ورفتن...
1روز بعد مامانشون تماس گرفتن که ما خیلی از دخترتون خوشمون اومده وپسرم خیلی از دخترتون خوشش اومده نظر شما چیه ...
که من گفتم فردا بیان خونمون وحضوری 1ساعتی با هم حرف بزنیم.
کل ماجرا این بود یعنی این 3یا 4روزه این مسئله مطرحه
خصوصیات این اقا:5سال باهم اختلاف سنی داریم یعنی ایشون 33سالشونه-لییسانس هستن-شغل ازاد-شغل نسبا خوبیه البته با پدر ش وبرادراش باهم یه مغازه رو اداره میکنن-طبق گفته معرف پسری سر به راه وخوبیه وسربه زیر(البته من در جلسه خواستگاری اصلا سر به زیری ندیدم تموم مدت زل زده بود به من جوری که من از خجالت نتونستم سرمو بلند کنم مامانم هم متوجه شده بود)-خانواده ای ساده وخوبی دارن-
اینا تموم این چیزایی هست که من ازش می دونم
اما اشکالاتی که به نظر من خیلی بزرگ اومدن
1-من قدم تقریبا کوتاهه اما ریزه نیستم یعنی معمولیم.قد ایشون کمی با من اختلاف داشتن یعنی من اگه کفش پاشنه بلند بپوشم شاید بلندتر بشم
2-خیلی لاغر بودن با توجه به سنشون...بیشتر مثل پسرای 18 یا 19 ساله بودن
3-علاوه بر فد کوتاهشون قوز پشت داشتن که این مسئله بیشتر از من به چشم مامانم وبرادرم که توی خیابون دیده بودنش خیلی مهم بود
4-ما از لحاظ مالی قوی تر از اونا هستیم ولی از نظر فرهنگی یکی هستیم
5-واشکال اخر اینکه شغلشه...درسته که پسر کاری وخوبیه ولی با شراکت پدرش یه کاری که 4نفر از اون نون بخورن فک نمی کنم زیاد خوب باشه...(البته با توجه به کارش این حرفو زدم وگرنه بعضی کارها نیاز به شراکت دارن)
با همه این حرفها الان میگین تو که فقط اشکالارو گفتی چرا می خوای ادامه بدی...
اول اینه که من یه مدته سوره احزاب رو می خونم چون شنیده بودن هرکی 40بار بخونه همسری مناسب اون پیدا میشه راستش من خواستگار زیاد داشتم ولی با همشون دنیای تفاوت ها بودیم یا اونا می رفتن یا خانواده ی من نه می گفتن...من زیاد اهل نه گفتن نیستم.
الانم بعد 33روز ختم سوره ی احزابم فکر کردم خدا اینو برام فرستاده و نباید ردش کنم.و اگه بهش نه بگم کفر نعمت بشه
و دوم هم دیگه می ترسم با بالا رفتن سنم خواستگار مناسب دیگه ای برام نیاد!
و حرف اخر :هر جوری فک میکنم اگر ازدواج ما صورت گرفت من هیچ موضوع افتخار کننده ای ندارم که مطرح کنم ومطمعن هستم که اوایل خجالت میکشم از معرفی ایشون به اطرافیانم...جلسه اول این اقا به دلم ننشست ولی باز هم صحبت فردارو قبول کردم شاید در اثر صحبت کردن تا حدودی نظرم بهتر شد...می دونم که اونا همه جوره جلو میان چون بدون صحبت میخواستن وارد فاز عروسی بشن.
دوستان کمکم کنید من با این اقا ادامه بدم یا نه؟منظورم اینه که اصلا جلسه فردارو شرکت کنم یا بهتره همین اولش نه بگیم؟
(نمی دونم اینارو بگم یا نه من یه دختر سوسولی نیستن اهل کارهای سخت وروحیه ای خشنی دارم...ایشون خیلی سوسول بودن اگه دستامونو کنار هم میزاشتن دست ایشون بیشتر شبیه دست دخترا بود تا من...!من از بس کار سخت با این دستام کردن از حالت دخترونه دراومدنبعدم اینکه من از اول بچگی نمی تونستم مردای ضعیفو و جثه ریر قبول کنم یعنی خیلی روی جثه حساس بودم پدرم هم ریزه هستن و شخصیت ضعیفی دارن بر عکسه مادرم....من همیشه می خواستم توی زندگی خودم همسرم قوی تر از من باشه که ایشون این طوری نیستن...توی خونه ی ما مادرم همیشه قوی بودن ومثل مرد ولی پدرم دقیقا برعکس ومن اصلا این جور رابطه رو دوست ندارم...درسته خودم مثل مادرم پرورش یافتم ولی ته ته دلم این روحیه رو دوست ندارم) ایا این مسئله میتونه در اینده مشکل ساز باشه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)