به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 7 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 68
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 01 تیر 94 [ 17:38]
    تاریخ عضویت
    1393-4-17
    نوشته ها
    25
    امتیاز
    990
    سطح
    16
    Points: 990, Level: 16
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 10
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 9 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array

    فکر کنم زنم علاقه ای به زندگی با من نداره

    من 34 سالمه. 6سال قبل با یک زن ازدواج کردم که 9 سال از خودم بزرگتر بود. یه پسر 12 ساله هم داشت. دلیلشو نمی دونم چرا. اما اینکارو کردم. هم کار داشتم و هم می تونستم رو پای خودم وایسم. و فقط به خاطر عشقم اینکارو کردم. هیچکی راضی نبود نه پدر و نه مادر.
    اوایل بد نبود تا اینکه متوجه شدم نمی تونم پسرشو نگه دارم. بهش گفتم. اونم فرستاد خونه مادر خودش که نزدیک خونه ما هستن. البته اینم بگم دلیل اینکه نتونستم پسرشو نگه دارم خانواده پدر اون پسر بودن که واقعا ادامه کار رو برای من ناممکن کرده بودن. بگذریم. من حتی به زنم گفتم که اگه بخوای من می تونم از زندگیت برم بیرون که پسرت به مشکل نخوره اما خودش اینطور خواست. حتی گفتم می تونم جایی رو اجاره کنم و هفته ای یکی دوبار بیام بهتون سر بزنم ولی بازم قبول نکرد.
    کم کم مشکلاتمون بالا گرفت. درگیری فیزیکی و فحش و ...
    ما تا دو سال اول خیلی مسافرت می رفتیم. اما اون دیگه حس مسافرت رو نداره. حتی می گم پسرتم بیار ولی بازم اون می گه نه. رابطه زناشوییمون افتضاحه. شاید دو ماهی 1 بار و تازه، اونم من باید برم جلو. اگه ده سالم نرم هیچی نمی شه و اون دلش نمی خواد. اما بگم، سالی یکی دوبار خودش می خواد..
    هرچی می خرم گیر می ده. یبار می گه زیاده یبار می گه کمه و ...
    نمی خوام یه نفره به قاضی برم و برگردم. اما یبار فیلم عروسیه قبلیشو دیدم. واقعا نسبت به شوهر خدا بیامرز قبلیش حسودیم شد. لبخندایی که به اون می زد رو توی این مدت اصلا ندیدم. حتی اون اوایل.
    الانم که ماه رمضونه. شامو می خوره و می گیره می خوابه. دو سه بار خواستم برم خودمو گم و گور کنم. اما دو تا بچه دارم. یه پسر 4 ساله و یه دختر 3 ساله. اونا رو دوست دارم. عاشقشونم. عاشق زنمم بودم. الانم دوستش دارم. نمی دونم چکار کنم. تورو خدا کمکم کنید

  2. کاربر روبرو از پست مفید وحیدوحید تشکرکرده است .

    khaleghezey (چهارشنبه 18 تیر 93)

  3. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 01 اردیبهشت 97 [ 02:14]
    تاریخ عضویت
    1390-1-11
    نوشته ها
    1,700
    امتیاز
    16,289
    سطح
    81
    Points: 16,289, Level: 81
    Level completed: 88%, Points required for next Level: 61
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,578

    تشکرشده 5,967 در 1,568 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    202
    Array
    آقا باید اینو بپذیرید که ایشون پا به میانسالی گذاشتن، یک زندگی رو قبل از شما تجربه کردند، یک فراغ و غم عزیز رو تجربه کردند و تازه از دلبستگی به پسرشون هم به خاطر زندگی با شما گذشتند، ولی شما تازه اول شورو جووانیتون هست با تجربه هایی خیلی کمتر. پس بر همسرتون خورده ای نیست. شاید لازم باشه با هم کمی صحبت کنید ، پیش مشاوره خانواده برید تا کمی شما و ایشون در جهت رضایت هم قدم بردارید و به هم نزدیکتر بشید. خلاصه اینکه بنظر من شما دو نفر همو دوست دارید اما روش تعامل با هم رو نمی دونید. یعنی اینکه برای این دوست داشتن هزینه هایی رو باید بدید و درکتون رو از شرایط هم ببهتره بالاتر ببرید و با توجه به اون شناخت بهتره در پذیرش هم باشید.
    هر آنچه را برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند
    و هر آنچه را برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند
    ویرایش توسط deljoo_deltang : سه شنبه 17 تیر 93 در ساعت 19:37

  4. 7 کاربر از پست مفید deljoo_deltang تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 18 تیر 93), meinoush (سه شنبه 17 تیر 93), paiize (چهارشنبه 18 تیر 93), sanjab (چهارشنبه 18 تیر 93), فرشته اردیبهشت (پنجشنبه 19 تیر 93), واحد (پنجشنبه 19 تیر 93), آرام دل (چهارشنبه 18 تیر 93)

  5. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 دی 93 [ 01:58]
    تاریخ عضویت
    1390-7-08
    نوشته ها
    352
    امتیاز
    3,876
    سطح
    39
    Points: 3,876, Level: 39
    Level completed: 51%, Points required for next Level: 74
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    555

    تشکرشده 496 در 196 پست

    Rep Power
    49
    Array
    سلام با این توضیحاتی که دادید فکرمیکنم همسرتون افسرده ههستند منم دقیقا همین اخلاقا و رفتارا رو داشتم ولی همسری که بهش توجه کنه نداشتم و دیر پیگیری کردم و الان خیلی شدید شده آفرین برشما که درصدد حل مشکلتون هستید باهمسرتون صحبت کنید و نیازهاتون رو چه جسمی و چه جنسی و چه روحی همشو باهاشون درمیون بذارید و ازشون بخاید پیش روانپزشک برید ایشالا زود مشکلتون حل بشه فقط طوری برخورد نکنین که ازتون ناراحت بشن و فکرکنند ازشون سیر شدید یابهشون بربخوره خانمها خیلی حساسن مخصوصا یکی مثل خانم شما با اتفاقات گدشتشون لطفا درکشون کنید

  6. 7 کاربر از پست مفید Nilofar mordab تشکرکرده اند .

    deljoo_deltang (چهارشنبه 18 تیر 93), meinoush (سه شنبه 17 تیر 93), sanjab (چهارشنبه 18 تیر 93), فرشته اردیبهشت (پنجشنبه 19 تیر 93), کامران (یکشنبه 05 مرداد 93), واحد (پنجشنبه 19 تیر 93), آرام دل (چهارشنبه 18 تیر 93)

  7. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 01 تیر 94 [ 17:38]
    تاریخ عضویت
    1393-4-17
    نوشته ها
    25
    امتیاز
    990
    سطح
    16
    Points: 990, Level: 16
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 10
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 9 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array
    واقعا ممنونم ازتون که میایید و تجرربه هاتنونو می گین. ان شا الله کمکم کنه.
    راستی اینم بگم، اونقدر فکرم مشغوله که مشکلات روحی و جسمی پیدا کردم. شبا که زیاد فکر می کنم (موقع خواب)، گوشم خون ریزی می کنه. تا حالا شاید 20 بار اینجوری شده. جالبه که زنم وقتی بار اول دید، گفت خودکاره؟!!!!!!
    و اتفاقیم برام میفته فقط می گه به خانوادتم بگو فکر نکنن من بلایی اوردم سرت!!
    البته خداییش من به خاطر اون رفت و امدم رو کم کردم هرچند که خانوادم اصلا کاری به کار ما ندارن.. نه اینکه قهر باشن.. نه... فقط نمی دونم چرا زنم نفرت داره ازشون.. البته از نظر من، نفرت اون در قبال مشکلات زندگیمون، اصلا مهم نیست. و اذیتش نمی کنم و سختگیری در این رابطه ندارم.
    تا حالا اصلا دعوایی سر دعواهایی که زن و مردای دیگه با هم دارن نداشتیم. مثلا سر غذا، شور یا بینمکی.. یا سر چیزای دیگه. دعواهامون همش سر اخم و اخلاقشه. به خدا یه طرفه حرف نمی زنم. عاشق سکوت و دوستی توی خونه ام. اما زنم.... به خدا قسم می خورم از من نفرت داره.
    الانم که چند وقتیه گیر داده خونمونو دو طبقه کنیم تا پسرش (که الان 18 سالشه و 14 سال از من کوچکتره) بیاد پیشمون!!!! در حالی که اون پسر هم خانواده پدری داره که می میرن براش. هم یه خونه از قاتل پدرش (دیه) داره. و کلا وضع زندگیش خیلی خوبه..
    به خدا دوست دارم با هر غریبه ای درد دل کنم به جز زنم.. هیچ چیز براش مهم نیست. به خدا گیر کردم. گیر کردم.. احساس می کنم سرم کلاه رفته.. احساس می کنم قربانی شدم. اینم بگم که پسرش که الان 18-19 سالشه، هر روز از صبح تا غروب که من سرکارم، میاد پیشش. یعنی فقط شبا می ره خونه مادر زنم. زندگیمو خراب کردم.. بچه هام دارن قربانی یه مادر سنگدل و پسرش می شن. زندگیم خوب نیست.
    ویرایش توسط وحیدوحید : چهارشنبه 18 تیر 93 در ساعت 00:19

  8. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 26 آذر 93 [ 16:27]
    تاریخ عضویت
    1393-3-21
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    544
    سطح
    10
    Points: 544, Level: 10
    Level completed: 88%, Points required for next Level: 6
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registeredTagger Second Class500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 50 در 20 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام.به نظر من دلیل نفرت خانم شما از خانوادتون اینه که با ازدواج شما مخالف بودن و ایشون رو نپذیرفتن .
    شاید خانمتون بابت پسرشون نگرانن ،شاید دوست دارن همیشه کنارشون باشه
    شما وقتی با ایشون ازدواج کردید باید پسرشون هم بپذیرید
    دیگه جلوی خانمتون حرفی از رفتن پسرشون به خونه دیگه ای نزنید
    رابطه شما با پسر ایشون چطوره؟

  9. 2 کاربر از پست مفید مونا1988* تشکرکرده اند .

    deljoo_deltang (چهارشنبه 18 تیر 93), khaleghezey (چهارشنبه 18 تیر 93)

  10. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 01 تیر 94 [ 17:38]
    تاریخ عضویت
    1393-4-17
    نوشته ها
    25
    امتیاز
    990
    سطح
    16
    Points: 990, Level: 16
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 10
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 9 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array
    رابطه ما افتضاحه. هم اون از من متنفره هم من از اون.
    شغل اصلی من حساسه. به خاطر پسرش (محل کارم قبول نمی کرد من با این خانم ازدواج کنم) البته شاید از نظر شما مسخره بیاد ، من 6 ماه رفتم انفرادی بخاطر پسرش. البته این تقصیر اونا نیست. تقصیر منم نبود. پسرم وقتی دوماهش بود من از زندان آزاد شدم. بگذریم از اینکه کار اصلیمو تق و لق از دست دادم و اوپسر الان داره عشق و حال می کنه. فرماندهام می گن به لحاظ امنیتی درست نیست که یه پسر غریبه و بزرگ پیشتون باشه.. ولی به خدای احد و واحد سر این چیزا اصلا گیر نمی دم. حالا بگذریم از اینکه توی این موقعیت خراب اقتصادی، مجبورم مثل سگ کار ازاد کنم تا زن و بچم احساس کمبود نکنن. ...
    مشکل اصلیم مادرشه. اصلا علاقه ای به زندگی و وقت گذاشتن به زندگی نداره. خیلی بهش گفتم. گفتم فلانی ما خوشبختیم اگه تو بخوای... پسرت که هر روز میاد پیشت.... هر روز پیشته... تازه اگه می خوای من میرم (نع طلاق) و اون بیاد با هم زندگی کنی. منم هفته ای یکی دوبار بهتون سر می زنم.. نمی خواد....
    دست پخت خوبی داره.. ولی متاسفانه روزی نیم ساعت بیشتر (اونم وقتی من از سرکار میام) ، واسه غذا وقت نمی زاره. البته از حق نگذریم، منم خیلی عصبی شدم.. اونم همینطور.. ولی من اصلا دوست ندارم اغاز کننده جنگ و دعوا باشم. اینو خودشم می دونه. اما اون انگار رای قهر و گیر دادن و... انرژی مضاعف داره...
    اگر یبار قرمه سبزی درست کنه، به خداوندی خدا، تا یک هفته دیگه غذای خوب نداریم. اگرم بهش بگی، می گه خب من که فلان روز درست کردم!!!! بخور همینه که هست!!!! منم نه اینکه ساکت باشم... خب عصبی می شم... اما بخاطر بچه هام سعی می کنم زیاد گیر ندم... هر موقع می گم دوستت دارم، یه حرفی می زنه که واقعا سردم می کنه..
    تا حالا هیچوقت به من عشقشو نگفته.. به خدا حسودیم میشه.. حسودیم میشه به دیدن ماشین عروسا.. چرا من عروسی نگرفتم؟ حسودیم می شه به کسایی که دست همو تو پارک گرفتن و راه می رن. میگم خدایا، چرا زن من اینطوری نیست؟ حسودیم میشه وقتی می شنوم یکی داره ازدواج می کنه.. حالا هرکی می خواد باشه.. میگم خدایا کاش من الان تو موقعیت اون بودم ... باورتون نمی شه اما اگر می تونستید بی پرده زندگی منو ببینید، فکر می کردید که ما 100 ساله ازدواج کردیم و حالا، پیر هستیم و حال نداریم راه بریم چه برسه به عشق بازی!!!!
    عیب نداره. اینم آفت زندگی من با سن بالاتر از خودمه.. اما بازم درد من این نیست. دردم بی محلیشه.. دردم اینکه احساس می کنم یه ماشینم که واسه خانوم رزق و روزی خدا رو جمع می کنم بابت هیچی.
    بعضی وقتا (2 یا 3بار) خودم رو لوس می کنم. مثلا شب می رم مرقد امام می خوابم تا شاید دلش تنگ شه (البته فقط یه شب) و قدر زندگیمونو بدونه. اما دریغ!!!
    شبا که از محل کار می خوام بیام خونه دوست دارم هیچوقت به خونه نرسم. چون بی روحه زندگیم. با خودم می گم الان می رم خونه (آخه حفظم) یه سلام علیک خشک و خالی، بعد شام (اگر تازه همه چی عادی باشه) و بعد خواب. دوباره صبح برو سر کار. درست مثل حیوونا. نه حال داره بیاد بریم جایی و نه حال داره لااقل تو خونه با هم حرف بزنیم.. خدایااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااا به دادم برس س س س س س
    ویرایش توسط وحیدوحید : چهارشنبه 18 تیر 93 در ساعت 01:33

  11. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 26 آذر 93 [ 16:27]
    تاریخ عضویت
    1393-3-21
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    544
    سطح
    10
    Points: 544, Level: 10
    Level completed: 88%, Points required for next Level: 6
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registeredTagger Second Class500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 50 در 20 پست

    Rep Power
    0
    Array
    حالا که خانمتون هیچ تلاشی نمیکنن شما پا پیش بذارید
    مثلا یه روز صبح که خواستید برید سر کار براش یادداشت بذارید که عزیزم از اینکه توی زندگیم هستی خوشحالم )کلی حرف عاشقانه بزنید) بعدش سر کار که رفتید براش پیامک بزنید که دلم لک زده برای دست پخت خوشمزت مخصوصا قیمه بادمجونات .
    یه روز جمعه ناهار ببرین بیرون سعی کنید غذا رو خودتون درست کنید که خانمتون اذیت نشن
    براش در حد وسعتون کآدو بخرین
    اگه رابطه جنسی از ایشون میخواین (مثلا لوازم آرایش یا لباس خواب) بخرین
    حتی اگه غذای ساده ای جلوتون گذاشت ازش تشکر کنین

    سعی کنین به گذشته فکر نکنین که عذاب بکشید
    خودتون این زندگی رو خواستن پس پاشم وایسین و ایده آلش کنین
    سخت ترین زنها هم با محبت رام میشن
    با خانمتون مثل یک ملکه رفتار کنید مطمعنم نتیجه میگیرید.

  12. 7 کاربر از پست مفید مونا1988* تشکرکرده اند .

    del (چهارشنبه 18 تیر 93), deljoo_deltang (چهارشنبه 18 تیر 93), فرشته اردیبهشت (پنجشنبه 19 تیر 93), کامران (یکشنبه 05 مرداد 93), zendegiye movafagh (چهارشنبه 18 تیر 93), آرام دل (چهارشنبه 18 تیر 93), بالهای صداقت (دوشنبه 13 مرداد 93)

  13. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 99 [ 01:10]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    1,208
    امتیاز
    22,636
    سطح
    93
    Points: 22,636, Level: 93
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 714
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteranSocial10000 Experience Points
    تشکرها
    6,336

    تشکرشده 3,618 در 912 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    143
    Array
    آقا وحید، اینکه سن ایشون بزرگ تر از شما بوده و هست و چه شرایطی داشته که شما باهاش ازدواج کردید و حسرت گذشته رو خوردن، به هیچ وجه ممکن دردی از دردهای شما کم نمیکنه، بلکه درد بیشتری رو هم به شما اضافه میکنه.

    به نظر من الان دیگه وقتشه که دست بردارید از این افکار و به فکر راه حل باشید. راستش شرایطتون درسته یه کم پیچیده اس، اما واقعا میشه با تدبیر و عمل و نیت خالصانه، درستش کرد.

    راستش شرایط زندگی قبلیه همسرتون، وضعیت پسرش و دلبستگی هایی که یه مادر به پسرش داره، نگرانی ها از بابت آینده ی پسرش، دو تا زایمان پشت سر هم داشتن، وضعیت رسیدگی به دو تا فرزند کوچیک توی خونه، رابطه ی بدی که بین شما و پسر این خانم هست، مخالفت هایی که خانواده ی شما با ازدواج شما با این خانم داشتن و حس کمبود اعتماد به نفس و خلاصه خیلی نگرانی های دیگه کافیه واسه اینکه یه خانم و یه موجودی به عنوان زن، از پا در بیاد و عصبی بشه و افسردگی بگیره و دیگه هیچ چیزی شادش نکنه و زندگی رو بیشتر از اطرافیان برای خودش غم آلود کنه و غم آلود ببینه!
    راستش درسته من هیچ وقت توی شرایط زندگی همسرتون نبودم، اما به معنای واقعی ایشون رو درک میکنم.
    خیلی سخته که احساس کنی تو داری به یه سری چیزهایی که اتفاقا از نظر خودت خیلی هم مهم هستند، فکر میکنی و دیگرانی مثل همسر، اطرافت دارن به چیزهای سطحی _ سطحی از نظر شخصی که خودش رو توی گودال میبینه _ مثل رابطه ی جنسی و مهمانی رفتن و این چیزها فکر میکنند.
    البته نمی خوام فقط از جایگاه همسرتون درکش کنم، من شما رو هم درک میکنم که به عنوان یه مرد دوست دارید زندگی تون هیجان داشته باشه و شور و اینکه خیلی چیزها رو با زنی که دوسش دارید میخواید تجربه کنید.

    اما

    به نظرم شما یه قدم از همسرتون جلوتر هستید، شما میخواید که ریشه یابی کنید و حس کردید که توی این زندگی یه چیزی کمه! دوست دارید که این مساله توی زندگی شما برطرف بشه، اما همسرتون احساس میکنند هیچی نیست، جز عذاب روحی ای که از یکسری مسائل دارن میکشن و کسی رو حس نمی کنند که درکشون کنه!
    میخوام که شروع کننده شما باشید.
    فکر میکنم الان وقتشه که یکی، یه تکونی به این زندگی بده! پس

    باید بتونید خودتون رو آروم کنید، نفس عمیق بکشید، به اطرافتون و زندگی اطرافیانتون کاری نداشته باشید و به این فکر کنید که یه زخمی توی این زندگی افتاده که باید مرهمی براش پیدا کنید.

    به نظرم اولین کار اینه که یه چکاب از وضعیت جسمی خودتون بدید و سعی کنید از وضعیت جسمی خودتون، بابت اون خونریزی های گوشتون مطمئن بشید، مراجعه به یک متخصص گوش و حلق و بینی!
    بعدش که مطمئن شدید ان شاءالله چیزی نیست، باید بتونید طی یه بازه ی زمانی، مثلا یک هفته، حتی شاید کمتر، بسته به احساسات همسرتون، به قلب همسرتون نفوذ کنید فقط واسه اینکه بتونید باهاش حرف بزنید.
    یه هفته، شاد باشید و به این فکر کنید که قراره اتفاق های تازه ای توی زندگی تون بیفته، اس ام اس های قدردانی و تشکر، رفتار شاد با بچه هاتون، کمک توی کارهای خونه (البته به قدری که توی توانتون هست، نه اینکه بخواید به خودتون فشار بیارید که با خستگی براتون همراه باشه و عصبی بشید)
    یه تایمی حتما، حتما باید برای خودتون و تجدید روحیه تون قرار بدید، مثلا برنامه ای که دوست دارید ببینید، ورزشی که دوست دارید انجام بدید، خلاصه، روحیه بگیرید بدون در نظر گرفتن همسرتون.
    می تونید از کلوب فیلم های طنز و شاد بگیرید و بیارید در ظرف این مدت ببینید.

    البته باید دو تا نکته رو در نظر بگیرید، اول اینکه شما به رفتارهای همسرتون کاری ندارید، دارید به عنوان مرد خونه، رفتار درست رو انجام می دید، دوما قصدتون تزریق یه روحیه ی جدید توی این زندگیه، و اینکه راهی باز کنید برای ورود به قلب همسرتون!
    تازه بعد از این یه هفته که کلی حواستون به آرامش خودتون بود، کلی با ظرافت به همسرتون فهموندید که میخواید درکش کنید و نزدیکش بشید و دوست دارید که باهاش حرف بزنید و درکش کنید؛ یه
    شب خیلی ظریف؛ بچه ها رو میذارید خونه ی مادرتون، و سعی میکنید توی یه شرایط زمانی و مکانی کاملا متفاوت، مثل یه پارک یا یه فضای بیرون از خونه، دست های همسرتون رو بگیرید و توی چشماش نگاه میکنید.
    این خیلی خیلی خیلی مهمه که بتونید ارتباط چشمی با همسرتون برقرار کنید. حتی میتونید فقط نگاهش کنید، بدون اینکه کلامی حرف بزنید. شاید اصلا لازم باشه، واسه چندین بار سعی کنید که فقط ارتباط چشمی برقرار کنید با ایشون تا دریچه ی قلبشون باز بشه!

    تازه بعدش، باید سعی کنید حرف دلش رو که شاید پر باشه از کینه و حسرت و آه و سردی درک کنید.
    باید پا پس نکشید و صبور باشید و برای یه قسمتی از حرفهاش فقط سنگ صبور باشید، واسه یه قسمتی از حرفهاش دنبال راه حل باشید و برای یه قسمتی از حرفهاش لمسش کنید، بدون اینکه کاری بخواید انجام بدید.
    خواهش میکنم.
    اگر صبور باشید و به دقت مطالعه کنید، میتونید به همسرتون نزدیک بشید و اگر بدونید که یه زن وقتی توی زندگیش، حس کنه با وجود همه ی مشکلات و سختی ها، کسی رو داره که پناهش هست، هر سختی رو به جون میخره تا اون حس رو از دست نده!
    ----------
    و نکته ی آخر اینکه، اگر واقعا براتون مقدوره با پسر همسرتون، ارتباط بگیرید، نه حسی مثل پدر و پسری، حسی مثل اینکه بخواید با کسی دوست باشید و حتی یه موقع هایی اجازه بدید ایشون سرسفره ی 4 نفره ی شما، به عنوان نفر پنجم باشن و خانم تون حس کنن که پسرش هم میتونه گاهی مفهوم خانواده و دور هم بودن رو بچشه!
    آرزوهایم مشخص است و دست یافتنی و
    من
    برای رسیدن به آنها نهایت تلاش خود را خواهم داشت!
    و امروز
    من شاکرم! شاکرم که خداوندی دارم که
    آرزوهایم رو به من هدیه دادند و
    منه انسان
    چیزی رو نخواهم ساخت، حتی دیگر لیستی نخواهم نوشت، من!!
    من سر طاعت در برابر لیستی که به من هدیه میدهد برمیآورم.

    ویرایش توسط del : چهارشنبه 18 تیر 93 در ساعت 11:22

  14. 7 کاربر از پست مفید del تشکرکرده اند .

    deljoo_deltang (چهارشنبه 18 تیر 93), khaleghezey (چهارشنبه 18 تیر 93), sanjab (چهارشنبه 18 تیر 93), فرشته اردیبهشت (پنجشنبه 19 تیر 93), کامران (یکشنبه 05 مرداد 93), واحد (پنجشنبه 19 تیر 93), آرام دل (چهارشنبه 18 تیر 93)

  15. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 مرداد 93 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1393-4-17
    نوشته ها
    25
    امتیاز
    268
    سطح
    5
    Points: 268, Level: 5
    Level completed: 36%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    16

    تشکرشده 28 در 13 پست

    Rep Power
    0
    Array
    به نطرم همسرتون تو یه سنی هستند که شاید دلشون میخواد یه زندگی اروم کنار شما و بچه هاش داشته باشه واین که فرزندش نیست نگرانش کرده و احساس تنهایی میکنه و از طرفی ام میگه اگه بخواد بچه رو بیار تو زندگیتون شاید شمارو ناراحت کنه و به نظرم تو یه سر در گمی گیر کرده

  16. 3 کاربر از پست مفید پر پری تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 18 تیر 93), فرشته اردیبهشت (پنجشنبه 19 تیر 93), واحد (پنجشنبه 19 تیر 93)

  17. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 01 تیر 94 [ 17:38]
    تاریخ عضویت
    1393-4-17
    نوشته ها
    25
    امتیاز
    990
    سطح
    16
    Points: 990, Level: 16
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 10
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 9 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نه اینکه نفهمم اون دوست داره با بچش باشه یعنی چی.. ولی بابا وقتی می گید بچه، دارید از یه نوجوون 18 ساله حرف می زنید.. کسی که یه کوچه اونورتر داره با مادربزرگ (مادر خانومم) زندگی می کنه. در ضمن، این بچه، 3 سال با ما بود. زنم همون موقع هم همین رفتار رو داشت. گفتم که، منم عصبیم. نمی گم رفتارم خوب بوده. ولی به حضرت عباس تا حالا من شروع کننده دعوا نبودم. همیشه گیرهای اون بوده. دلیل جدا شدن بچش هم همین بود.. من از اول ازش بدم میومد. بهشم گفته بودم. انسان مگه چقدر تحمل داره. اون بلاها سر من اومد که بعضیاشو نه روم می شه و نه مجازم بگم (راجع به کار اصلیم).. فقط به خاط اون بچه. البته بازم می گم.. تقصیر اون یا مادرش نبوده.. ولی این فشارها رو بزارید یجا... اخم زنمم و بی حوصلگیشم بزایرد همون جا... سردیش (که واقعا داره خرابم می کنه و می ترسم به گناه آلوده شم) هم به اینا اضافه کنید. اذیتها و تهمتهای خانواده شوهر قبلیشم داشته باشید. اختلاف سنی هم داشته باشید (که البته نه اون اول، و نه الان برام ذره ای مهم نیست. اما خب آدم و.قتی ناراحت می شه، همه منفیهای طرف مقابل، جلوش رژه می رن).. خب منم آدمم. گفتم مگه مغز خر خوردم که بزرارم این پسره بمونه اینجا؟ بابا زنم کاری کرده که با مدرک فوق لیسانس و تخصص کامل توی شبکه و اینترنت، به خدا حتی به گداهای چهارراه ها هم حسودیم می شه.
    می گم خدایا، اینا وقتی شب می رن خونه، رفتاراشون با هم چطوریه؟
    زنم می گه فقط پول دربیاریم... فقط کار کنیم... این عشقولک بازیا مال بچه مچه هاس!!!!!
    یبار دیگه می گم، پسرش 18 سالشه. یه کوچه اونورتر از ماست. هر روز میاد خونه پیش مادرش. فقط شبا می ره اونجا..
    بابا من تو عمرم بعد از ازدواج، آرزوم بود که یبار که از خواب پا می شم، زنم برام صبحونه بزاره،....
    به خدا نکرده این کارهارو... برای سرکار ناهار می زاره. ولی وای بروزی که اشتها نداشته باشم و نخورم.. تا یه ماه یا بیشتر، دیگه ناهار نمی ده.. بهونشم این می شه که تو ناهارای منو نمی خوری!!!!!
    می فهمم بچه یعنی چی چون خودم دوتاشو دارم...
    اما به قرآن زنم تا این حد از طرف بچش (اونطوری که شما فکر می کنین) تو فشار نیست. البته راحت هم نیست...ولی اونجوریم که شما می گین نیست.


 
صفحه 1 از 7 1234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 04:17 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.