شوهرم ده ساله که تصادف کرده کلی مشکلات داشت له له از زیر تریلی کشیدنش بیرون خیلی زحمت کشیدم تا دوباره سرپا شد ولی الان از یه پا معلوله و هنوز مشکلات عفونی استخون و خون داره که مدام باید تحت نظر دکترا باشه. منم شده بودم یه کلفت و پرستار بی مزد و مجانی. ای کاش کمی قدر میدونست. یه پسر کوچولو هم داشتم که توی این مدت مردی شده و اونم باید از نظر روحی ساپورت میکردم واقعا داغوون شدم. هردو تحصیلکرده هستیم هردو همکار بودیم من بخاطر پسرم نشستم خونه تا الان که دیگه کمی اوضاع عادی شده باز میرم سرکار . یه موضوع دیگه اینکه شوهرم دیگه قادر به ایجاد رابطه نیست کلا هم از نظر نخاعی هم سیاتیک هم استخونی قادر نیست یعنی یه کلام مرد نیست. من ده ساله همه چیو تحمل کردم هم بخاطر پسرم هم واقعا دلم نمیومد ازش جدا شم. ولی اون هرچی من بیشتر محبت کردم رفتارشو بدتر کرد حتی ناتوانیشو هم میندازه گردن من میگه تقصیر توئه این روزا دیگه واقعا شورشو درورده. بازنشسته شده نشسته کنج خونه فقط میره روی اعصاب من . فقط وقتی از خونه بزنم بیرون یا با پسرم مشغول باشم آسودم. پسرمم فقط دلش بحالش میسوزه و اینکه بالاخره باباشه. با اینکه کلی اذیتش میکنه از بی پدری میترسه. باوجود اینکه پدرش جز اسم هیچی دیگه براش نیست. داستان زندگی من خیلی بیشتر و پیچیده تر از اونه که توی این مقال بگنجه. از یه طرف واقعا دلم میخواد ازش جدا شم دیگه طاقت بی مهری و مسائل دیگه رو ندارم از یه طرف از محیط کثیف بیرون و زن مطلقه بودن میترسم و اینکه پسرم احساس کنه بابا پیشش نیست هم برام نگران کنندس. خودم میگم منتظر بشم پسرم دیپلم بگیره بعد ترکش کنم دیگه هیییییچ احساسی بهش ندارم واقعا ازش بیزارم خیلی نامرد بی مرام و ..... چی بگم. به نظر شما چه کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)