4 ساله که ازدواج کردیم. اولش به این شرط که هرگز بچه دار نشیم. طفلی همسرم از بچه بدش نمیومد اما من به دلیل شخصیت فوق العاده وابسته و بی نهایت حساسی که داشتم و حاضر نبودم محبت شوهرم رو با هیچ کس حتی بچه خودم تقسیم کنم گفتم هرگز بچه نمیخوام که همسرم هم قبول کرد. بعد از مدتی به خاطر رفتار بسیار صبورانه و محبت امیز همسرم کم کم نظرم عوض شد. وخرداد ماه 92 تصمیمان برای بچه دار شدن قطعی شد و از شهریور همان سال اقدام به بارداری کردیم اما....
اما اینبار خدا برایمان نخواست. 1 ماه 2 ماه 5ماه ؛ نشد که نشد
الان 10 ماهه که خدا منو لایق مادر شدن ندونسته
ماه اول که نشد ترسیدم. چند ماه که گذشت زندگیم بهم ریخت. باورش واسه خودمم سخت بود اما روز و شبم شد گریه
آره منی که بچه دوست نداشتم؛ اصلا نمیخواستم حالا داشتم واسه داشتنش خودم رو به آب و آتیش میزدم
به اندازه موهای سرم نذر کردم
دیدن بچه های مردم آتیش به جونم میزنه
دیدن زن حامله که نگو روانی میشم
تو خیابون چشام مثه بچه دنبال هر زن بچه به بغلی میره
واسم شده یه حسرت بزرگ یه آرزوی دست نیافتنی که همه زندگیم رو تحت الشعاع قرار داده
دیگه نمیتونم از ته دلم بخندم
وقتی میخوام با همه وجود احساس خوشبختی کنم یه نقطه سیاه تو دلم هست که نمیذاره و همه وجودم رو سیاه میکنه
هم چین روزی رو به خوابمم نمیدیدم..................
علاقه مندی ها (Bookmarks)