مادر من از وقتی یادم میاد همیشه دردهاش رو به من و خواهرم میگفته و حالا که من نزدیکش هستم بیشتر به من چون دوست نداره مسائل و مشکلات داخل خونه رو پیش کس دیگری ببره. منم با اینکه دوست ندارم مادرم تو خودش بریزه و خودخوری کنه گاهی به حرفهای دلش گوش میدم اما مشکل اینجاست که شنیدن غم و غصه هاش واقعا برام سخته .

اینه که هروقت شروع میکنه باهام دردودل کنه من حس میکنم داره گله و شکوه میکنه و منفی بافی یا بهش راه حل دادم یا نشستم پای کرسی قضاوت،گاهی هم بهش پیشنهاد کردم تلفنی درودل هاش رو به خواهرم بگه که صبورتر از من هست و یاهم از کوره در رفتم وسط حرفهاش چون تصور این بوده که منو مقصر میدونه. یعنی در موقعیت که قرار میگیرم هرکاری میکنم جز همدلی مادرم هم در نهایت با ناراحتی و دلسردی از گفتن حرفاش به من پشیمون شده :'(

همین مشکل رو در ارتباط با برادرم و همسرم هم دارم.
برادرم درکل پسر تو دار و کم حرفی هست اما یکی دو باری هم که با من از ناراحتی و غصه هاش گفته شنیدنش خیلی برام سخت بوده فکر میکردم داره زیاده روی میکنه و متاسفانه پریدم وسط حرفاش.
همسرم هم چون تو یه شهر نیستیم و ازهم دوریم وقتی باهام دردودل میکنه بااینکه دلداری اش میدم اما بعدش که تماسمون تموم شد داغون میشم و دو برابر اون من ناراحت میشم! فکر میکنم اون مرد هست باید قوی تر از من باشه و اینقدر پیش من از دوری گله و شکوه نباید بکنه.

در هر سه این موارد ناراحتم از اینکه قدرت تحمل و ظرفیت کافی در خودم نمی بینم که بتونم سنگ صبور خوبی برای عزیزانم باشم و موقع شنیدن درد دل هاشون صبرم تموم میشه و از کوره درمیرم اینطوری اونا رو از خودم دور میکنم یا اگه خیلی صبور بشم خودم از ناراحتی داغون میشم.

سوالم اینه چطور حساسیتم به غم، ناراحتی ها و ناملایمات زندگی رو کم کنم یعنی کمتر ازشون متاثر بشم و ظرفیتم رو بالا ببرم تا بتونم حداقل در مواجه با غم و درد دل عزیزانم بدون اینکه خودم زیادی اذیت بشم همدلی کرده باشم؟