سلام
28 ساله هستم، سه ساله ازدواج كردم، يه پسر يك ساله دارم. وقتي با همسرم آشنا شدم يه آقاي تحصيلكرده، متين، باوقار، مرتب، كاري و با اراده ديدم و عاشقش شدم. اون موقع خود من بيرون از خونه شاغل بودم. چيزي از عقد و ازدواجمون نگذشته بود كه فهميدم با وجود تحصيلكرده بودنش آدم بد دهنيه، حتي گاهي دست بزن هم پيدا ميكنه. همون اوايل به پيشنهاد من رفتيم پيش يه مشاور خانواده كه اونجا هم ديدم جلوي مشاور باز رنگ عوض كرد و شد همون آدم با وقار و متين. بعد از مشاوره هم غر زد سرم كه الكي پولمون ريختيم دور و وقتمون هدر داديم. ادعا ميكنه كه توي كارهاي شخصي من دخالت نميكنه، اما در عمل برعكسه و حتي به اينكه من توي يه مهموني كه فقط خانوم هستن چه لباسي بپوشم هم گير ميده. يا وقتي ميخوام براي رفتن به مهموني آرايش كنم، يه كرم ساده كه ميزنم به صورتم ميگه من از اينا بدم مياد، ديگه نزن، بعد كه پامونو از در خونه ميذاريم بيرون، ميگه تو چرا اصلا به خودت نميرسي، يه كم آرايش كن!!! دو ماه از ازدواجمون نگذشته بود كه مجبور شدم كار بيرون از منزل رو رها كنم و توي خونه كار كنم تا ارتباطم با آقايون همكار كمتر بشه. چون ساعت كاري من دو ساعت بعد از ساعت كاري همسرم تموم ميشد و اين دو ساعت رو همسرم ميومد اداره ما و كنار من مينشست و به برخورد من و همكارا و حتي تلفنهايي كه صحبت ميكردم بد نگاه ميكرد. نه فقط همكاران آقا، حتي با دوستان و همكاران خانوم من هم مشكل داشت. كم كم دوستانم رو هم از زندگيم حذف كردم، چه دوستان واقعي، چه دوستان اينترنتي، چون فكر ميكردم كسي كه براي من ميمونه همسرمه. اما همسرم از محل كار برميگشت خونه با كلي سرافرازي تعريف ميكرد كه مثلاً چه شوخي بدي با همكارش كه تنها خانوم اون اداره بوده كرده و با بقيه آقايون كلي به اون بنده خدا خنديدن!!! بعد هم از محل كارش اومد بيرون و يكسره توي خونه بود. پاي اينترنت و فيس بوك. درآمدمون هم با كار من و كمك مادرم و هر از گاهي كمك خانواده همسرم تأمين ميشد. تا اينكه خسته شدم و كار به دعوا رسيد، بعدش همسرم دوباره رفت سر كار. در طول اين مدت دو بار متوجه شدم كه همسرم دوست دختر داره و مدام با اونها از طريق اينترنت و تلفن و پيامك در تماسه. بار اول كه فهميدم، باردار بودم و واقعا شكستم، مخصوصا وقتي همسرم به خاطر دوست دخترش به من سيلي زد. ديگه پامو كرده بودم توي يه كفش كه ميخوام جدا بشم. اما بعدش با التماسهاي همسرم كوتاه اومدم. بار دوم كه فهميدم پسرم چند روزي بود كه به دنيا اومده بود اما به روي خودم نياوردم و خودمو با پسرم مشغول كردم. الآن به اينكه دوست دختر داشته باشه هم كاري ندارم، ولي باز هم هر از گاهي ميخواد از زير كار كردن فرار كنه و توي خونه بمونه. وقتي هم بيرون نميره، مدام روي اعصابه كه چرا بچه گريه ميكنه، چرا چايي داغه، چرا چايي سرده، چرا چرا چرا ...
همسرم فقط خودشو ميبينه و فكر ميكنه تنها آدم منطقيه روي زمينه. حرف هيچ كس براش مهم نيست، حتي خانوادش. جلوي همه منو تحقير ميكنه، اما وقتي تنها هستيم حق رو به من ميده و ميگه تو خيلي خوبي كه داري با من زندگي ميكني.(يه وقتايي كه خدا ميزنه پس سرش و دلش نرم ميشه اين كارو ميكنه كه البته در طول اين سه سال شايد به تعداد انگشتاي دست هم نرسيده)
خسته شدم. فقط دارم روزها به شب ميرسونم و شبها رو به روز. اگر پسرم نبود و خدا اين صبر رو به من نميداد لحظهاي در جدايي ترديد نميكردم. چون هر چقدر فكر ميكنم كه به جز پسرم چه چيزي ميتونه منو به زندگي با همسرم اميدوار كنه به هيچ نتيجهاي نميرسم. هيچ خوبي نميتونم در همسرم پيدا كنم.
ببخشيد كه خيلي طولاني شد. واقعا درمونده شدم و دلم پر بود. دوستي هم ندارم كه باهاش درد دل كنم. حرفهاي سه سال رو كه توي دلم مونده بود سعي كردم خلاصه كنم و اينجا بنويسم شايد يكي بتونه آرومم كنه.
- - - Updated - - -
اين رو هم اضافه ميكنم كه كلمه عشقم و عزيزم مدام روي لب همسرمه و به من ميگه، اما با توجه به سابقهاي كه گفتم بعيد ميدونم من عشقش باشم يا عزيزش باشم ، ترجيح ميدم منو خانوم صدا كنه،
كسي نيست راهنماييم كنه؟! يا حداقل همدردي...
علاقه مندی ها (Bookmarks)