سلام
میدونم اینجا پره موضاعته مشابهه همین مووضوع هست و چون خودم چند تاشو خوندم تصمیم گرفتم یه تاپیکه جدا بزنم و مشکلمو بگم
امیدوارم مشکله همه حل بشه برا منم همین طور چون خییییییلییییییییییییییییی ییییییییییییی عذابم میده تا جایی که قبلن از خود کشی میترسیدم اما الان نمیترسم دیگه اگه گناه نداش استغفرالله اما منم انجامش میدادم
24 سالمه دانشجویه ترمه اخره کامپیوترم
نمیدونم دقیقن چیا بگم چون دائمن خودمو روانشناس فرض میکنم (مثه دوستامون که برامون حرف میزننو ما صدتا راهه حل براشون پیدا میکنیم تا پیشنهاد بدیم )و با خودم حرف میزنم تا عمقه مشکلمو و شاید راه حلشو پیدا کنم اما نمیشه
خیلی ادمه ناآرامیم یه استرسو دل شوره ی دائمی دارم ادمه فوق العاده پر انرژیو پر شورو حالیو پر از خوش بینیو امید( اما امیدو خوش بینیم برا خودم کار نمیکنه) هستم اما هیچ کس تو خانواده اهله شورو حال نیس حس میکنم باید همیشه یکی همرام باشه تا برمو بگردمو اینا (خانواده ای دارم که معتقد دختر تا مجرده باید خیلی محدود باشه برا همین هیییچ نوع استقلالی رو حس نمیکنم برا خودم)هیچ تصمیمی نمیتونم بگیرم و دائمن در ترس از رد شدن هستم
ولی وقتی ادمایه دیگه با همین محدودیتو میبینم که با این وجود یا با جسارتشون میرن دنباله خاسته هاشون یا میپذیرنو باهاش کنار میان میدونم که اشکال از منه
من نمیخام کسی ازم ناراحت شه(جدیدن کشف کردم که کمال گرایی دارم(اونقد که مطالبه روانشناسی تو نتو کتاب خوندم که نگییین))
اما دیگه مطالبه روانشناسیم که به ارامش فک کنو مدیتیشنو تلقینو نوشتنه ارزوهاوو تعین اهداف بلند مدتو کوتاه مدتو اینام بهم کمک نمیکنه حتی دیگه فک میکنم خوندنشونم بی فایدس لونقد که پیشونو گرفتمو فقط نتیجش برا دو روز بود فوقش
تو درسم شکست خودم با امیداو رویاهایه بزرگی درس خوندم برا کنکور اما چون نا آرام میخوندم بی تمرکز و کمی بود فقط و طبیعتن نتیجه ای نداشت و الان خودمو ادمه شکست خورده ای میبینم دلم به هیچ کاری نمیره هر کلاسه هنریی میرم نفره اوله اون کلاس میشم اما یه حسی درونم بهم اجازه نمیدم چیزایی که یاد میگیرمو ادامه بدمو انجام بدمو اینا برا همین هیچ کاری هم انجام نمیدم این دیگه دیونم میکنه که دیگه داره 25 سالت میشه و هیچ کاری برا زندگیت نکردی حتی درسمم اونقد شلو ول خوندم که هنوز تموم نشده
دیگه حس میکنم یه افسرده ی واقعیم و دلم میخاد این حس زود متوقف بشه انرژیو شورو حالی که درونمه هیجانو شورو حالی که دارمو دارم خفه میکنم چون نمیشه نمیدونم چیکار کنم
خانوادم معتقدن که ببین همه چجوری موفقن توام باید با داشته هاتو نداشته هات بتونی موفق باشی اما من نمی تونم نیاز دارم یکی کمکم کنه خودم نمیتونم تنهایی
با هر کی اشنا میشم حس میکنم کم نباشم براش؟؟؟میترسم بهش عادت کنم, میترسم بهش علاقه پیدا کنم میترسم اونم بهم علاقه مند بشه بعد نشه (معتقدم من زندگیم با نشدن پیش میره)
روان پزشکم رفتم دو سه تا قص داد بهم یکیش که دیوونم کرده بود اثراته جانبیش جوری بود که فک میکرم پشته سرم فاجعه رخ داده کافی بود یکی با دستش از پشت صدام کنه سکته میکردم که برگردمو چیییی ببینم دو تا دیگشم میخابوندنم فقط , که بعده 3 ماه به تدریج قطشون کردم خیلی بهتر از وقتی بودم که قرص میخوردم اما اثراته ترسه اون قرصا بعده 3 سال هنوز نرفته با کوچیکترین صدایی سکته میزنم
با یکی اشنا شدم اونقد ازش فاصله گرفتم که نکنه نشه دائم شاکی بود با وجوده اینکه حس میکردم براش کمم اما اون همه جوره قبولم کرده بود دوسم داشت اما باز بهش اعتماد نکردم (اون یزره اعتمادیم که داشتم که باهاش اشنا شم برا معرفی بود که خیلی قبولش داشتم )بازم فاصلمو حفظ کردم که خودش کنار کشید باز دید نمیشه نمیتونه اومد گف نکن این کارو با من :( من دوسش داشتم اما شرایطه سنیش ازم 11 ماه کوچیکتر بود اینو نادیده گرفتم کاش که جدیش میگرفتم گفتم باشه سعی میکنم اما نشد بازم نتونستم باهاش کنار بیام قبولش کنم (یه ترسه شدید از اشتباه کردن داشتم)بازم یهو کنار کشید(هرچند اینقد جا خالی دادنام مقصر بودنه اونم نشون میده که دم دمیه)الان بازم برگشته ولی دیگه دلیلی برایه ادمامه ی این رابطه وجود نداره پی گیری میکنه اما رد میشه
الان نمیدونم باید چیکار کنم؟
تو روابطم !!! اگه همین جوری پیش برم با هیچ کس نمیتونم کنار بیام
من چیکار کنم اخه؟؟؟؟؟؟
خسته شدم از این زندگیه بی خودیو تکراریو یکنواخت
نگین برو کلاس که میرم اما دائم میگم اینم اونجوری که من میخام نمیشه در حد کمال نمیشه دلشم ندارم محکم پیشو بگیرم به حدی که میخام برسونمش
برا بیرونو جمعه دوستانه هم محدودیه خانوادگی دارم(فقط از طرفه بابامه مامانم ادمه خیلی به روزیه اما بابام معتقده دخترو باید محدود کنی(منم میگم اره اونقد محدود کنین خفه شه افسرده شه بمیره))
دوس دارم یه چیزی یه اموخته ای یه داشته ای داشته باشم فقط برا خودم باشه استقلال میخام (نه از نوع منفیشا ینی بتونم برنامه ریزی کنم برا فردامو خاسته هامو ایندم) البته با پشتیبانیه مامانم گاهی دور از چشمه بابام یه کارایی انجام دادم اما راضی نمیشم اصلن همش میگم این نیس این کمه
خسته ام خیلی خسته شدم از این اوضاع
مقصرو فقط خودم میبینم بدونه هییییچ راهه حلی
میبخشین زیاد شد دوس داشتم کاملو دقیق بگم تا بتونین کمکم کنین
من باید هر طوری که شده خیلی زود مشکلمو حل کنم
دوس دارم منم از زندگیو جوونیم لذت ببرم
علاقه مندی ها (Bookmarks)