دردانه ترین نگاهت هنوز بوی خستگی می دهد
ای آجری ترین
رنگ نارنجی ات مرا یاد روزهایی می اندازد که تو می شناختیم
باشد
حرفی نیست
از این پس نگاهت را درسته قورت بده
من هم یک لیوان آب برایت می آورم می گذارم روی یک میز چوبی که جای دستهایت رویش ماسیده
به چشمهایت نگاه می کنم
شاید
دکمه های پیراهنم را در آنها پیدا کنم
دیدارهای مکررمان را بپوشم و به دیدارت بیایم
می دانم در نزدیکی هایت کفشهایم را لنگه به لنگه پوشیدم
و تلو تلو خوران از کنارت رفتم
تا تمام شوم و تمام شوی
قصه بدی نشد
هر چه باشد آغازش نگاه تو بود با یک سبد بی توجهی محض
و یک لحظه احساس پاک و خالص
دیگر شبها را بدون لالایی من بخواب
خواب تو
بوی ترانه های کهنه ای را می دهد که یک روز به بندرخت آویزانشان کردم و باد تمامشان را برد
تو همان بادبادک کودکی هایم باش
و بگذار هوایت کنم ....
خیلی وقت است که هوایت را نکرده ام و در آسمانم نمی رقصی
خیلی وقت است که هواسم به تو نیست
می دانم
می دانم که روز جا می گذاری ام و فراش پیر از روی آسفالت های لگد کوب جارویم می کند
و من این فراموشی تلخ تو را می بخشم به تمامی لبخندهای نزده ات...
ای گنگ ترین ساعت شنی
فقط یک بار پشت و رویت کردم اما هنوز بامنی
هنوز شن برای لحظه های بعد داری و هنوز حرف برای من
می ترسم
می ترسم بروم و چشمهایم بوی نگاهت را نگیرد
جای انگشتهایت روی احساسم نماند
می ترسم و گوشه ای کز می کنم
شاید رد شوی
شاید ببینمت
شاید نگاه بدهکارم را ببینی
کنارم بنشینی
با یک سبد پر از همان احساسی که دوست می دارم
که دوست می داری...
ای کوک ترین لحظه زمان خاکستری ام
با من بمان و دردانه ترین نگاهت را
به چشمهای دم کرده من مهمان کن
من رنگ آجری نگاهت را
رنگ آجری دستهایت را
دوست دارم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)