سلام
ببخشید اگه طولانیه، حرف دلمه که باید کامل میگفتمش...
3 سال پیش توجهم به یکی از هم کلاسی هام جلب شد. مدتی رفتارشو زیر نظر داشتم. بعد از مدتی از اخلاق و رفتارش خوشم اومد. خیلی طول نکشید که علاقمند شدم. میخواستم کمی بهش نزدیک بشم تا اگه شزایطشو داشتیم، راجع به آینده حرف بزنیم ولی اون فکر کرد که میخوام پیشنهاد دوستی بدم و قهر کرد تا چند ماه در شعاع 2 کیلومتری من ظاهر نمیشد!!! بعد از یک سال از شروع ماجرا بالاخره باهاش حرف زدمو ماجرا رو گفتم و گفتم قصد دوستی ندارم چون اصن قبول ندارم این چیزا رو. اولش عذرحواهی کرد بابت رفتارهای قبلی و بعد جواب منفی داد و گفت فاصله سنی 4-5 ساله میخواد، در حالی که احتمالا من از اون کوچیکترم. وقتی پرسیدم از کجا میدونید گفت چون شما مستقیم اومدید دانشگاه و من یه سال پشت کنکور بودم. وقتی تاریخ تولدشو پرسیدم تازه معلوم شد 2 سال بزرگتره!!! هیچی دیگه، شکست عشقی رو خوردیم...
مدتی گذشت و یه کم صمیمی تر شدیم (موضوعات درسی) نمیدونم کدوم شیر پاک حورده ای به من گفت ارتباط چشمی مؤثره! چند ماهی میگذشت از جواب منفی، که این حرکتو شروع کردم اولش واکنش منفی نشون داد ولی بعدتر واکنش هاش مثبت تر شد تا جایی که دیگه همه میدونستن من دارم چیکار میکنم!!! (مخصوصا دوستاش) بعد از تعطیلات عید، واکنش مثبت که هیچ، دیگه اصلا آدم حساب نمیکرد. ظاهرا عاشق یکی از پسرای فامیل شده بود (اینو الان فهمیدم) یه روز اومد گفت مثل این که شما نمیخوایید پیشنهادتون رو فراموش کنید؟!!! من به یه پسر دیگه علاقه دارمو به زودی میاد خواستگاریم! قشنگ نقره داغ کرد منو.... (البته پدرش به پسره جواب منفی داد و به اون پسره نرسید) تا چند وقت هر جا اون بود من نبودم. روز آخر ترم وقتی دورهم با دوستامون بودیم (جمع 5-6 نفره که بیشتر اوقات با هم هستیم) همش با من میگفت میخندید شوخی میکرد! همه تعجب کرده بودن! اون روز اولین بار به من گفت: "تو"
تابستون گذشت و ترم جدید شروع شد. اولین روز که روبرو شدیم با بی اعتنایی کامل از جلوی من رد شد. منم رفتم روی دنده لج و هر جایی که ردی از اون بود، خودمو کنار میکشیدم. حدود 2-3 هفته این کارو کردم. همه میدونستن دلیل کارم چیه و واقعا کفری شده بودن... دوستاش خیلی سعی کردن منو مجاب کنن که تموم کنم ولی...
بالاخره یه روز یه چیزی به ذهنم رسید... توی جمع مطرح کردم که دیشب با یه دختره رفته بودم بیرون! اولش هیشکی باور نکرد مخصوصا اون، همش حواسم بهش بود که چه واکنشی نشون میده ولی اون بی تفاوت نشون میداد. بالاخره بعد از یه هفته، جلومو گرفت و گفت اون روز با کی بودی؟ گفتم به شما ربطی نداره گفت من باید بدونم با کی بودی گفتم چه فرقی میکنه گفت امکان نداره با دختر بوده باشی، بودی...؟! خودمو میزدم به کوچه علی چپ و توی دلم میخندیدم که کلکم گرفت! آخرش گفت لااقل اسم یه پسر بگو تا مطمئن بشم که دختر نبوده!!!!!
از اون روز صمیمی شدیم و هر روز به بهانه مسائل درسی یکی دو ساعت حرف میزدیم. بعد از مدتی، دیگه دوستاش رسما به من متلک مینداختن که برو، فلانی منتظرته! انقد پیش رفت که توی دانشگاه، ما 2 تا فقط با هم حرف میزدیم. یه روز نزدیک به 4 ساعت نشستیم (متاسفانه خیلی هم نزذیک به هم بودیم) رفتش سر کلاس ولی بیشتر از ده دقیقه ننشست! پا شد اومد! بماند که چه متلک ها خوردیم و تا یه هفته سوژه بودیم توی دانشگاه
تمام مدت با من دیده میشد کسی که شش ماه قبل جواب سلام منو نمیداد!
ارتباط اس ام اسی شروع شد و روز به روز قوی تر شد (کاملا ناخواسته) چند ماه این وضعیت ادامه داشت و میزان وابستگی خیلی بالا رفته بود... دوستاش سعی کردن مانعش بشن ولی اومد دوستاشو پیش من لو داد و گفت که نمیخواد به حرفشون گوش بده!!!!!!!!!! این در حالی بود که بدون اجازه دوستاش آب نمیخورد...
یه روز اس ام اس داد که اگه بودنم، آزارت میده، برو! جلوتو نمیگیرم! دوست ندارم اذیت بشی... با این که با هم حرف میزدیم ولی بارها توی حرفاش غیر مستقیم گفته بود که نظرش راجع به پیشنهاد من عوض نمیشه. با این حال هر وقت احساس میکرد میخوام تموم کنم جلومو میگرفت! یه بار رک بهش گفتم من بهت علاقه دارم و اگه باهات حرف میزنم دلیلش اینه. اونم جواب منفی داد. 2 هفته حتی بهش سلام هم نمیدادم که بدجور بی تابی میکرد ولی دوستاش اجازه نمیدادن بیاد پیش من نهایتا یه روز اومد و گفت تا کی میخوای قهر باشی؟!!! گفتم قهر کدومه من جوابمو گرفتم تمام. ولی اون دلمو به دست آورد که بازم شروع کنیم... یه روز از صبح تا شب اس ام اس میداد، همون شب می گفت فردا حتما بیای کار دارم باهات. میومد میگفت اصلا درست نیس شما انقد به من اس ام اس میدید(!) چند ساعت بعد عذرخواهی میکرد و میگفت ببخشید، اصن غلط کردم راضی شدی؟! همش این چرخه تکرار میشد
یه شب گفت اشتباه کردم باهاتون صمیمی شدم منم گفتم پس دیگه نه من نه تو... تا صبح بیدار موند و همش معذرت خواهی کرد، می گفت اگه دوست داری بد و بیراه بگو، فحشم بده ولی باهام قهر نکن، تو رو خدا با من حرف بزن، علط کردم! (11 شب تا 8 صبح)
شدت اس ام اس ها خیلی زیاد بود (صبح تا شب) ولی نهایت سعیمو میکردم که هیچ کلمه محبت آمیزی نگم. (فقط یکی دو بار: "عزیزم"، اونم از دستم در رفت ) دلم نمیخواست وقتی منو نمیخواد بیخودی وابسته ش کنم. اما بعدها فهمیدم شدیدا وابسته شده بوده و به روی خودش نمی آورده (دوستش بهم گفت)
یه روزی، دیگه جواب اس ام اس ها رو بلافاصله نمیداد. بعد از یه هفته، دیگه جواب منو نداد... 2-3 هفته اینجوری گذشت تا این که دوستش به حرف اومد و گفت بیخیالش شو، اس ام اس ها تو می بینه ولی عمدا جواب نمیده. دلیلشو پرسیدم گفت اینجوری واسه جفتتون بهتره، بذار حیالتو راحت کنم اگه قبلا دعواتون میشد و اونجوری بی تابی میکرد واسه این بود که تنها بود و احساسش پیشت گیر کرده بود ولی الان یه پسره داره وارد زندگیش میشه، به همین خاطر دیگه راحت جوابتو نمیده... این حرفا رو هیچ وقت خودش به تو نمیگه که تو همچنان امیدوار بمونی ولی بدون که از اولش هم اشتباه بود...
الان 3 ساله که این احساس یک طرفه داره منو عذاب میده، روی درسم تأثیر خیلی بدی گذاشته ولی نمیتونم فراموشش کنم. چه جوری فراموش کنم همه چیو؟!!!!
همه جا توی هر لحظه، هر جا که باشم، بهش فکر میکنم، یاد گذشته می افتم... چیکار کنم که بعد تابستون دوباره هوس نکنم از اول شروع کنم؟!!!!!!!!!!
آخه من یکم شیطونم، ممکنه باز یه ماجرایی درست کنم که متمایلش کنم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)